eitaa logo
اسرار پر ابهام فکت
23.5هزار دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
0 فایل
واقعیت های عجیب و هراس انگیز 😱😨 جهت رزرو تبلیغ @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱ سال اولی که با مرتضی آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد . خود ناقلاش باعث آشنایی من و محمد مهدی شد بهش گفتم نکنه ازمن خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم سرخاک مرتضی نشسته بودم و داشتم به سنگ قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و مرتضی شکسته نشه  اما اون حاج آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو سنگ قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید -شما نسبتی با شهید دارید ؟ سکوت کردم با حسرت به مزارش نگاه کردم و گفتم -داداشمه با یه ذوق خاصی گفت -واقعاااا؟؟ گفتم -آره اگه ما رو لایق برادری بدونن پرسید -شما طلبه ‌ای؟ گفتم -بله چطور؟! گفت -از کتابی که دستت بود -اها گاهی وقتا میام با مرتضی مباحثه میکنم -مگه مرتضی طلبه ‌ست؟ جوابشو ندادم تا خودش نوشته‌ی روی مزار رو بخونه روحانی متدین غلامرضا پیشداد -اینجا که نوشته غلامرضا چرا مرتضی صداش میکنی؟ -وصیت خودِ شهیدِ دوست داشته مرتضی صداش کنند اون هم بخاطر دوستش که شهید شده اسمش مرتضی بوده از جاش بلند شد و گفت -یکم قدم بزنیم؟؟ منم که حسابی جذب نورانیت حاج اقا شده بودم با کمال میل قبول کردم میون شهدا باهم قدم بزنیم از خودش گفت از خودم گفتم از شهدا گفت از مرتضی گفتم از زندگیش گفت از مرتضی گفتم از کارش گفت از مرتضی گفتم کم کم خوشید داشت غروب میکرد ، و به اصطلاح غروب جمعه فرا رسید و من باید برمی‌گشتم خونمون و اون هم باید میرفت محل کارش که برای تبلیغ اومده بود. از هم جدا شدیم و برای یک لحظه ذهنم درگیر این ماجرا بود که ایشون کی بود و یک دفعه از کجا پیداش شد تا اینکه......... چند سال بعد از طرف حوزه اردو رفتیم قم تو خوابگاه نشسته بودم که دوستم علیرضا بدو بدو اومد سمتم و گفت -اسماعیل یه حاج آقایی اومده میخواد تو رو ببینه -من و؟؟؟فامیلیش چیه؟؟ -نباتی حاج آقا نباتی -نمیشناسمش حالا کجا هست؟ -پایین منتظر توئه تا اینو گفت سراسیمه از جام پاشدم و گفتم -لباسام خوبه؟ گفت -اره فقط یه عبا بنداز که رسمی تر باشه داشتم از پله ها میرفتم پایین در همین حال یه آقایی داشت از پله ها میومد بالا بی‌تفاوت بهش یه سلام کردم و از پله ها اومدم پایین چن پله‌ای که گذشت یه صدایی منو جلب خودش کرد -اقای صادقی؟؟؟؟؟ باعجله و هول و استرس صورتمو برگردوندم -بله بفرمایید صدا مال همون آقایی بود که داشت از پله‌ها میرفت بالا -من و نمیشناسید؟؟ -نه متاسفانه اومد پایین -خوب نگاه کن ببین من و یادت میاد؟ -نه متاسفانه -یعنی اینقدر عوض شدم؟ -شایدم -شایدم چی؟؟ -هیچی تو دلم گفتم شایدم من پیر شدم و کم‌حافظه رفتیم تو حیاط چن دقیقه‌ای رو باهم حرف زدیم ولی من باز هم بخاطر نیاوردمش -اسماعیل وقت داری بریم بیرون -آره ولی قبلش باید لباسام و عوض کنم -نمیخاد همینجوری خوبه فقط عبا رو دوشت بنداز حله اینجا قمِ مردم با عبا راه میرن رفتم بالا عبامو بردارم که حاج آقا گفت -لطفا تنها بیا میخوام تنها باشیم استرس عجیبی من و فراگرفت خودمو جمع و جور کردم و باصدای گرفته گفتم -چشم رفتم بالا تو این مدت علیرضا منتظر من بود که برگردم -سلام چیشد دیدیش؟؟ -آره ولی اصلا نمیشناسمش -نگفت کجا دیدتت؟؟ -نه فقط گفت بریم بیرون دور بزنیم -میخوای باهاش بری؟؟ -نمیدونم خودمم خیلی میترسم -میخوای من باهات بیام؟؟ -نه بابا گفت تنها بیا علیرضا دست و پاش و گم کرد و گفت -نرو دیوانه بهش اعتماد نکن تو که اونو نمیشناسی -نگران نباش اتفاقی نمیفته ته دلم میگه آدم خوبیه فقط یه زحمتی من که سوار ماشین شدم تو پلاک ماشینشو بردار اگه برنگشتم بدردت میخوره راحت تر پیدام میکنی اون که بهترین دوست من بود گفت -اره فکر خوبیه فقط مواظب خودت باش تا دم در همراهم کرد سوار ماشینش شدم و علیرضا خیلی نامحسوس پلاک ماشین طرفو برداشت... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲ یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم محمدمهدی سکوت رو شکست و گفت -پس من و نمیشناسی؟؟ یه کم جدی شدم و گفتم -نه متاسفانه محمدمهدی که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت -ازدواج کردی اسماعیل؟؟ داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم -چطور؟؟ -همین‌جوری آخه برخوردت پسرانه نیست خندم گرفت گفتم -مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟ -پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت -البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجه‌ای برگشت سمت من و گفت -دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟ و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشم‌های کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم خوابگاه از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم این بار یکم بلندتر خندید و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست ناغافل دستمو گرفت از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشه‌ی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت - الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از خوابگاه بیرون و تو دلم به علیرضا بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای محمدمهدی به خودم اومدم -پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟ -هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم -آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر قم میگردونمت یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم تو غلط میکنی هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی می‌کنه به هرحال رسیدیم شهدای گمنام کوه خضر ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشم‌انداز کوه خضر دیده نمیشد. لابه‌لای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر قبور شهدا فاتحه خوندیم من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات شهدا میگفت از عنایات شهدا به دوست‌دارانشون از شهدای حوزه از شهدای قم از شهید زین‌الدین از شهید اسماعیل صادقی لابه‌لای حرفاش از مرتضی گفت تا حرف از مرتضی شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم -منظورت کدوم مرتضاست؟؟ خندید و گفت -منظورم غلامرضاست غلامرضا پیشداد همونی که تو مرتضی صداش میکنی سکوت کردم تو فکر رفتم نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه محمد حرفی زد نه من...... از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای از جلو چشمام رد شد روز جمعه مزار شهدا تدفین شهید حادثه تروریستی من و مرتضی و اون حاج آقا...... یادم اومد اقای نباتی باخنده سرشار از اشتیاق گفتم -حاج آقا نباتی شمایین؟ اون هم خنده‌ش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم -چقدر عوض شدی -تو هم همینطور خیلی عوض شده چهره‌ت -یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا..... -ولی تو همچنان لاغری خنده‌م گرفت و گفتم -خوبه ادمای لاغر سالم‌ترن کلی حرف زدیم از خودش گفت از خودم گفتم از زندگیش گفت از زندگیم گفتم از پسرش گفت از دخترم گفتم و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همه‌ی اینها می‌ارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشته‌هاست یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطه‌ی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۴ نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد باصدای اذان از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد. به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بی‌حوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند. محمدمهدی سرصبح پیام داده بود باعجله پیامو باز کردم -بیداری؟؟ -اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم -هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی -مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی دیگه پیامی نیومد منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد -پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم -علی جون من بیخیال شو خوابم میاد -منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟ با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم. ساعت ۹ شد رفتیم کلاس و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود. نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۵ استاد همچنان مو به مو درس میداد و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشه‌ی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد. اصلا حواسم به استاد نبود ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه ناغافل صدای استاد بلند شد -شما بیا پا تخته خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خط‌خطی کردن برگه شدم صدای استاد بلندتر شد -اقا با شمام به خودم گفتم نکنه با من باشه علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم. با دلهره از جام پاشدم -ببخشید استاد با منید؟ استاد یه دستی به عینکش زد و گفت -بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده -من استاد؟؟؟ -بله شما یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -چشم علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسم‌الله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت -شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده با حالت مظلومانه ای گفتم -ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟ با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا استاد هم لبخندی زد و گفت -عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی -به هیچی استاد -گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدی‌ه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبه‌ست..... تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم کلاس که تموم شد با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۶ بعد از نماز و زیارت برگشتیم خوابگاه خوابگاهمون یه کم دور بود به همین منظور یا با اتوبوس یا با تاکسی و بعضا با پای پیاده در رفت و آمد بودیم. تو مسیر برگشت محمدمهدی به گوشیم تماس گرفت خوشحالیم با دیدن اسمش روی گوشیم دوچندان شد باحالت مزاح توام با خنده گفتم -سلام بر بانوی پاکدامن -سلام اسماعیل خوبی -ممنوووون شما چطوری -خوبم کجایی -تو خیابون. با علیرضا دارم از حرم برمیگردم -علیرضا کیه؟؟ -علی دیگه همون که روزش تا دم در هم‌راهیم کرد علیرضا لبخندی زد و گفت -سلامش برسون -علی سلام میرسونه -تو هم سلام برسون بگو مشتاق دیدار -جانم مهدی جان کاری داشتی تماس گرفتی درخدمتم -اها کلا یادم رفته بود. بعدازظهر برنامت چیه؟؟ -برنامههه؟؟ نمیدونم نگاهی به علی انداختم و گفتم -علییی بعدازظهر برناممون چیه؟؟ نمیدونی؟؟ -نمیدونم باید برسیم خوابگاه تابلو اعلانات و ببینیم -نمیدونم مهدی، علی هم نمیدونه، برای چی میپرسی؟ -هیچی گفتم ببینمت البته اگه وقت داشتهب باشی -دیشب همو دیدیم که -اگه دوست نداری اصراری نمیکنم -نه نه شوخی کردم، برم خوابگاه بهت اس میدم برناممون چیه -باشه پس خبر با تو -چشششم استاد با خداحافظی محمدمهدی گوشیو قطع کردم یه چند ثانیه ای تو فکر بودم که علیرضا پرسید -چیشد اسماعیل تو فکری -هیچی گفت میخواد من و ببینه -دیشب باهم بودین که -میدونم..... گفت کارم داره -اها از اون نظر...... حالا میخای چکار کنی؟؟ -هیچی باید ببینم برنامه بعدازظهر چیه. خداکنه برامون کلاس نذاشته باشن وگرنه خیلی بد میشه تا خود خوابگاه خدا خدا میکردم که بعدازظهر کلاس یا برنامه خاصی نداشته باشیم. بااینکه از اولین دیدارمون چیزی نمیگذره ولی مثل بچه ها ذوق دیدن محمدمهدی رو داشتم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق‌ تاپاییز قسمت ۷ بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیاده‌روی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشته‌ی روی برگه بی‌اختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم و گفتم -اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند. علیرضا یه اخمی به چهره گرفت و گفت -تو که حاج‌آقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم -راست میگی حالا چکار کنم؟ -به نظر من برو با حاج‌آقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم دونفری رفتیم پیش حاج‌اقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد -سلام حاج‌آقا -سلام حاج‌آقا حاج‌آقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد. حاج‌آقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت و گفت -به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه. علیرضا هم بی‌مقدمه گفت -ببخشید حاج‌آقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی -آره واجبه همه باید باشن -آخه اسماعیل..... حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم -حاج‌آقا امکان داره من نیام جمکران؟ -نه برای چی کجا میخوای بری؟ -هیجا استاد ولییی..... -ولی چی؟؟ -اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........ مونده بودم چی بگم از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی حاج‌آقا صالحی یکم جدی تر شد و گفت -چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟ خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت -استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم حاج‌آقا یه نگاهی به من انداخت و گفت -با کی قرار داری؟ -حاج‌آقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید -یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟ نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه حاج‌آقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت -اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچه‌ها چیزی نفهمن از خوشحالی بالا و پایین میپریدم ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاج‌آقا بیرون اومدیم بیرون رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم -محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود -منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟ یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا -محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا -باشه عزیزدلم منتظرتم محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق‌ تاپاییز قسمت ۷ بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیاده‌روی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشته‌ی روی برگه بی‌اختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم و گفتم -اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند. علیرضا یه اخمی به چهره گرفت و گفت -تو که حاج‌آقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم -راست میگی حالا چکار کنم؟ -به نظر من برو با حاج‌آقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم دونفری رفتیم پیش حاج‌اقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد -سلام حاج‌آقا -سلام حاج‌آقا حاج‌آقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد. حاج‌آقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت و گفت -به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه. علیرضا هم بی‌مقدمه گفت -ببخشید حاج‌آقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی -آره واجبه همه باید باشن -آخه اسماعیل..... حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم -حاج‌آقا امکان داره من نیام جمکران؟ -نه برای چی کجا میخوای بری؟ -هیجا استاد ولییی..... -ولی چی؟؟ -اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........ مونده بودم چی بگم از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی حاج‌آقا صالحی یکم جدی تر شد و گفت -چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟ خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت -استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم حاج‌آقا یه نگاهی به من انداخت و گفت -با کی قرار داری؟ -حاج‌آقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید -یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟ نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه حاج‌آقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت -اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچه‌ها چیزی نفهمن از خوشحالی بالا و پایین میپریدم ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاج‌آقا بیرون اومدیم بیرون رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم -محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود -منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟ یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا -محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا -باشه عزیزدلم منتظرتم محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۰ نکته👇👇 اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد نکته👆👆 -الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچه‌هات هم ببوس. سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسباب‌کشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبت‌نام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت. ناصر دو سالی از من کوچکتر بود به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درس‌خون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمی‌تونستم یه پیچ رو محکم ببندم. هرجوری بود سارا رو پیچوندم و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان. رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاج‌آقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز. با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم. آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهم‌السلام شامل حالم شد و شدم طلبه. ۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟ -الو بفرمایید -سلام اسماعیل مامان خونه‌ست؟ -سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانواده‌مونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبه‌ایم) آره خونه‌ست یه لحظه گوشی گوشی تلفن و دادم به مامان و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد -کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟ مثل جن‌زده‌ها سر از مفاتیح برداشتم و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم -چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟ مامان بود و گریه‌هاش مامان بود و استرس‌هاش مامان بود و سکوت تلخ گوشی رو از مامان گرفتم -الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟ -فقط بیاین بیمارستان -خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟ -آره -خب حالش چطوره؟ -خوبه -بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟ بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد -مرده! اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما..... حالم خیلی بد بود بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطره‌ای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود. هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی