💠#قسمت_سوم
💠#عشق_آسمانی
ساعت ۱۱ بود که مادرشون تماس گرفتن📞
همه چیز همونطوری که پیگیر محترم هماهنگ کرده بود عالی پیش رفت😊
قرار شد با اجازه خانواده ها ما باهم صحبت کنیم 🙂
نکته خوب این بود که پس از تماس خانواده آقا و اجازه گرفتن مادر آقا از مادرم ما باهم صحبت کردیم و خانواده ها کامل در جریان بودن✍
بهم پیام داد🤗
«سلام ، خوب هستین زهرا خانم ؟»
اولین پیامش هنوز یادمه😇
خیلی رسمی و مودبانه راجب معیارهامون و اهدافمون صحبت کردیم👌
حدود سه روز طول کشید 3⃣
شناخت نسبی پیدا کردیم🧠
مادرشون تماس گرفتن 📞
که قرار بزارن و بیان منزل ما 🏠
قرارمون شد پنجشنبه ساعت ۷ عصر🕗
تا اون روز برای خودم یک لیست از سوالاتی که مهم هست رو آماده کردم📋
چکیده کلی کتاب که تو زمینه ازدواج خونده بودم🤓
حدود ۱۸ تا سوال شد ❓
بالاخره پنجشنبه رسید😍
همه چیز آماده بود☕️
قرار شد که اول مادرشون و عمه و زن عمو شون به عنوان خانم ها تشریف بیارن خونمون🏘
زنگ خونه رو زدن 🔔
یکم استرس داشتم 😬
درو باز کردیم و مادرشون و فامیل با یک گل و شیرینی آمدن داخل 💐
صحبت کردیم و پذیرایی انجام دادیم🍰
دل تو دلم نبود🙂
از استرس سرخ شده بودم🙄
بلند شدم و چایی گرفتم براشون☕️
دستام یکم میلرزید😣
نشستم روی صندلی 🙈
همون لحظه مادرشون زنگ زد و گفت ....
⬅️ ادامه داستان واقعی
#عشق_آسمانی فردا🌱
از همین کانال 👇
🔰@ezdevage_asemani
بیا که تو #پنج_دقیقه ثبت نام بشی‼️
👇👇👇👇👇
@pasokhgou_1
👆👆👆👆👆
💠#قسمت_سوم
💠#عشق_آسمانی
ساعت ۱۱ بود که مادرشون تماس گرفتن📞
همه چیز همونطوری که پیگیر محترم هماهنگ کرده بود عالی پیش رفت😊
قرار شد با اجازه خانواده ها ما باهم صحبت کنیم 🙂
نکته خوب این بود که پس از تماس خانواده آقا و اجازه گرفتن مادر آقا از مادرم ما باهم صحبت کردیم و خانواده ها کامل در جریان بودن✍
بهم پیام داد🤗
«سلام ، خوب هستین زهرا خانم ؟»
اولین پیامش هنوز یادمه😇
خیلی رسمی و مودبانه راجب معیارهامون و اهدافمون صحبت کردیم👌
حدود سه روز طول کشید 3⃣
شناخت نسبی پیدا کردیم🧠
مادرشون تماس گرفتن 📞
که قرار بزارن و بیان منزل ما 🏠
قرارمون شد پنجشنبه ساعت ۷ عصر🕗
تا اون روز برای خودم یک لیست از سوالاتی که مهم هست رو آماده کردم📋
چکیده کلی کتاب که تو زمینه ازدواج خونده بودم🤓
حدود ۱۸ تا سوال شد ❓
بالاخره پنجشنبه رسید😍
همه چیز آماده بود☕️
قرار شد که اول مادرشون و عمه و زن عمو شون به عنوان خانم ها تشریف بیارن خونمون🏘
زنگ خونه رو زدن 🔔
یکم استرس داشتم 😬
درو باز کردیم و مادرشون و فامیل با یک گل و شیرینی آمدن داخل 💐
صحبت کردیم و پذیرایی انجام دادیم🍰
دل تو دلم نبود🙂
از استرس سرخ شده بودم🙄
بلند شدم و چایی گرفتم براشون☕️
دستام یکم میلرزید😣
نشستم روی صندلی 🙈
همون لحظه مادرشون زنگ زد و گفت ....
⬅️ ادامه داستان واقعی
#عشق_آسمانی فردا🌱
از همین کانال 👇
🔰@ezdevage_asemani
بیا که تو #پنج_دقیقه ثبت نام بشی‼️
👇👇👇👇👇
@pasokhgou_1
👆👆👆👆👆