eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 رفتم نزدیک و گفتم: - تو هم برو خونه. من با آرون کار دارم! با بغض گفت: - بذار اصلا ببینیم زنده می‌مونه، بعد شما به کارات برس. با عصبانیت گفتم: - این‌طوری فایده نداره! بالآخره یه جایی من باید این آرون خانم و گیر بیارم. مکثی کرد و گفت: - کمتر از دو ماه دیگه می‌رن از این‌جا... مطمئنم داغون می‌شه! حداقل این‌جا کسی مثل شما رو داره. اون‌جا چی؟ چقدر این دختر بی‌پناهه آخه! کلافه دستی لای موهام کشیدم و وارد بیمارستان شدم. رفتنم همانا، دویدن دکتر و پرستارها به سمتِ اتاقش همانا! نفهمیدم چی شد... فقط صدای دکتر و شنیدم که گفت: - دستگاه شوک و آماده کنید! به سمت اتاق دویدم. - آرون! فریاد زدم... نه! اون نباید می‌مرد! من نمی‌ذاشتم! نگهبانا به سمتم اومدن تا از اتاق خارجم کنن؛ اما حریفم نمی‌شدن. انگار صحنه آهسته بود... زمان دیر می‌گذشت! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 رفتم سمت تختش. بهش شوک زدن! باور نمی‌کردم زندگیِ آرون این‌طوری پایان پیدا کرده باشه! دستش و توی دستم فشردم و فریاد زدم: - بلند شو آرون! تو هنوز بچه‌ای... باید زندگی کنی لعنتی! آرون دِ پاشو! تو حق نداری بمیری! هلیا هق‌هق می‌کرد و روی زمین افتاده بود. چم شده بود؟ توی یه لحظه چشماش اومد جلوی چشمام. اون‌جا که توی خیابون بهم خورد و گفت: - خیلی ممنون که فوضول‌ها رو مشخص کردی برام! باور نمی‌کردم دلم برا این لجبازی‌ها تنگ بشه... همه چیز یه لحظه شده بود! ماتم برده بود. صدای دکتر توی گوشم اکو شد: - روی دویست بزنید... نه... برنگشت! دوباره فریاد زدم: - آرون تو حق نداری بمیری! یادت نره من هیچ‌وقت راحتت نمی‌ذارم لعنتی! بلند شو! زود باش! با هل دادنم به بیرون، روی زمین افتادم. سرم و میون دستام گرفتم که صدای پدر آرون توی گوشم پیچید! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 هلیا با دهن باز نگاهش و بین ما چرخوند که سر برگردوندم و با نگاه خنثیِ پدر آرون مواجه شدم. می‌دونستم همه چیز و خراب کردم! مادرش با بهت بهم نگاه می‌کرد و من همون‌طور روی زمین افتاده بودم. می‌گفتم چی؟ می‌گفتم منِ غریبه دارم برا دخترتون غصه می‌خورم؟ دارم روانی می‌شم؟ با صدای دکتر که گفت: - برگشت! دیگه چیزی نفهمیدم و رشته‌ی افکارم گسسته شد. سریعاً بلند شدم و دور ایستادم که پدرش با اخم از کنارم رد شد و به سمت دکتر رفت. هلیا آروم گفت: - بهتره برید شما. همین حالاش هم کلی دردسر درست شده! سری تکون دادم و جدی گفتم: - آرون به‌هوش اومد بهش می‌گی باهاش کار دارم! لبخند تلخی زد و دیگه چیزی نگفت. نگاهم و به در اتاق دوختم، رو برگدوندم و از اون‌جا خارج شدم. خسته بودم... خیلی شدید خسته بودم و نیاز به خواب داشتم. روز خسته کننده‌ای داشتم و ذهنم مدام درگیر آرون بود! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 چند روزی از اون ماجرا می‌گذشت و من از آرون اطلاعی نداشتم؛ فقط از هلیا شنیدم مرخص شده و به خونه اومده. اون روز صبح وقتی در خونه رو باز کردم، با آرون مواجه شدم. نه آرونِ همیشگی! آرونی که نحیف‌تر از هر زمان بود و زیر چشماش سیاه شده و گود رفته بود. بهش سلام کردم؛ ولی اون فقط به یه نیم‌نگاهِ تلخ اکتفا کرد. رفتم نزدیکش؛ اما دستش و بالا آورد و گفت: - بذار این دو ماه بگذره من فقط برم... ازت خواهش می‌کنم! برام عجیب بود! حس می‌کردم آرون واقعاً به من حسی داشت! اگر می‌فهمیدم تمام این عذاب‌هایی که دچارشون شده بود، تنها دلیلش منم، هیچ‌وقت خودم و نمی‌بخشیدم! انگشتم و بالا آوردم و همون‌طور که تکون می‌دادم، آروم پچ زدم: - آرون از این‌جا می‌رید؛ ولی... ادامه‌ی حرفم و نگفتم و دستم و پایین آوردم که همون لحظه هلیا از خونه‌شون خارج شد و من از آرون فاصله گرفتم. نگاهش و ازم گرفت و بی‌حس به یه نقطه خیره شد. کاش دست از کاراش بر می‌داشت! داشتم دیوونه می‌شدم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 «آرون» با صدا زدنم توسط هلیا، به سمتش برگشتم که گفت: - آرون... کجایی دختر؟ خوبی؟ سری تکون دادم که گفت: - چته تو دختر؟ حتماً باید نازت و بکشیم تا زبون باز کنی و حرف بزنی؟ زل زدم بهش و گفتم: - من حالم خوب نیست... تازه از بیمارستان مرخص شدم. واقعا جونی برام نمونده، با این حالم فرستادنم مدرسه. می‌خوای خیلی سرحال جوابت و بدم؟ ناراحت نگاهم کرد و گفت: - نمی‌دونم چی بگم... تلخندی زدم و گفتم: - چیزی مگه می‌شه می‌گفت اصلاً؟ لبخند تلخی زد و دستم و گرفت. - حداقل یه چیزی بخور ضعف نکنی. سری به معنای «نه» تکون دادم که گفت: - حالت و ببین! داری پس می‌افتی، دیگه چقدر قراره به خودت عذاب بدی؟ در حالی که از شدت سرما اشک توی چشمام جمع شده بود، گفتم: - تیام... خیلی مهربونه، نه؟ - اوهوم... خیلی زیاد! در حالی که اشکی از چشمم سر خورد و روی گونه‌ام چکید، لب زدم: - پس چرا این‌قدر مغروره؟! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - نمی‌دونم آرون، حوصله کن یکم... - همش حوصله کنم... هه! این‌قدر صبر می‌کنم تا بمیرم ببینم بازم قراره صبر کنم؟ با عصبانیت گفت: - حالا درسته مریض بودی، حالت خوب نیست؛ ولی فکر نکن می‌ذارم این‌جوری چرت و پرتی بگی ها! پوزخندی زدم و رفتم توی فکر. هلیا برام یه دوستِ واقعی بود. خیلی دوستش داشتم! از اون چطوری دل می‌کندم؟ یعنی می‌شد یه روزی باهم توی یه دانشگاه قبول بشیم؟ - هلیا؟ من از این‌جا برم چی کار می‌کنی؟ با اخم گفت: - حالا که نرفتی، پس ببند. بی‌حال خندیدم و گفتم: - خیلی وابسته‌ات شدم، خیلی سخته دل کندن! به خصوص که ممکنه دیکع هیچ‌وقت نتونم ببینمت! با غم نگاهم کرد و گفت: - هرروز می‌زنگی داداش! فکر کردی ولت می‌کنم؟ فکر کردی از شرم راحت می‌شی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - درسته خیلی چیزا رو از دست دادم، درسته اذیت می‌شم؛ ولی یه دوستِ خوب مثل تو دارم هلیا! با افتخار گفت: - بله پس چی فکر کردی؟ این افتخار نصیبِ هرکس نمی‌شه ها! تک‌خنده‌ای کردم که با صدای یکی از دخترا برگشتم سمتش. - هه! بعضیا هم چادری‌ان و دائم با کراش‌ترین پسرِ محل می‌گردن! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 متعجب برگشتم سمت صدا که با یکی از فوضول‌ترین و شرترین دختر مدرسه روبه‌رو شدم. - منظورت چیه؟ اومد نزدیکم و گفت: - فکر کردی نمی‌دونیم با تیام می‌گردی؟ زل زدم تو چشماش و قاطع گفتم: - باشم یا نباشم... به تو هیچ ربطی نداره! اوکی؟ اومد جلوتر و دستش و گذاشت رو شونه‌ام. - حتی اگر خانم ناظم بفهمه؟ با اخم بهش خیره شدم و خواستم چیزی بگم که هلیا دستم و کشید و اومد جلوم ایستاد. - ببین داداش اصلا گ... به تو نیومده! پس بکش عقب و دخالت نکن! پوزخندی زد و گفت: - تو کی باشی؟ یا صدای نسبتاً بلندی گفت: - رفیقشم! - بکش کنار بابا! هلیا صداش و بالا برد و گفت: - دلم می‌خواد فقط یه بار دیگه این اراجیف و بهش بگی! اونوقت حتی خانم ناظم هم جلودارم نیست! آب دهنم و قورت دادم و دستش و کشیدم. - هلیا بیا‌ بریم. نگاهی بهم انداخت و باهم از اون‌جا دور شدیم. با خنده گفتم: - تو که از همه پسرا بدتری هلیا! تا حالا این روت و ندیده بودم! - حالا ببین. آهی کشیدم و چیزی نگفتم؛ ولی می‌دونستم این ماجرا همون‌جا تموم نمی‌شه! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 یه روز گذشت... یه هفته گذشت‌... یک ماه گذشت... و نهایتاً دو ماه تموم شد و انگار با تموم شدن این دو ماه، عمر منم به پایان رسید! *** شوکه و بی‌حس به کارگرها که وسایل و حمل می‌کردند، خیره شده بودم و حتی متوجه رد شدن تیام از کنارم نشدم. هه! این‌قدر براش بی‌اهمیت بودم که حتی صبر نکرد خداحافظی کنه. اصلاً برای چی باید با من خداحافظی می‌کرد؟ چقدر خیال باطلی داشتم من! با صدای هلیا به سمتش برگشتم. - آرون! می‌شه یه چی بگی؟ داری دق می‌کنی! بی‌حال و در حالی که اشک توی چشمام جمع شده بپد، خندیدم. - آرون! با تواَم! جواب من و بده! بهش خیره شدم و با خنده گفتم: - هلیا من مُردم! من دیگه هیچی ازم باقی نمونده! من فقط دارم نفس می‌کشم، می‌فهمی؟ - حداقل گریه کن! این‌قدر بی‌حس نباش دورت بگردم! - هلیا به فکر من نباشی ها! به درس‌ات بچسب و اصلاً ذهنت و درگیر نکن! من خوبم، خب؟ این‌قدر خوبم که حد نداره. فقط می‌دونی چیه؟ مکثی کردم و بغض‌کرده ادامه دادم: - هیچ‌وقت تیام و نمی‌بخشم! هیچ‌وقت! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 زل زد تو چشم‌هام و با حالت خاصی نگاهم کرد. عمق چشم‌هاش یه حرفی بود؛ اما نمی‌تونستم تشخیص بدم. بالاخره لحظهٔ سخت جدایی رسید. از آغوش گرم هلیا خارج شدم، از آغوش رفیقی که این مدت همیشه کنارم بود و هیچ وقت من و تنها نذاشت. هلیا برام مثل یه خواهر بود، کارایی که در حقم کرد و آرامشی که بهم داد قابل وصف نبود؛ اما حالا که داشتم ازش جدا می‌شدم واقعاً برام تلخ بود و قطعاً نمی‌تونستم این همه اتفاق رو هضم کنم. با خارج شدن مامان و بابا از خونه برای آخرین بار نگاهی به ساختمونِ خونهٔ تیام اینا انداختم و بعد نگاه عمیقی به خونهٔ سابق‌مون... و چقدر برای من این صحنه غم‌انگیز بود. توی ماشین که نشستم نگاهم به هلیا افتاد و این بهانه‌ای بود برای جاری شدن اولین قطرهٔ اشکم روی گونه‌ام. ماشین راه افتاد و اشک‌های منم روانه شد، درست مثل روزی که از محلهٔ قبلی‌مون نقل مکان کردیم و چقدر این رفت‌ و آمدها به خاطر شغل بابام اذیتم می‌کرد و ناراحت کننده بود. اون‌قدر ذهنم درگیری فکری داشت که متوجه نشدم رسیدیم و با تشری که مامان بهم زد، از ماشین پیاده شدم. به خونهٔ جدیدی که ظاهراً خیلی زیبا بود خیره شدم. یه ساختمون پر از تجملات و سنگ‌های مرمر سفید که باعثِ برقِ دیوارها و نمای ساختمون شده بود. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 برای من... برای منی که از همه چیز سیر بودم، دیگه این زیبایی‌ها اهمیت نداشت! خیلی زود خسته شده بودم. انگار دیگه توان حرکت نداشتم! بی‌حس و حال قدم برداشتم و وارد خونه شدم. همه جا برای من تنگ و تاریک بود! حس می‌کردم توی قفس پا گذاشتم و زندانی شدم! سرم گیج می‌رفت و دلم می‌خواست بخوابم... اون‌قدر بخوابم که دیگه چشمام باز نشه! از پله‌ها بالا رفتم و این صدای بسته شدن در ورودی بود که باعث شد از خیالاتم بیرون بیام... *** زندگیم روی یه روال می‌گذشت و من این‌قدر روزا توی اتاقم می‌نشستم و به تیام فکر می‌کردم که دیگه حالی برام نمونده بود! دیگه اهمیتی به درسم نمی‌دادم... فکر می‌کردم دبیرها درک کنند حال روحیم بده؛ اما وقتی نمره‌ی ریاضیم تک شد، متوجه شدم اوضاعم وخیم‌تر از این حرف‌هاست... اسمم رو نوشتن بین شاگرد تنبل‌هایی که قراره با خانواده‌هاشون تماس گرفته بشه و در حضور اون‌ها توبیخ بشن. و چقدر بی‌حس بودم که حتی توبیخ شدن هم برام اهمیتی نداشت! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 از مدرسه‌ی جدیدم متنفر بودم! هیچ‌کس و اون‌جا نداشتم و احساس غریبی می‌کردم! با ورود بابا و مامان به دفتر، نگاهم به سمت‌شون سوق پیدا کرد. جلو اومدن و مامان با اخم برام خط و نشون کشید. به درک! مگه دیگه چیزی مهم بود؟ ناظم جلو اومد و رو به بابا گفت: - شما پدرش هستید؟ سری تکون داد که شاکی ادامه داد: - واقعاً نمی‌دونم چی بگم بهتون! دخترتون برای چی میاد مدرسه؟ برای درس خوندن؟ یا شایدم مثل بقیه دخترا برای اینکه تو خیابون خودی نشون بده این همه راه میاد مدرسه و بر می‌گرده! از چادرش هم خجالت نمی‌کشه! با حرفاش انگار دنیا دور سرم چرخید! حالم دست خودم نبود و داشتم خفه می‌شدم. این زن به چه حقی چنین چرندیاتی می‌گفت؟ بابا شرمنده نگاهی به ناظم انداخت و گفت: - بنده عذر می‌خوام، آرون هم از این به بعد درسش و می‌خونه! بعد از اینکه یکم به حرف‌هاشون ادامه دادند، از اون‌جا بیرون زدیم و بعد از اینکه توی ماشین نشستم، اولین چیزی که حس کردم طعم گس خون بود که توی دهنم پیچید! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 طبق معمول بابا با پشت دست توی دهنم زده بود! هه! مگه دیگه چیزی مهم بود؟ پرده‌ی اشک، چشمام رو پوشوند؛ اما اجازه ندادم قطره‌ای اشک بریزم! با غرور به بیرون خیره شدم. من اجازه نمی‌دادم غرورم بشکنه! نمی‌خواستم درس بخونم؛ زور بود؟ نه. هیچ‌کس نمی‌تونست من و مجبور کنه. به خونه که رسیدیم، بابا هل‌ام داد توی خونه و در و محکم کوبید. مامان نگاه بدی بهم انداخت که بابا داد زد: - چه غلطی می‌کنی دقیقاً؟ به چه حقی درس نمی‌خونی؟ می‌خوای مثل دخترای خیابونی بشی بری پی یلبی تلبی؟ با شنیدن این حرف جوش آوردم و برگشتم سمتش. - حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی! این جمله لایق دخترای فامیل‌تونه! نسبت‌تون و به من نده! به ثانیه نکشید یه طرف صورتم سوخت. با داد گفتم: - بزن! به درک! فکر کردی برام مهمه؟ نه! از همه‌تون نفرت دارم. از تو بیشتر از همه متنفرم! بعد به سمت اتاقم دویدم. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 هنوز به بالای پله‌ها نرسیده بودم که دیدم کمربندش و دور دستش پیچید و فریاد زد: - آرون! می‌کشمت من امروز! از حرکت ایستادم. برگشتم سمتش و با نفرت و چشم‌های پر از اشک بهش خیره شدم. مامان از آشپزخونه بیرون دوید. رو بهم با جیغ گفت: - دختر برو اتاقت در و قفل کن! بدو! من اما می‌خواستم بمیرم! می‌خواستم سر جام بایستم تا ببینم می‌خواد چی بشه! تهش مرگ بود دیگه، نه؟ وایسادم همون‌جا و چشمام و روی هم فشردم. بابا به بالای رسید و کمربندش و بالا برد و روی شونه‌ام کوبید. به گریه افتاده بودم؛ ولی هق نمی‌زدم! بی‌حس همون‌جا افتاده بودم و تکون نمی‌خوردم. مامان مانع شد و بابا رو عقب برد. دستم و کشید و هل‌ام داد توی اتاق؛ در و قفل کرد و بیرون رفت. همون‌جا افتادم. افتادم و سرم و روی زمین گذاشتم. اتاقم پر شده بود از جلد مسکن... دردم فجیعانه بود. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم. بازش کردم و به ارتفاعی که داشت خیره شدم. دلم می‌خواست خودم و پرت کنم؛ اما یه چیزی مانعم می‌شد... من آدمِ خودک.شی نبودم! آره... من این آدم نبودم! پنجره رو بستم و روی تختم دراز کشیدم. گوشیم و روشن کردم که با پیام‌های مداوم هلیا مواجه شدم. - آرون؟ خوبی؟ - چرا آفلاینی؟ کجایی؟ - آرون؟ جواب نمی‌دی چرا؟ - می‌خوای با تیام حرف بزنم؟ - دختر چرا جواب نمی‌دی؟ - از نگرانی دق کردم آرون کجایی تو؟ اشکام جاری شد... براش نوشتم: - هلیا... به ثانیه نکشید جواب داد: - جانم؟ خوبی؟ - هلیا دارم می‌میرم... حالم بده! من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم... واقعاً دارم می‌میرم! - آرون قربونت بشم توروخدا آروم باش! ببین برام بگو چی شده... آروم بگو عزیزم... بگو تا باهم درستش کنیم. با دستای بی‌جونم نوشتم: - هلیا... تیام خوبه؟ دلم خیلی تنگ شده براش... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - آرون... - جانم؟ - توروخدا خوب باش! عزیز دلم این‌قدر فکر نکن به همه چی. در حالی که تنم لرزش پیدا کرده بود، نوشتم: - هلیا من دارم می‌میرم... من باورم نمی‌شه عشق یه نفر این‌طوری دیوونه‌ام کنه! از درسام دست کشیدم. دیگه هیچ حسی به چیزی ندارم. من خیلی خسته‌ام! قلبم خیلی درد می‌کنه! - آرون نمی‌تونی بیای بریم بیرون ببینمت؟ - نه هلیا... در قفله، باز دعوام شد با بابام‌اینا. حالم خوش نیست! از همه چی سیرم! - آرون... چی بگم بهت... - هیچ... بعد گوشیم و خاموش کردم و چشمام و بستم. «هلیا» با دیدن حال آرون حال منم بد شده بود. نمی‌دونستم باید چی کار کنم! مدام می‌خواستم برم با تیام حرف بزنم... اما دو دل بودم! بالآخره تصمیم نهایی رو گرفتم. صبح فردای اون روز، منتظر تیام‌خان موندم. با باز شدن در خونه‌شون، هول‌شده به سمتش رفتم و گفتم: - می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟ - در موردِ...؟ - آرون! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 متعجب و سوالی بهم خیره شد که گفتم: - مختصر می‌گم... اون دختر به شما علاقه‌منده! درسش و... زندگیش و... همه چیزش و رها کرده! داره می‌میره... می‌دونم شما خودت متوجه این حس شدی؛ اما رفتارت درست نبود؛ این همه توجه بیش از اندازه‌ای که بهش داشتی... مکثی کردم و ادامه دادم: - نشونه‌ی عشق شما نسبت به آرون بود! بد کردی باهاش تیام‌خان! بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت که با صداش سر جام میخکوب شدم. - آدرس خونه‌ی جدیدشون! متعجب برگشتم و گفتم: - یعنی چی؟ قاطع و سرد گفت: - یعنی آدرس خونه‌شون! خیلی فوری! تا شب برام پیام می‌کنی... آره، من متوجه حس آروم نسبت به خودم شدم؛ ولی خودم عاشقش نیستم! مفهومه؟ با این همه بی‌رحمی‌ای که تیام نسبت به آرون داشت، دلم آتیش گرفت! - واقعاً نمی‌فهمم چجور آدمی هستی آقا تیام! امیدوارم از این نابودترش نکنی! از زندگیش بری بیرون بهتره! حتی پیام هم نده بهش... - اون و تو تعیین نمی‌کنی! تازه ورودم به زندگیش شروع شده! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - یعنی... یعنی چی؟ در حالی که سوار ماشین می‌شد، گفت: - تو کارت نباشه! آدرس و تا شب فرستاده باشی. از این همه از خود راضی بودن و مغرور بودنش دلم به حال آرون سوخت. به سمت مدرسه راه افتادم... شب وقتی برگشتم، یه طوری از آرون آدرس گرفتم، به بهونه‌ی دیدنش به صورت پنهونی. می‌دونستم تیام نقشه‌ای توی سرشه؛ ولی اگر می‌دونستم قراره چه بلایی سر اون دختر بیاد، هیچ‌وقت آدرس خونه‌شون رو نمی‌دادم! «تیام» از دور به اتاقی که چراغش هیچ‌وقت روشن نمی‌شد خیره شدم... دو شبی می‌شد که زیر نظرش داشتم. هر شب از پشت شیشه‌ی پنجره به بیرون خیره می‌شد؛ ولی هیچ‌وقت چراغ اتاقش روشن نمی‌شد! من داشتم ویروون شدن آرونی رو که خودم باعث شدم بهم دل ببنده رو می‌دیدم و کاری نمی‌کردم! آرون دختر درس‌خونی بود تا جایی که اطلاع داشتم! من واقعاً دلم نمی‌خواست به خاطر من از زندگیش بزنه و روز‌به‌روز بسوزه و آب بشه... من باید یه کاری می‌کردم! هرچند نمی‌دونستم چه کاری از دستم بر میاد... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 «آرون» اون روز مثل همیشه توی دفتر بودم. ناظم با تحقیرهاش اذیتم می‌کرد! - معلوم نیست چه غلطی می‌کنی که درس نمی‌خونی! نکنه هوس کردی پرونده‌ات و بذارم زیر بغ.لت و اخراجت کنم؟ واقعا چه غلطی می‌کنی... میون حرفش با جیغ گفتم: - ولم کنید! چی از جونم می‌خواید؟ هان؟ حرف دهنت و بفهم! فکر نکن چون ناظمی هر حرفی می‌تونی بهم بزنی! تو اگر خیلی فرهنگ سرت می‌شد که به دانش‌آموزت توهین نمی‌کردی! الآنم اگر احترامت و نگه نداشتم؛ چون توهین کردی! - آرون! با صدای فریاد بابا برگشتم سمتش که با سیلی محکمی که توی دهنم فرود اومد، چند قدم به عقب هدایت شدم و پیشونیم با میز شیشه‌ای برخورد کرد. اخمام از تشدید درد در هم فرو رفت. بابا دستم رو کشید و رو به ناظم گفت: - از فردا دختر من درس‌هاش رو با معدل ۲۰ پاس می‌کنه! این قول از طرف منه! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 هه! به همین خیال باشن! ناظم سری به عنوان تاسف تکون داد که بابا به سمت بیرون هدایتم کرد. سوار ماشین که شدم، تهدیدوار لب زد: - آرون یه بلایی سرت بیارم بفهمی اختیارت دست خودته یا من! دیگه مهم نبود هر کاری که باهام بکنه! وارد خونه که شدم، نگاه غمگینی به اطرافش انداختم... دریغا که بدونم امشب آخرین شبی هست که من توی اون خونه‌ام! اون روز هم طبق معمول گذشت... حالم خیلی داغون بود! جونی به تنم نمونده بود! داشتم از دست می‌رفتم... از شدت ضربه‌های کمربندی که شبانه‌روز نصیبم می‌شد، دیگه توانی برام باقی نمونده بود! حتی با خود.کشی هم آروم نمی‌شدم! صدای بابا توی گوشم بود که گفت: - از خونه‌ی من گمشو بیرون! من تصمیم‌ام رو گرفته بودم. من می‌خواستم برم... برم و برم و برم... اون‌قدر برم تا شاید بتونم یکم قلبِ درد کشیده‌ام رو تسکین ببخشم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 گوشیم و کلا خالی کردم... سیم‌کارتم و شکستم و گوشی رو همون‌جا روی میز گذاشتم. دیگه به دردم نمی‌خورد! هرچی پس‌انداز داشتم توی کوله‌ام انداختم... چند دست لباس برداشتم، شناسنامه‌ام هم توی کیف قرار دادم. منتظر بودم بخوابن... خودم و زدم به خواب که وقتی میان توی اتاق، مطمئن بشن خوابم. یه چیزی شبیه بغض گریبان‌گیرِ گلوم شده بود! نمی‌تونستم ببخشم‌شون... ساعت نزدیک یک بامداد بود. آماده شدم... برای آخرین بار به اطراف خونه نگاهی انداختم. زیر لب گفتم: - دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گردم! این اولین و آخرین رفتنِ منه! پرده‌ی اشک، روی چشمام رو پوشوند... آروم از خونه خارج شدم. می‌ترسیدم! سر پناهی نداشتم. کجا می‌رفتم؟ ماشین‌ها که از جلوم می‌گذشتن، هراس بیشتر از قبل توی دلم رخنه می‌کرد. اما دقیقاً توی همون لحظه، دستی جلوی دهنم قرار گرفت و از شدت ترس نفسم بند اومد! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 صدای بم‌اش که توی گوشم پیچید، انگار از حال رفتم... - هیش! فقط راه بیفت! کاملاً بی‌حال شدم! چشمام رو به سیاهی بود! صدای اون غریبه... آشنا بود! این صدای تیامَم بود... خودش بود. خواستم برگردم سمتش که هل‌ام داد توی ماشین. بوی عطرش توی هوای ماشین پخش شده بود و توی قلبم جریان داشت... انگار بهم تنفسِ دوباره بخشیده بودند! چشمام و بستم... دشت فرمون نشست و راه افتاد. تازه داشتم هضم می‌کردم چی شده! انگار بهم برق وصل کرده باشن، با جیغ گفتم: - من و کجا می‌بری؟ - هیش! - می‌گم من و کجا می‌بری تیام؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ هان؟ چشماش و آروم بست و مشتی توی فرمون کوبید. فریاد زد: - آرون فقط خفه شو! داشتم می‌ترسیدم! چه فکری توی سرش بود؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - ولم کن تیام! بذار برم! - هیش... هیچی نگو تا برسیم... می‌خوام بفهمم به چه حقی این موقع شب از خونه فرار می‌کنی! هق‌هق‌ام بلند شد. برام عجیب بود! همه چیز برام عجیب بود... تیام، این ماجرا، این شب... همه چیز برام عجیب و غیر قابل هضم بود! با توقف ماشین جلوی یه آپارتمان، تازه به خودم اومدم. در سمت من باز شد و پشت بندش صدای سرد تیام بود که توی گوشم پیچید. - گمشو پیاده شو! نمی‌دونم چرا با هر کلمه‌ای که به زبون می‌آورد قلبم تیر می‌کشید! - این‌جا کجاست؟ هوم؟ من و کجا آوردی؟ دستش و لای موهاش فرو برد و گفت: - آرون بذار همین‌قدر آروم بمونم... زود پیاده شو اصلاً اعصاب ندارم! می‌فهمی که چی می‌گم؟ ترسیده بودم! خیلی ترسیده بودم! تیام چش شده بود؟ وقتی مچ دستم و کشید، تازه فهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته... هل‌ام داد توی خونه‌ی تاریک! با روشن شدن چراغ‌ها، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - این‌جا کجاست؟ هوم؟ می‌خوام برم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - هیس! فقط یه سوال دارم ازت... تویی که ادعای مذهبی شدنت می‌شه، نمی‌دونی فرار از خونه کار دخترایِ...؟ با شنیدن این حرفش انگار مغزم سوت کشید! دلم می‌خواست بلند شم و محکم بخوابونم زیر گوش‌اش! به چه حقی به من چنین حرفی زده بود؟ - حتماً تو خوبی که بی‌خودی به یه دختر توجه می‌کنی و فرداش بازوت توسط یه دختر دیگه حلقه می‌شه. هوم؟ متعجب نگاهم کرد و گفت: - چی گفتی؟ پا شدم و توی صورتش گفتم: - یه بار حرفم و می‌زنم آقا تیام! انگار از این همه غروب متعجب بود که چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد... کنارش زدم و به سمت در رفتم. هنوز دو قدم برداشته بودم که دستم اسیرِ دستای گرم و بزرگش شد... اون اولین باری بود که دستم و می‌گرفت! برگشتم و نگاهش کردم. - از امشب همین‌جا می‌مونی آرون! جایی نمی‌ذارم بری! اوکی؟ متعجب و ناباور خیره‌اش شدم‌. - چی؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - حرفم و یه بار می‌زنم آرون خانم! دستم و از دستش بیرون کشیدم. دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم؛ ولی قفل بود! با جیغ گفتم: - در وامونده رو باز کن تیام! می‌خوام برم... تو نمی‌تونی من و به زور این‌جا نگه داری! صداش و بالا برد و گفت: - می‌خوای نشونت بدم که می‌تونم یا نه؟ جیغ کشیدم و گفتم: - ازت متنفرم! از همه‌تون متنفرم! ولم کنید دیگه... چقدر باید بکشم از دست‌تون؟ هان؟ قدمی به جلو برداشت و گفت: - آرون! صدات و بیار پایین... خب؟ یکم آروم بگیر دختر. چیه هی جیغ می‌زنی؟ هان؟ حس می‌کردم داره با بچه اختلاط می‌کنه. با تمسخر گفتم: - بچه روبه‌روت نَنِشسته تیام‌خان! من جلوتم! می‌فهمی؟ ابرویی بالا داد و گفت: - می‌بینم که یه چیزایی بلدی شما هم... پوزخندی زدم. - همین‌طوره. حالا در و باز کن که می‌خوام برم! - یه درصد فکر کن این در باز بشه! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 خندیدم... هیستریک خندیدم. - باز می‌کنی تیام! باز می‌کنی! ابرویی بالا داد و گفت: - اجازه نداری آرون! داشتم دیوونه می‌شدم... یعنی چی که اجازه نداشتم؟ - تیام من اختیارم دست خودمه... می‌فهمی؟ تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی. بس کن، تمومش کن! به اندازه‌ی کافی خسته‌ام! باور کن. قدمی به سمتم برداشت و گفت: - آرون نمی‌ذارم بری. می‌فهمی تو هم؟ بذارم کجا بری؟ همین‌جا می‌مونی... جیغی زدم و گفتم: - نمی‌خوام! نمی‌خوام! ولم کنید! دیگه... به سرفه افتادم و به دیوار چسبیدم. تیام سریع به سمت آشپزخونه رفت. سرفه‌ام بند نمی‌اومد... از بس هق زده بودم دیگه نایی نمونده بود. یه لحظه توی ذهنم جرقه‌ای روشن شد. آروم و بی‌سر و صدا به سمت میز رفتم و کلید رو از روش برداشتم. بلافاصله به سمت در رفتم و کلید و توش چرخوندم. در باز شد... دستگیره رو پایین کشیدم و خواستم خارج بشم که به در کوبیده شدم و بوی عطر تیام بود که به مشامم خورد و کلا محو شدم توی هواش... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄