🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_101
با سوالی که کیانا یه دفعه پرسید هنگ کردم -بهار از زندگیت راضی هستی؟کامران و دوست داری؟دیگه اذیتت نمیکنه؟ ساکت بهش نگاه کردم که با ناامیدی گفت -ولی بهار به خدا کامران خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست -مگه من چیزی گفتم؟ -خوب نه ولی این سکوتت دلیل رضایتت نیس -درسته که به زور زنش شدم و باهاش ازدواج کردم ولی الان خیلی دوسش دارم و از زندگیم راضیم با خوشحالی گفت -راست میگی؟ کاست و بیار ماست بگیر -اره دروغم چیه با خوشحالی گفت -خیلی ازت ممنونم بهار نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم خندم گرفت ازین کاراش واسه همین با خنده گفتم -بیخیال بابا کیانا حالت خوب نیست ها لادن-این و بیخیال بابا باز جو گرفتتش -لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟ -ما تقریبا ۳ ساله -نمیخواین بچه دار بشین؟ کیانا-همین و بگو خانوم میترسه بچه دار شه و هیکلش از رو فرم بیفته این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت -چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟ بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید -توچرا اینقده میخندی؟ -به کارای این دوتا کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی -اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا حالا به چی میخندیدین؟ لادن-فضول و بردن جهنم کامران پرید وسط حرفش و گفت -گفت کی با لادن بود که پرید وسط؟ لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت -ایششش کامران-اوا کاوه این زنت چرا اینجوریه؟ کاوه اهی کشید و گفت -هیچی نگو داداش که دلم خونه لادن یکی زد پس کله کاوه و باحالت قهر ازجاش بلند شدو رفت اونطرف کاوه بلند شد بره دنبالش که کامران گفت -ولش کن بابا میبینه نمیری دنبالش ضایع میشه خودش برمیگرده مام کلی بهش میخندیم بعدم با این حرفش بلند زد زیر خنده نوچ نوچ هرچی دور ما جمع بودن همشون یه چند تخته ای کم داشتن کاوه-زهرمار اگه تو اون حرف و نمیزدی این قهر نمیکرد منم مجبور نبودم برم دنبالش کامران-ااا به من چه؟میخواستی اون حرف و نزنین کاوه میخواست جوابشو بده که بلند گفتم -ای بابا بس کنید دیگه برو دنبال لادن کاوه سرشو تکون داد و رفت
#پارت_101
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_101
خنده ای کرد و هیچ نگفت تقریبا تمام لوازم هایم را جمع کرده بودم تمام لباس های ارش را یکی یکی نگاه کردم تا بتونم یکی که خوشگل تر است را برایش انتخاب کنم. تمام لباس هایش را باز کردم و یکی به یکی روی لباسش میگرفتم تا ببینم بهش می امد
لامصب اینقدر جذاب بود که همه لباس هایش به او می امد و تکه از ماه میشد.
خسته شدم و پرسیدم:
_چیکار میکنی؟ کدومو می پوشی؟
_چیشد قرار بود لیلاجون برام انتخاب کنه که!!!
باز هم غرورم اجازه نداد که به خوشگلی اش افتراف کنم
_خب همه لباسا قشنگه.
_کدومش بیشتر بهم میاد ؟
_همش...بهت میاد.
_بله دیگه از بس خوشگلم همش بهم میاد دیگ ست بپوشیم؟
همیشه فکر میکردم از ست پوشیدن با من دوست ندارد با این حرف گوله شوق اومد به چهره ام و با ذوق گفتم _اره
پیراهن طوسی رنگ و من هم مانتو ی طوسی و سفیدم خیلی زیبا بود. همه چیز را برای فردا اماده کرده بودم.
شب با کلی اشتیاق برای فردا خواستم بخوابم که آرش قسط خواب نداشت و بیش از حد عشق میورزید.
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_101📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
از درون داشتم میسوختم...
دلم میخواست از ته دلم، از عمق وجودم جیغ بزنم!
حالم خیلی بد بود.
چرا هیچکس نبود بغ.لم کنه؟
چرا هیچکس نبود باهاش حرف بزنم؟
به خونه که رسیدیم، چادرم و در آوردم و روی مبل پرت کردم.
تیام از این همه وح.شیبازیم چشماش گرد شد.
با فریاد گفتم:
- ها؟ چیه؟ دلم میخواد! مشکل داری؟ از خونهات پرتم کن بیرون. چه بهتر... اتفاقاً منم راحت میشم از دست تو! نه تنها از دست تو؛ بلکه از دست همهتون! مردکِ...
با گرفتن دستم، ساکت شدم.
قلبم انقدر تند میکوبید که حد نداشت!
میخواستم دستم و بکشم؛ ولی انگار توان نداشتم!
عمیق نگاهم کرد...
- میدونستی سرکش باشی خیلی بد میشه؟
ترسیده بودم!
ادامه داد:
- من همیشه اینقدر آروم نیستم، همیشه اینقدر لیلی به لالات نمیذارم، همیشه انقدر نازت و نمیکشم! مطلع باش!
با حرفاش حالم بدتر شد...
مچ دستم از فشاری که وارد کرد درد گرفت.
دستم و کشیدم بیرون و به عقب هلاش دادم.
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄