eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 -نه شما برین لبخندی زدو رفت تو کیانا سوار شده بود با لبخند سوار شدم و سلام دادم جوابمو شنیدم ولی قیافه همشون خیلی ناراحت بود -میشه بپرسم شماها چتونه؟ چرا اینقده ناراحتین کامران از تو ایه نگام کردو چیزی نگفت -ای بابا چرا حرف نمیزنین اصلا داریم کجا میریم؟ کاوه برگشت طرفم و گفت -اروم باش بهار جان میریم خودت میفهمی دیگه داشتم میترسدم با دیدن مسیری که کامران داشت میرفت با تعجب و بهت برگشتم طرفش و گفتم -کامران؟ -اروم باش بهار -چرا داریم میریم اونجا؟ -بهار مگه نمیخوای بفهمی پس هیچی نگو اوکی؟ فقط با بهت نگاش کردم به کیانا نگاه کردم که سریع صورتش و طرف پنجره کرد واویلا اینا هیچکدوم حالشون خوب نبود -پیاده شین با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم تو ماشین نشسه بودم و گیج بهشون نگاه میکردم کامران در سمت من و باز کرد و آرش و از بغلم گرفت -پیاده شو دیگه اهسته گفتم -چرا اومدیم اینجا -پیاده شو خودت میفهمی 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _نه محمد جان با اومده بودیم اینجا ماه عسل الانم دیگ هتل گرفتیم خیلی ممنون مزاحمتون نمیشیم. _چه مزا حمتی انشالله بهتون خوش بگذره پس بزارید تا هتلتون برسونمتون. _لطف میکنی... بعد از هزار بار تعارف کردند به سمت ماشین اقا محمد و زهرا خانم حرکت کردیم در راه بستنی و ابمیوه و ...خوردیم. و بعد رفتیم در رستورانی و شام خوردیم. و بعد رفتیم. به هتل رسیدیم حسابی خسته شده بودیم. سرمون رو گذاشتیم رو روی تخت خوابمدن برد. فردا با صدای ارش از خواب پاشدم صبحانه رو اورده بودند بالا. نشستیم باهم صبحانه خوردیم و دیشب رو برای خودمون نقد وبررسی کردیم واقعا دیشب خوش گذشت امروز از بس خسته بودیم جایی نرفتیم به جاهای دیدنی که مشهد داشت دیدن زدیم. 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - خطبه‌ی محرمیت. واقعاً الان حوصله‌ی اداهات و ندارم. خودتم که باید بلد باشی چی بگی... چپ‌چپ نگاهش کردم. - یه جوری می‌گی، انگار من تا الان صد دفعه خطبه خوندن رو تجربه کردم. واقعاً برو دکتر! مشکل روحی‌روانی داری. با صدای بلند گفت: - آرون! بس می‌کنی یا نه؟ چشم‌غره‌ای رفتم و سکوت کردم. شروع کرد به خوندن خطبه... باورم نمی‌شد. این‌قدر همه چیز یهویی اتفاق افتاد. اصلاً به من حق انتخاب ندادن. از طرف خانواده‌ام که طرد شدم؛ تنها پناهم هم تیام بود... تنها کسی که کنارش آرامش مطلق داشتم. با به زبون آوردن کلمه‌ی «قَبِلْتُ» نفس عمیقی کشیدم و چشمام و روی هم فشردم. انگار هیچ کدوم نمی‌دونستیم چی بگیم. باورم نمی‌شد... یعنی من الآن شوهردار شده بودم؟ چقدر خنده‌دار بود... با صدای تیام از افکارم خارج شدم. - آرون خانم کتابات و از خونه‌ی پدرت میارم این‌جا، از فردا درس خوندن و شروع می‌کنی. خودم بهت آموزش می‌دم؛ تو فقط باید بخونی، خب؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄