🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار 🍂
#پارت_81
علی رفت ماشین و روشن کنه نوشین و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن باد سردی میومد نگران بچه بودم که سرما نخوره سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم خاله نجمه و نوشین توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه جون گرفتن سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم با صدای کامران از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم -بهار خانومی -هوم -بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه با ناله گفتم -خوابم میاد کامران تورو خدا -خانومی الان ۴ ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم -خوابمممممممممممم میاد -پاشو دیگه لوس نشو روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم کامران با خنده موهام و زد کنارو گفت -افرین حالا پاشو بیا بریم یه چیزی بخور که ضعف میکنی با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم و رفتم پایین کامران غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد غذام که خوردم کامران نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که کامران نذاشت و خودش رفت بچه رو اورد جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود کامران رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت -اینا چیه -امشب و اینجا میخوابیم با تعجب بهش گفتم -واسه چی؟ -خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین -ولی میرفتم ها -نوچ نمیشه از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم کامرانم اومد اونطرف بچه دراز کشید با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که سنگینی نگامو حس کرد سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت -چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ با حرص گفتم -ببین اقا کامران نبینم این بچه رو بیشتر از من دوست داشته باشی ها وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟ خندید و گفت -حسودیت میشه خانوم کوچولو؟ با لجبازی گفتم -بلهههههههههههههه -باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟ با دلسوزی گفتم -خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه گفت -خوب پس من چیکار کنم خانومی، با لحن بچه گونه ای گفتم -خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها
#پارت_81
🍂ازدواج به اجبار🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_81
و بعد با حرصی که در چشمانش پیدا بود غرید:
_ازت انتظار نداشتم ارش واقعا ازت
انتظار نداشتم اینهمه پرستاریتو کردم که اینو بهم بگی...(خودت انتخاب کن؟)
واقعا که اگه نمیخواستمت مامانت تو
بیمارستان روزی هزار بار گفت برو اما نرفتم...تو اگه تو همین شرایطم بمونی
که نمیمونی من بازم میخوامت....
یا....یا شاید تو ...ازم...دل...کندی؟عوم؟
_این چه حرفیه تو وجود منی..
_اگه بودم این حرفو نمی زدی....
از جایش بلند و شد و از اتاق خارج شد
وفتی به حرف هایش فکر میکنم حرف
هایش!صدایش صدای خودش نبود صدایش بغض داشت بغضی که در گلو
داشت.
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_81📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- ولم کن تیام! بذار برم!
- هیش... هیچی نگو تا برسیم... میخوام بفهمم به چه حقی این موقع شب از خونه فرار میکنی!
هقهقام بلند شد.
برام عجیب بود!
همه چیز برام عجیب بود... تیام، این ماجرا، این شب... همه چیز برام عجیب و غیر قابل هضم بود!
با توقف ماشین جلوی یه آپارتمان، تازه به خودم اومدم.
در سمت من باز شد و پشت بندش صدای سرد تیام بود که توی گوشم پیچید.
- گمشو پیاده شو!
نمیدونم چرا با هر کلمهای که به زبون میآورد قلبم تیر میکشید!
- اینجا کجاست؟ هوم؟ من و کجا آوردی؟
دستش و لای موهاش فرو برد و گفت:
- آرون بذار همینقدر آروم بمونم... زود پیاده شو اصلاً اعصاب ندارم! میفهمی که چی میگم؟
ترسیده بودم! خیلی ترسیده بودم!
تیام چش شده بود؟
وقتی مچ دستم و کشید، تازه فهمیدم داره چه اتفاقی میافته...
هلام داد توی خونهی تاریک!
با روشن شدن چراغها، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینجا کجاست؟ هوم؟ میخوام برم!
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄