🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_97
-زن دایی بریم من اومدم -عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورم سرشو تکون داد ورفت منم رفتم تا دستامو بشورم تو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت -ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرم با تعجب بهش گفتم -با منی؟ ادامو در اورد و گفت -نه با عمتم با ترحم برگشت طرفش و گفتم -شفات میده عزیزم امیدوار باش بعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدم دیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررو رفتم نشستم سرجام و ارشو بغل کردم کامران دستشو انداخت دورم و گفت -دختره چی گفت؟دیدم اومد دستشویی -ولش کن بابا روانی بود بعدم با بدجنسی گفتم -اگه دیونه نبودن که عاشق تو نمیشدن -اااا اینجوریاس باشه خانوم بهم میرسیم کامران میخوام به آرش شیر بدم چیکار کنم -ولش کن بزار بریم خونه بعد -۳ ساعته نخورده شیر تایم خاص داره شالمو طوری انداخت سرم که چیزی معلوم نباشه راحت به جوجو شیر دادم ناهارمون و اوردن بعد خوردن کامران لم داد رو صندلی و گفت -به خدا اگه بذارم حساب کنی کاوه کاوه که داشت دندوناشو خلال میکرد گفت -جون داداش ما که این حرفا رو نداریم من حساب میکنم این دوتا داشتن کل کل میکردن که منصور گفت من حساب میکنم رفت پای صندوق زدم به کامران و گفتم -ااا کامران پاشو ببینم کامران سریع از جاش بلند شدو بالاخره تونست منصورو راضی کنه تا خودش حساب کنه اومدن سر میزو گفتن -بریم کیفمو برداشتم ارشم بغلم کردمو از جام بلند شدم کامران ارش و ازم گرفت دخترا داشتن بهمون نگاه میکردن دستمو دور بازوی کامران حلقه کردم و از جلوی دخترا رد شدم بیرون که رفتیم کامران گفت -خوب حالا کجا بریم؟ کاوه-بریم یه پارکی دور بزنیم موافقین؟ همه موافقت خودشون و اعلام کردن
#پارت_97
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_97
پس از اغوش هاو... بی کران آرش.
کلی صحبت کردیم تا طلوع افتاب بیدار بودیم.
شب خیلی لاکچری بود برایم دلتنگی ها و بی قراری هایم به آرامش رسید
این یک هفته انگار مثل چندین سال برایم گذشت...
"آرش"
بعد از طلوع آفتاب چشمانمان از خواب باز نمیشد همینطور که چشمانم بسته بود.
داشتم فکر میکردم که به دایی برای سفر چه بگویم؟
بعد از کلی فکر کردن به نتیجه رسیدم
چشمانم از خواب باز نمیشد در فکر ها و نتیجه ها بودم و به رویاهای خواب رفتم.
صبح با صدای لطیف و نازش بیدار شدم دلم میخواست بیشتر لمسم کند و بیشتر صدایم بزند ولی از خاطره های پیشین دیر بلند شدن من باعث ناراحتی و اعصاب خورد شدنش می شد ناچار از ان همه خواسته بیدار شدم.
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_97📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
اونجا بود که فهمیدم تیام از پیش با خانوادهام هماهنگ کرده بوده.
شوکه به سمتش برگشتم که خونسردانه بهم خیره شد.
نمیدونستم چی بگم!
دلم میخواست بهش هرچی از دهنم در میاد بارش کنم.
بابا خواست سمتم بیاد که تیام جلوم ایستاد و گفت:
- من اجازه نمیدم باهاش کاری کنید!
بابا متعجب و سوالی نگاهش کرد.
همه جا رو سکوت برداشته بود.
حتی گویا صدای نفس کشیدنم هم قطع شده بود.
چشمام و روی هم فشردم.
سر تا سر وجودم گر گرفته بود!
- من میخوام آرون رو از شما خواستگاری کنم.
انگار اکسیژن نداشتم.
بابا نفسهای بلند میکشید و عصبی بود.
مامان با پوزخند بهمون نگاه میکرد و اونم مثل همهمون شوکه بود؛ ولی کاش یکی منم میدید...
من این وسط داشتم دق میکردم، آخه چرا کسی حواسش بهم نبود؟
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄