#اندکی_از_شهدا
ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺪ مصطفی ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ...👀
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ...😓
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.🙁ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ...ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛😨 ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ:ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: «ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ.☺️
ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.»
ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ. 🍃
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟»
ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺁﺭﻩ»😊
ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ، ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ.☺️ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ؛ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ☺️🍃
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺳﯿﺪ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ😍ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ.....
خاطره از یکی از نیروهای شهید سید مصطفی صدر زاده
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#اندکی_از_شهدا
حاج رسول:
🌴 #نماز_پشت_به_قبله_با_لباس_نجس
💠به حبیب گفتم: وضع خط خوب نیست، گردان را ببر جلو
آهسته گفت: بچهها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند...!😔
️امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود.
▪️بچهها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند...😱
حبیب گفت: اگه میتونی یکی از بچههای مجروح را ببر،🤕
گفتم: صبر کن با بقیه بفرستشون عقب.
حبیب اصرار کرد. سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند.
گفتم: باشه...
💠️دیدم با احترام زیاد، نوجوانی را صدا زد. ترکشی به سینهاش اصابت کرده بود و جای زخم را با دست فشار میداد.
سوار شد،
تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد.
تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم.
🔸گفتم: برادر اسمت چیه؟
🔹جواب نداد.
نگاهش کردم، دیدم رنگ به رو نداره و #زیر_لب چیزهایی میگوید.❗
فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده، کپ کرده.✅
برا همین دیگه سوال نکردم.
👈مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد.
🔹گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟
🔸گفت: #نماز_میخواندم👌
️نگاهش کردم.😳
▪️از زخمش #خون میزد بیرون...
گفتم: ما که رو به قبله نیستیم.➡
تازه پسرجون بدنت پاک نیست.❌
لباست هم که نجسه...😒
💠گفت: حالا همین نماز را میخونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد.⏩
🔹گفتم: نماز عصر را هم خوندی؟
🔸گفت: بله
🔹گفتم: خب صبر میکردی #زخمت را ببندند. بعد لباست را عوض میکردی، اون وقت نماز میخوندی.
👈گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خوندم. رد و قبولش با خدا.👌
گفتم: بابا جون تو چیزیت نیست. یک جراحت مختصره، زود بر میگردی پیش دوستات...
🔺با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست، والا با #بدن_خونی و #نجس تو ماشین که معلوم نیست #قبله کدوم طرفه #نماز نمیخونه.
️در اورژانس پیادش کردم.
🔹گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
🔸گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش.
🔹گفتم: خودش میتونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید.
️بیست دقیقهای آن جا بودم.
️بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس
🔹پرسیدم: حال مجروح نوجوان چطوره؟
گفتند: #شهید_شد 🌷
با #آرامش_خاصی #چشمهایش را روی هم گذاشت و رفت...
😭
💥تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از #شهید_آیتالله_دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان
فرموده:
📢 #آهای_بسیجی خوب گوش کن چه میگویم.
◀ من میخواهم به تو #پیشنهاد یک #معاملهای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود!
🔶️من #دستغیب حاضرم یک جا
#ثواب_هفتاد_سال_نمازهای_واجب
و #نوافل
و #روزهها
و #تهجدها
و #شب_زندهداریهایم را #بدهم_به_تو
و در عوض #ثواب آن #دو_رکعت_نمازی را که تو در #میدان_جنگ
#بدون_وضو
#پشت_به_قبله
#با_لباس_خونی
و #بدن_نجس خواندهای 🌿
️ #از_تو_بگیرم
🔺آیا تو حاضر به چنین معاملهای هستی؟
🌷🌷🌷🌷
خاطرات سردار شهید #حسین_همدانی
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•