فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 معروف ترین پادشاه مصر؛ توت عنخ آمون حاصل ازدواج خویشاوندی بود؛ پدر و مادرش خواهر و برادر بودند. او پاهای مکعبی، شکم برآمده زنانه و سینه های بزرگ داشت و در 19 سالگی ازدنیا رفت
👇 🇯🇴🇮🇳 👇
➖➖➖➖➖➖➖
🌏 #فکت
#عجایب
「⃢҈💀ြ➤ 😱 | @FACTee | 😱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۹
مثل این بچههای ندید بدید هر از گاهی انگشترو درمیاوردم دوباره دستم میکردم محمدمهدی که از نگاهم خوشحالیم رو فهمیده بود پرسید
-چطوره؟؟ قشنگه؟
-مگه میشه انتخاب تو غلط باشه؟ تو همیشه خوش سلیقهای
-خب اینکه معلومه اگه خوش سلیقه نبودم تو الان اینجا نبودی
با این حرفش خندهم گرفت تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم
-غذا آماده نشد؟؟
-چرا دیگه باید آماده شده باشه
محمد این و گفت و رفت سمت میز مدیر
تا جویای حال غذا بشه یه نگاهی به انگشتر انداختم با اینکه از باباقوری خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی تو دل بروئه
تو افکار خودم بودم
که محمدمهدی با دو ظرف پیتزا و نوشابه و کلی خرت و پرت دیگه برگشت
-اینم یه عصرانهی دبش برای دوست یه دبش
-ممنون حسابی زحمت کشیدی
-خواهش میکنم این حرفا کدومه
یه لبخند زیرکانهای زد و گفت
-نوبت شما هم میشه
خندیدم و گفتم
-حتمااااا من همین الان حاضرم قرار بعدیمون رو مشخص کنیم هر رستورانی که بخوای
-حالا فعلا غذاتو بخور سرد میشه از دهن میافته
-راستی مهدی میتونم قبل از خوردن غذا یه خواهشی بکنم
-بگو حاج اسماعیل با جون و دل میشنوم
-امکان داره منو حاج اسماعیل صدا نکنی
-چرا؟؟؟ مگه بده؟؟
-نه بد که نیست ولی یه کم سنگینه آدم احساس غریبی میکنه. همون اسماعیل بگی کافیه.
میدونستم برای محمدمهدی یکم سخته چون این بشر اینقدر باادب بود که صدا زدن افراد به اسم کوچیک رو یه جور بیادبی میدونست با اینکه باب میلش نبود این رو میشد از نگاهش فهمید ولی گفت
-چشم هرجور شما راحتی منم پایم ولی دعا میکنم انشاالله بری مکه تا یه حاجی واقعی بشی
با لقمهای که تو دهنم بود پرسیدم
-مگه حاجی شدن به مکه رفتنه
-نه ولی خب حاجی شدن به مکه رفتن توام بامعرفت که هست... نیست؟؟
-بله حق با شماست. پس یه زحمت داشتم لابلای دعاهات از خدا بخواه دوباره برم مدینه
با شنیدن این حرف محمدمهدی مکث کوتاهی کرد و حتی از جویدن پیتزایی که تو دهنش بود خودداری کرد.
به سمت میز خم شد و با تعجب بسیار پرسید
-چی گفتی؟؟؟
من که اصلا فکر نمیکردم حرفم برای محمدمهدی تعجبآور باشه گفتم
-چیزی نگفتم. فقط دعا کن دوباره برم مدینه این کجاش تعجب داره
-مگه تو قبلا رفتی؟؟
-خب آره. عمره مفرده از طرف حوزه
-باورم نمیشه
من که کمکم داشتم نگران میشدم گفتم
-چی باورت نمیشه؟ مهدی کمکم داری نگرانم میکنی
-تو با این سن کمت رفتی مکه
-خب آره مگه چیه؟؟ اتفاقا من که سنم خیلی بالاست اگه بچههای قنداقی رو میدیدی که بغل پدر مادرشون بودن چی میگفتی
محمدمهدی با حسرت سرش انداخت پایین
و گفت
-خوش بحالت اسماعیل من بهترین فرصتهای زندگیمو از دست دادم. یکیش ثبتنام عمره مفرده از طرف حوزه بود
-میدونی مهدی جریان چیه؟ اینکه هم تو حسرت میخوری هم من. تو از این بابت که چرا نرفتی و من از این بابت که چرا پدر مادرمو باخودم نبردم
یاد بابای خدابیامرزم افتادم
اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیخواستم محمدمهدی رو شریک غصههام کنم اشکامو پاک کردم
و با یه خنده زورکی گفتم
-برای حرف زدن وقت زیاده فعلا پیتزامونو بخوریم که از دهن افتاد
محمدمهدی خودشو روی میز خم کرد
و گفت
-نه اتفاقا خیلی مشتاقم از خاطرات سفرت بگی از اینکه چی شد ثبتنام کردی. از مدینه، از امالقریٰ، از کعبه، از قبرستان بقیع
با شنیدن اسم امالقریٰ دلم گرفت
رفتم تو حال و هوای اون روزا و روزای قبلش، روزایی که دغدغه ثبتنام حوزه رو داشتم. روزایی که مسیر زندگیمو عوض کرد. روزایی که التماس میکردم پیش خدا که حوزه قبول شم.
با اینکه ۱۸ سالم بود
و چیز زیادی از حوزه نمیدونستم اما خیلی دلم میخواست پا در این عرصه بذارم و از نزدیک این فضا رو لمس کنم
-به چی فکر میکنی اسماعیل؟؟
باصدای محمدمهدی به خودم اومدم لبخندی زدمو گفتم
-به ۱۲ سال قبل، به امالقریٰ، به مدینه، و خاطرات خوب و بدی که تو مسیر گذشت. حوصله داری بشنوی؟؟
با دیدن شوق و اشتیاقی که تو محمدمهدی برای شنیدن حرفام بود مصمم شدم خاطرات خودمو....... مو به مو براش تعریف کنم.
و اون هم با حوصله و آرامش خاصی به حرفام گوش میداد و خم به ابرو نمیاورد.
خاطراتی که برمیگرده به دوازده سال قبل دقیقاً سالی که تازه ۱۸ سالم شده بود.
•--------࿐✿࿐---------•