چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
•●❥ ❥●•
تق تق..
توق توق...
احمدم احمد
مذهبی ام مذهبی
جامانده از متاهلان
تنهای تنها؛بی یار ویاور
دختری چادر به سر
اهل خدا و پیغمبر
بیاید پی وی..
تا بکنیم کمی صحبت..
بلکه وا بشود این دل غمزده مان!
فقط بانو میان گفتگوهایمان؛
حواسمان باشد نگذاریم پا را فراتر از حد
کمی درد و دل..با استیکر قلب و گریه...
وقت اذان و دعا
بدویم نماز، التماس دعا!
احمد گل گلاب
آمده بود برای دوستی و به قول بچه های امروزی رل و فور اور بای...!
دل دهد و قلوه پس گیرد..
این وسط قربان و فدایت گردم،شود ورد زبانش..
فقط اهل خدا و پیغمبر و چادربه سر چه بود؛ که آورد بر زبان!؟
مگر مهم بود رل با چادر یا مانتو و شال؟!
نکند چادری که باشد،کاور دار میشود
کامپیوترش مثال آن تبلیغ های بی محتوای حجاب...
یا که روبند می گذارد پشت صفحه مجازی ؟!
نکند قرار بود میان چت هایشان
دخترک بگوید کلام خدا را
وَلاَ مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَ....
که نگیرید دوست پنهانی...
او هم بگوید حدیثی از پیغمبر!!!
عجب کلاه شرعی گذاشته بود بر سر!
آخ که چه نفس بد بازی گرفته بود،این پسرک را در شمایل مذهب..
شیطان یکه تاز این میدان...
حرفهایش بسی تکرار میکرد ماجرای روباه و زاغ...
مذهبی نمیشد نامید دگر او را...
شده بود یک پا مذهبی نما!
فیک زده بود..
آنهم فیک مذهبی ها را..
در دل گفتم اعوذ بالله...
و احمد بدون تردید شد بلاک..!
داستان او یک فرشته بود،شد تکرار
شیطان شنید پناه بر خدا را
جیغ بنفش کشید و رفت به سراغ دختری دیگر..
چادر به سر..
از قضا حافظ قران!
•●❥ هر چه قدر فرد به درجه بالاتری از مذهب و ایمان می رسد
شیطان بیشتر در کمین می نشیند! ❥●•
#فاطمه_قاف
#فیک_مذهبی
#او_یک_فرشته_بود
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#دختر_آفتاب
دینگ
-سلام..خوبی؟
+شما؟
دینگ
-ایکس هستم از ایگرِگ آباد
+نمیشناسم
دینگ
-حالا آشنا میشیم..
دینگ
-من با کسی نیستم..میشه با هم باشیم؟
این مکالمه برای همه ی ما،یعنی دخترها، حداقل یکبار پیش آمده..من هم مستثنی نبودم..روزی که آقای ایکس پیام داد:"آفتاب خانم میشود باهم باشیم؟"گوشی را انداختم گوشه ی تخت..ترسیده بودم..کاغذ و قلم آوردم..و شروع کردم به حساب کتاب..شوخی نبود که..قرار بود بوی فرند دار بشوم..!
به ناااام خدا..
یک جدول پنج خانه ای کشیدم
بالای خانه سمت راست نوشتم:
"برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به.."
و بالای خانه سمت چپ نوشتم:
"آیا می توانم؟"
خب!
برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به..
لوندی و ناز عشوه خرکی..
|اوممم!من که تا امروز ناز دارِ پدر بودم..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، لوسِ باباست
نیاز داریم به..
احساسات مفت و چند روزه..
|اوممم!من که تا امروز باغِ گلِ ارزشمندِ پدر بودم..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، پرنسسِ باباست
نیاز داریم به..
اعصاب قوی و یک مشت جنگ و دعوا..
|اوممم!من که تا امروز پدر داد نمیزد تا قلب کوچکم نلرزد..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، دردانه یِ باباست
نیاز داریم به..
دروغ پشت دروغ..
|اوممم!من که تا امروز برایم پدر الگوی صداقت بود..|
این هم نه!اصلا و ابدا
رسیدم به خانه آخر..
این خانه چقدر به نفع من بود!
نیاز داریم به..
تیغ زدن جیب و گرفتن شارژ و کادویِ وَلِن..
|اوممم!پدر برایم کم نگذاشته بود از هر حیث و نظر..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، همه ی داراییِ باباست
برایش فقط یک پیام دادم:"پیامک بعدی با پدرم طرفی آقا"
گوشی را دوباره پرت کردم روی تخت..
اینبار با یک:خدایا شکرت!
صدای چرخاندن کلید در می آمد..
کسی از دور صدا میزد:
آفتاب؟بابا؟
#میم_اصانلو
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رمـــــان_دایرکتےها 👇👇👇
•●❥ ❥●•
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_دهم
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...
ادامه داد..
_دوسش داری؟
+متعجب زده از سوالش،گفتم چی؟!
_چی نه کی!
+خب کی؟واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم،نمیتونستم چیزی بگم
کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه..
با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟
هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی
من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟!
چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..
دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی
همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!!
همون روز دستت برام رو شد!
چرا سکوت کردی؟؟؟
میگفتی دوسش داری دیگه..
میگفتی اشغال...!😡
فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟
کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!!
به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه..
یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،نمیدونستم چی باید بگم!
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم
قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین..
قبل از اینکه لو برم..
قبل از اینکه بدبخت بشم..
کاش...
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
🏴| @fadaei_hazrat_zahra|🏴
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رمـــــان_دایرکتےها 👇👇👇
•●❥ ❥●•
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_یازدهم
غلط کردم کیوان..
غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭
همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده..
تروخدا منو ببخش کیوان..
[کیوان]
ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟
چیکار کردی با خودت؟
چی کم داشتی ها!!!
گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!
دردی داشتی به خودم میگفتی
چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا..
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم
اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم نرو کیوان..
یه چیزی بگو.. اصلا بزن درگوشم..
چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..
برگشت زل زد تو چشمام
چشماش کاسه ی خون شده بود
گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی
از چشمم افتادی..حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش نفرت رو دیدم...
تو چشماش غرور له شده شو دیدم..
نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم
و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره
اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود
از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه..
انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت
داغون داغون...انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!
کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
•🏴| @fadaei_hazrat_zahra|🏴•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رمـــــان_دایرکتےها 👇👇👇
•●❥ ❥●•
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_دوازدهم
چند روز گذشت..
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد..
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..
صبح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت..
منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده،
منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم
اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد
فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و حفظ ظاهر میکرد!
فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...
جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه
کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی..
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم!
کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی..
اما باز بی اثر بود😭
گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!!
چرا طلاقم نمیدی؟؟؟
چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟!
میخوایی چی رو ثابت کنی؟!
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..
من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم!
من به خودمم بد کردم..
لعنت به من..
اما تو بزرگی کن و ببخش!
همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی...
اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟
حرف نزدنات چیه؟
بی محلیات چیه؟!
جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟!
تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده!
راحتم کن
دیگه تحمل ندارم...
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
🏴| @fadaei_hazrat_zahra |🏴
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رمـــــان_دایرکتےها 👇👇👇
•●❥ ❥●•
#قسمت_آخر
افسوس..
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم
بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!
دلم تنگ شده برا صدات..
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات..
دلم تنگ شده برای جان گفتنات..
دلم برات تنگ شده کیوان..
تروخدا ببخش..
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم..
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی..
خیره شدم به گلای قالی...اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد..
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید..
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری..
رفتیم محضر..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود..
رنگ به رخ نداشتم!!
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم..
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت..
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود..دلم مرگ میخواست!
چه راحت زندگیمو باخته بودم..
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان نداختی منو ببخشه..
پس کو رحمانیتت..کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد..
رفت که امضا بزنه..
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر..
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن
_چی شد؟! امضا کنید لطفا!
+نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم..
زل زد تو چشمام و گفت:
وقتی خدا گفته
"باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
که این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار گر توبه شکستی باز آ "
پس من چه کارم..
می بخشمش..
پایان
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
•🏴| @fadaei_hazrat_zahra|🏴•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
┄━•●❥عشق شکلاتی❥●•━┄
بد کلافه بودم، از زمین و زمان برام درد می بارید. گله داشتم از خودم، خدا، آدما، روزگار... بیخود و بی جهت به پروپای همه می پیچیدم. شب ها تا دیروقت بیدار بودم و بیهوده توی مجازی می چرخیدم و نمازصبح توی خواب خوانده می شد، تازگی ها عادت کرده بودم به دو رکعت قضای نماز صبح می خوانم قربه الی الله...
در همین گیرو دار زد و عاشق شدم. تا آن لحظه معنی رل زدن را نمی دانستم اما اینبار قرار بود تجربه کنم و از غافله عقب نمانم. می دونی چیه؟ لج کرده بودم، اونم بدفرم، دوز دیوونگیم زده بود بالا... وقتی مذکر مورد نظر غرورش را زیر پا گذاشت و پیشنهاد دوستی داد، برعکس همیشه با کمال میل این رابطه موقت احمقانه را قبول کردم، ازدواجی در کار نبود فقط دوستی خیابانی. خودم هم نمی دانم چه شد که عاشقش شدم، با لجبازی شروع کردم اما بخاطر لجبازی عاشق نشدم. حس من پاک بود منتها خبر از جنس خالص یا ناخالص رلم نداشتم. دلبر دوستم داشت اما قصد ازدواج نه..! چیزی شبیه اجاره کردن خانه برای یک سال، اجاره کردن ماشین های مدل برای برای یک شب... مذکر مورد نظر هم مرا کرایه کرد برای چند وقت، آنهم با رضایت قلبی خودم!
ولنتاین نزدیک بود، من تازه بالا و پایین پریدن دختر پسرها را درک می کردم. ولنتاینی که تا آنموقع اصلا قبولش نداشتم و می گفتم روز عشق ما ایرانی ها سالروز ازدواج حضرت علی و زهراست. اما الان فرهنگ غلط غربی ها را که به خوردمان داده بودند، بی چون و چرا اجرا می کردم. چند روز زودتر از روز عشق، کادوی ولنتاین را گرفتم، شیک و پیک کردم؛ برای اولین بار کمی از موهای بابیلیس کشیده شده ام را بیرون ریختم. با دلبر قرار داشتم، رسیدم روبروی کافه که تصادف کوچیکی شد، ترافیک براه شد و خیابان قفل... دلبر آن طرف خیابان با یک خرس گنده منتظر بود، از همانها که باب سلیقه من بود. لبخندی زدم و دستی برایش تکان دادم، نیشش تا بناگوش باز شد و چشمکی را حواله ی من کرد. دل توی دلم نبود، سر از پا نمی شناختم. ناگهان صدایی خنده ی رو لبم رو محو کرد.
"ناحله الجسم یعنی... نحیف و دلشکسته میری... جوونی اما مادر پیری... بهونه ی سفر می گیری... وای مادرم... وای مادرم..."
یک نگاه به پشت شیشه ماشین انداختم. رویش نوشته بود: "عشق حیدر شد گناه فاطمه!" یک دفعه صدای وای مادرم در لابه لای دوبس دوبس ماشین پشتی گم شد. ترافیک روان شد و قفل ماشین ها باز... دلبر خرس قرمز را روی شانه هایش گذاشته بود و مدام صدایم می زد آنهم با میم مالکیت! نمی دانم چه بر سر دلم آمد، دستانم شل شدند؛ کادوی ولنتاین از دستم رها شد و پخش زمین...
مثل ابر بهاری گریه می کردم. مات مانده بودم که چطور فاطمیه آمده بود و من بی خبر از همه عالم. از کجا به کجا رسیده بودم... از لجبازی تا مرز بی حیایی پیش رفتم و هیچ چیزی جلو دارم نشده بود. از سالروز ازدواج مولا رسیدم به ولنتاین آن ور آبی ها... فاطمیه پارسال فاطمی بودم و امسال بی فاطمه... فاصله فاطمی بودنم با بی فاطمه شدنم یک چشم برهم زدن بود!
#فاطمه_قاف | #افسانه_غربی_ها
#ولنتاین | #با_فاطمه_یا_بی_فاطمه
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🆔 @fadaei_hazrat_zahra
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#پارت_اول ✅
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄
#پارت_اول
از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشته بود. خورشید با زمین لج کرده و درجه گرمایش بیش از حد شده بود. زمین داغ داغ شده بود، نمی شد یک آن پابرهنه روی آسفالت و... ایستاد. سلانه سلانه کشک و رشته آش به دست راه خانه عزیزجون را پیش گرفتیم.
حاج بابا مشغول آب دادن به گل های توی باغچه بود، عزیز جون کنار حوض روی تخت نشسته و طبق معمول قوری چای روی سمار زغالی قل قل می کرد. مادر گوشه حیاط مشغول درست کردن آش دلربا بود. حتی در چله تابستان هم عاشق خوردن آش رشته بودیم. طهورا احوالپرسی کرده و نکرده، دکمه های مانتو را باز کرد و روی تخت چوبی انداخت و گفت: «بفرمایید اینم کشک مش سلیمون. اینهمه کشک آماده تو سوپر مارکت ها هست اما سفارش شما ما رو تو این گرما تا چند خیابون اونور تر فرستاده، فرقش چیه الله اعلم!»
عزیز جون عینک ته استکانی اش را جا به جا کرد و گفت: «چته طهورا خانوم، کلافه به نظر میای؟» با صدایی که از ته چاه در می آمد جای طیبه جواب دادم: «هیچی عزیز جون، هوا خیلی گرمه، خیابونام شلوغ بودن، یکم خسته ایم.» طهورا چشم غره ای نثارم کرد و اعتراض آمیز گفت: «پختیم از گرما، خوش بحال پسرا، نه مانتویی، نه روسری، نه چارقدی! اما ما چی، مجبوریم بپوشیم؛ چرا؟ واسه اینکه خدای نکرده پسرا چشمای وزغیشون از حدقه بیرون نزه! الهی که چشماشون درآد.»
مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود نیم نگاهی انداخت و گفت: «چه خبرته طهورا جان! پیاده شو با هم بریم. مقصدت کجاست؟» با بی حوصلگی تمام جواب داد «ببخشیدا اما به قول همکلاسی هام همش تقصیر نسل شماهاست که انقلاب کردید. وگرنه الان ما هم آزادی داشتیم. والا بخدا آرایش نکن، موهاتو بیرون نذار، ال کن، بل کن!» مادر مشغول هم زدن آش شد و گفت: «قربون خدا برم، من موندم شما دو تا با فاصله یه دقیقه اختلاف سنی، چطور انقدر با هم فرق دارید!» طهورا دست روی کمر گذاشت و گفت: «برای صدمین بار اعلام می کنم "شنوندگان عزیز توجه فرمایید! بین اخلاق من و طیبه فرسنگ ها فاصله است.»
طهورا راست می گفت، من و او از آن دو قلوهایی بودیم که شکل و شمایل مان کپی برابر اصل بود اما افکار و عقیده مان زمین تا آسمان متفاوت بود، گاهی اختلاف نظرهایی داشتیم که منجر به کل کل و کری خواندن می شد، گاهی او پیروز میدان بود و گاهی من...
حاج بابا همانطور که به گل و گیاه توی باغچه سرو سامان می داد، سرفه ای کرد و گفت: «چقدر دلت پره طهورا خانوم. فقط یه سوال، آزادی یا برهنگی؟! مطمئنی این آزادی که تو میگی با اون آزادی یکیه؟» سکوت کرد، نایی برای حرف زدن نداشت و شاید هم جواب قانع کننده و محکمی در چنته نداشت. عزیز جون با خوشرویی تمام گفت: « طهورا جان، طیبه جان یخورده از این نخود چی کشمش ها بخورید. عروس گلم شمام بی زحمت دو تا لیوان خاک شیر واسه بچه ها بیار یکم حالشون جا بیاد.» مادر چشمی گفت و امر عزیزجان را الساعه اجرا کرد.
شربت که گوارای وجود شد، آخیش بر زبان طهورا جاری شد و خوشرویی جای بدقلقی را در وجودش پر کرد. عزیز جون گفت: «بیا برای یکبار هم که شده درست و حسابی این مسئله رو حل کنیم، بلکه دیگه رو هوا حرف نزنی، باشه؟» طهورا بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت: «این مسئله حل نشدنیه ها، با طیبه زیاد بحث کردیم، بی فایده اس! اما کی می تونه به شما نه بگه، پس چشم.»
عزیز جون بحث را شروع کرد «جونم برات بگه که طهورا خانوم به قول آیت الله طالقانی، حجاب ساخته من و فقیه و دیگران نیست که "این نص صریح قرآنه!" بعدشم از قدیم الایام حجاب بوده، اصلا ربطی به قبل و بعد انقلاب نداره! رضا خان خائن از وقتی از سفرهای ترکیه برگشت از زن های چادری بیزار شده بود و نظرش این بود < چادر چاقچور، دشمن ترقی و پیشرفت مردمه! حکم یه دمل رو پیدا کرده که باید با احتیاط بهش نیشتر زد و از بینش برد! >» طهورا زیر لب زمزمه کرد "چه جالب، دمل!" بی حوصلگی را پی کارش فرستاد و حواسش را شش دانگ جمع صحبت هایشان کرد. مادر کنارمان نشست و بحث را ادامه داد «من موندم شماها چه طوری یه معمای پیچیده رو حل می کنید اما از پس این معمای ساده بر نمیاید! رضا شاه دستور کشف حجاب رو صادر کرد، این یعنی چی؟ یعنی حجاب از قبل بوده!» حاج بابا رو به مادر خندید و گفت: «احسنت عروس گلم! نمره شما بیست.»
مسئله همیشگی حل نشدنی بین من و طهورا که برایمان تلخ تر از زهر بود، اینبار وسط حیاط عزیزجون شیرین تر از قند و عسل شده بود و گویا معما به همان راحتی دو دو تا چهار تای مقطع ابتدایی داشت حل می شد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف |
#معمای_ساده | #دختران_انقلاب
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🇮🇷|| @fadaei_hazrat_zahra
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ #پارت_اول از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگ
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄
#پارت_دوم
حاج بابا روی تخت بین من و طهورا نشست و گفت: «اون موقع ها خیلی از زن ها سال تا سال بیرون در نمی اومدن. خیلیا تو حیاط خونشون مثل ما حموم درست کردن تا مجبور نشن بیرون برن. همین همسر حاج خلیل خدابیامرز سالها از پشت بوم مجبور بود بره و بیاد.» چشمانم از تعجب گرد شد «واقعا حاج بابا؟» چای قند پهلو را نوش جان کرد و گفت: «بله واقعا. مثل الان نبود که همه راحت برن و بیان. زن تو سری خور نباشه و راحت تحصیل کنه..! الان کسی جرات نمی کنه به شما بگه بالای چشمتون ابروئه، چه برسه به اینکه خطابتون کنن ضعیفه! انقلاب کاری کرد که شان واقعی زن مطرح بشه و تحقیر نشه.» خنده تلخی روی لبان طهورا سبز شد و زیر لب زمزمه کرد «هه، ضعیفه!»
حرف هایی که می شنیدم برایم تلخ بود. چه سخت بود زن کنج خانه حبس شود و ممنوع التحصیل... لابد اگر من و طهورا در آن زمان بودیم فارغ از درس و مشق توی اتاق ور دل هم می ماندیم و به وقت کل کل، گیس و گیس کشی راه می انداختیم. آخ که چه سخت است از طبیعی ترین حق خود محروم شدن...
به قول داداش کوچیکه، حاج بابا بالای منبر رفته بود و قصد اتمام بحث را نداشت، هر چند که ما مشتاق شده بودیم بیشتر بدانیم. مجدد گوش هایمان را به حاج بابا قرض دادیم «چند سال بعد انقلاب، قانون حجاب اجرا شد. عده ای مخالف بودند که بیشتر از سمت اونوری آبی ها کنترل می شد، عده ای هم براشون سخت بود اون پوشش قبلشون رو تغییر بدن. از اون عده کم، یکیش همین شهین خودمون، دختر خان داداش رفت فرنگ. خلاصه جنگ تحمیلی هم که شد حجاب علی الخصوص چادر بیشتر بین مردم رواج پیدا کرد و همبستگی بیشتر و بیشتر شد.» طهورا دست روی چانه گذاشت و گفت: «عجب!»
حاج بابا نگاه عاشقانه و جمله "دست و پنجه ات درد نکنه تاج سرم" را نصیب عزیز جون کرد سپس نفسی تازه کرد و گفت: «عزیزای من، دشمن بلده چه جور کار کنه. سالهاست داره کار می کنه. اون موقع اومدن به جای بمب و موشک دامن کوتاه و گوشواره و... دادن چون کار بلد بودن. الانم مثل آب خوردن دارن سرتونو شیره می مالن.» طهورا ابرو بالا انداخت و گفت: «نخیرم حاج بابا، ما خیلی ام زرنگیم. بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.» حاج بابا تابی به سیبیل های پرپشتش داد و گفت: «آره جان خودت! همین الانش همتون سرگرم چی شدید "چرا ما حجاب بزاریم، پسرا کور شن بحق پنج تن نگاه نکنن!"» صدای خنده من و طهورا توی حیاط پیچید. عزیزجون روسری گل منگلی اش را اینور و آنور کرد و گفت: «خدا یه چیزی تو وجود ما زن ها دیده که گفته تو رو بگیر، به پسرم گفته تو نگاهتو کاهش بده، خیره خیره نگاه نکن. طهورا جان، حجاب باعث حفظ شدن خودتونه دخترم. اگه دخترها پسرها تقصیرو گردن هم بندازن و حدود رو رعایت نکنن که سنگ روی سنگ بند نمیشه.»
مادر آش رشته را جلوی رویمان گذاشت و گفت: «مومن باید کیز باشه، هر چی هر کی گفت سه سوته قبولش نکنه. فکر کنه و تحقیق بعد غر بزنه طهورا خانوم.» حاج بابا خنده کنان گفت: «بله بله! کلامی هم از مادر عروس.» کمی از آش مادر پز به همراه کشک لذیذ را نوش جان کردم، همه با به به و چه چه آش را می خوردند و از دستپخت مادر تعریف و تمجید می کردند. طهورا فارغ شده بود از هر چه آش بود و کشک. انگار تک تک حرف ها را در ذهن اش کالبد شکافی می کرد. نه جایی برای غر زدن باقی مانده بود و نه موضوعی برای تشر زدن... حرف حق بود و بحث تمام. انقلاب مساوی بود با آزادی... پایان. ❥●•━┄
#فاطمه_قاف
#معمای_ساده | #دختران_انقلاب
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
♚| @fadaei_hazrat_zahra |♛
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
سلام میشه باهم باشیم ؟؟ j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#دختر_آفتاب
دینگ
-سلام..خوبی؟
+شما؟
دینگ
-ایکس هستم از ایگرِگ آباد
+نمیشناسم
دینگ
-حالا آشنا میشیم..
دینگ
-من با کسی نیستم..میشه با هم باشیم؟
این مکالمه برای همه ی ما،یعنی دخترها، حداقل یکبار پیش آمده..من هم مستثنی نبودم..روزی که آقای ایکس پیام داد:"آفتاب خانم میشود باهم باشیم؟"گوشی را انداختم گوشه ی تخت..ترسیده بودم..کاغذ و قلم آوردم..و شروع کردم به حساب کتاب..شوخی نبود که..قرار بود بوی فرند دار بشوم..!
به ناااام خدا..
یک جدول پنج خانه ای کشیدم
بالای خانه سمت راست نوشتم:
"برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به.."
و بالای خانه سمت چپ نوشتم:
"آیا می توانم؟"
خب!
برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به..
لوندی و ناز عشوه خرکی..
|اوممم!من که تا امروز ناز دارِ پدر بودم..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، لوسِ باباست
نیاز داریم به..
احساسات مفت و چند روزه..
|اوممم!من که تا امروز باغِ گلِ ارزشمندِ پدر بودم..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، پرنسسِ باباست
نیاز داریم به..
اعصاب قوی و یک مشت جنگ و دعوا..
|اوممم!من که تا امروز پدر داد نمیزد تا قلب کوچکم نلرزد..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، دردانه یِ باباست
نیاز داریم به..
دروغ پشت دروغ..
|اوممم!من که تا امروز برایم پدر الگوی صداقت بود..|
این هم نه!اصلا و ابدا
رسیدم به خانه آخر..
این خانه چقدر به نفع من بود!
نیاز داریم به..
تیغ زدن جیب و گرفتن شارژ و کادویِ وَلِن..
|اوممم!پدر برایم کم نگذاشته بود از هر حیث و نظر..|
آیا میتوانید؟
نه آفتاب، همه ی داراییِ باباست
برایش فقط یک پیام دادم:"پیامک بعدی با پدرم طرفی آقا"
گوشی را دوباره پرت کردم روی تخت..
اینبار با یک:خدایا شکرت!
صدای چرخاندن کلید در می آمد..
کسی از دور صدا میزد:
آفتاب؟بابا؟
#میم_اصانلو
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•