eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 رفتم کنارش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده ضربه ای به در خورد سریع بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و برگه ها رو جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟ خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم -خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت -کامران غلط کرد کامران از جاش بلند شد و گفت -جان؟ اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت -بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره خندیدم و گفتم -هیچ غلطی نمیکنه کامران گفت-دارم برات بهار یه لبخند زدم -که باحرص رفت سر جاش نشست - که یهو در باز شد علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت -علی مثل بت وانستا بهار-بابا نوشین به جهنم بزار دم در مثل بت بمونه نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم -کامران این من و زد کامران بلند شد گفت -غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت سمت علی و گفت -علی این میخواد من و بزنه :( علی خندیدو به کامران گفت -کامی به خدا اگه دستت روش بلند شه من میدونم و تو -مثلا چه غلطی میکنی؟ -منم زن تورو میزنم از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 "ارش" ناامید از اینکه دوباره بتوانم راه بروم با لیلا سرد تر بر خورد میکردم تا از من بگذرد برای خودم سخت بو سخت تر از انی که برای او بود دلم نمیخواست که او به پای من بسوزد و بسازد اما او خیلی امید وار بود اگر من اورا در اغوش نمیگرفتم خودش خودش را در اغوشم دعوت میکرد کارهایی که من باید میکردم را خودش برای خودش انجام میداد. او دلش روشن بود که پاهایم خوب میشود اما او از درون من خبری نداشت پاهای من حتی توان اینکه انگشتان پایم را تکان دهند نبود او به چه دل بسته بود؟ او زیادی به من امید می داد! دلم لک زده بود که او را در آغوشم بگیرم و بوسه ها... یادم از شب های اول میافتد که او از من خیلی خجالت میکشید برای اولین بار دستم را روی شکمش انداختم 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - یعنی... یعنی چی؟ در حالی که سوار ماشین می‌شد، گفت: - تو کارت نباشه! آدرس و تا شب فرستاده باشی. از این همه از خود راضی بودن و مغرور بودنش دلم به حال آرون سوخت. به سمت مدرسه راه افتادم... شب وقتی برگشتم، یه طوری از آرون آدرس گرفتم، به بهونه‌ی دیدنش به صورت پنهونی. می‌دونستم تیام نقشه‌ای توی سرشه؛ ولی اگر می‌دونستم قراره چه بلایی سر اون دختر بیاد، هیچ‌وقت آدرس خونه‌شون رو نمی‌دادم! «تیام» از دور به اتاقی که چراغش هیچ‌وقت روشن نمی‌شد خیره شدم... دو شبی می‌شد که زیر نظرش داشتم. هر شب از پشت شیشه‌ی پنجره به بیرون خیره می‌شد؛ ولی هیچ‌وقت چراغ اتاقش روشن نمی‌شد! من داشتم ویروون شدن آرونی رو که خودم باعث شدم بهم دل ببنده رو می‌دیدم و کاری نمی‌کردم! آرون دختر درس‌خونی بود تا جایی که اطلاع داشتم! من واقعاً دلم نمی‌خواست به خاطر من از زندگیش بزنه و روز‌به‌روز بسوزه و آب بشه... من باید یه کاری می‌کردم! هرچند نمی‌دونستم چه کاری از دستم بر میاد... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄