🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_107
از ماشین پیاده شدم تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ گذاشتم با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو چشام جمع شد
-اومدم وقتی در و باز کرد مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه واستاده باشیم من زودتر به خودم اومدم
-داداشی بهرام که با صدای من به خودش اومده بود محکم بغلم کرد و گفت
-جون داداشی!!!عمر داداشی..
کجا رفتی دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟ چند دقیقه ای تو بغل هم گریه میکردیم با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام از اغوش بهرام جداش دم بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه با دیدن من تندتند اومد طرفم -بهارممم
-بابا دویدم تو خونه و خودم و پرت کردم تو بغل بابا
-عزیز دلم کجا بودی تو؟
نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟
#پارت_107
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_107
مشهد واقعا خوش میگذشت. ارش واقعا ادم خوش مسافرتی بود خیلی خوش گذشت.
#بهار
خوشحال بودم از اینکه پسرم به ارزویش رسیده است.
ولی از این ماه عسلی که رفته بودند میترسیدم اگر یک درصدش به پدرش میرفت آبرو برایمان نمی ماند
کامران که داشت با دفتر و حساب هایش ور می رفت دوتا چایی خوش رنگ ریختم و بردم و کنارش نشستم.
خسته نباشیدی به او گفتم که تمام حال و نگرانی ام را فهمید.
_سلامت باشی. بهار چرا نگرانی؟
_هیچ...هیچی نیست.
_من تورو میشناسم چیشده ؟راستشو بگو؟
_میترسم...میترسم ارش.. باز دسته گل اب بده و لیلا رو...
با شنیدن این حرفم کامران زد زیر خنده دل درد گرفت از بس خندید.
_کامران بسه نخند میدونی اگه کاری بکنه آبرو جلو بهرام واسمون نمیمونه؟
با خنده ای که بر لب داشت گفت:
_خب کاری بکنه زنشه.
_اِوا یعنه چی بکنه کامران ایناها که مثل ماها نیستن دوران عقد نداشته باشن اینا عقد دارن.
_همین عقد چیه این داداش تو گذاشت هان؟
_چمیدونم ادا هاشه دیگ خودتم قبول کردی.
و بعد باز به مسغره بازی اش ادامه داد و گفت:
_فکر کن بهرام بفهمه دخترش حامله ی غیافش دیدن داره خخخخخخخخ
_کامراااااااااان!!!
_خب خنده داره دیگ
_بعد اون موقع یه بلایی سر پسرت میاره که کیف کنی.
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_107📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
متعجب و با پوزخند گفتم:
- چی فکر کردی با خودت؟ واقعاً فکر کردی من دست یه اون کتابا میزنم؟ من دیگه حتی دلم نمیخواد نگاهی بهشون بندازم، میتونی درک کنی لطفاً؟
- آرون... نرو رو اعصابم! میفهمی چی داری میگی؟ تو چته؟ یه دقیقه میخندی، یه دقیقه حالت بده. دردت چیه؟ به من میگی؟
با چشمای اشکیام بهش خیره شدم و گفتم:
- درک کن دلم آزاد بودن میخواد... درک کن حالم بده، از درس متنفرم! ولم کنید توروخدا... چرا انقدر بهم تحمیل میکنید؟ از زندگیم سیرم کردید، بس نیست؟
- آرون چیزی که تو میخوای تباه کردن زندگیته! تو درس بخونی میتونی به جایی برسی؛ میتونی مدرک بگیری.
در حالی که اشکام و پاک میکردم، گفتم:
- ادای پدربزرگا رو در نیار. تو هم مثل بقیهای... چرا من و بدبخت کردید واقعاً؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- هوف! روانیم نکن! انقدر نرو رو مخ من... مثل بچهی خوب به حرفام گوش بده.
نگاهش و بهم دوخت که دید دارم مثل ابر بهار زار میزنم.
- الان چته؟ چرا داری گریه میکنی؟ دیوونهای؟ مودی!
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄