فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینک از فضا زمین را نگاه میکنیم... فتح الفتوح سپاه مبارک باد
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ورودتان به میهمانی خدا مبارک
@fadaeyanrch
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازسازی صحنه ترور شهید سردار سلیمانی و انتقام سخت
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای روز دوم رمضان ۱۳۹۹ همراه با چند نکته💓 منبرمجازی💓
از حجت الاسلام شیخ علیرضا آهنین جان
#خاطرات_تبلیغی
#قصه_واقعی_قدیمی
#داستان_امروزی
" *بوی کباب برادر مَش سکینه* "
مَش سکینه سرش را تکان داد و آه سردی کشید، بعد برگی از خاطراتی را که گوشه دل سوخته اش بایگانی کرده،بیرون کشید و اینطور بازگو کرد.
ایام جوانی ما بود، در کنار برادرم زندگی میکردم، برادرم جوان بود و برومند، او استاد کار بنّایی بود و ماهر...
همان روزها عروسی پسر کدخدا بود... خدا از کدخدا نگذرد...
- کم کم بغض گلوی مش سکینه را داشت فشار میداد...- کدخدا به همه دستور داده بود که باید به کوه بروند و هیزم بیاورند.
آدمهای کدخدا اول صبح که برادرم داشت آماده میشد تا به سر کار برود ، درب خانه ما را زدند و پیغام کدخدا را رساندند.
برادرم گفت: امروز قول کار به یکی در روستای دیگری داده ام و وسایل را آماده کرده، سر کار میروم و فردا میروم برای پسر کدخدا هیزم می آورم.
مردم همه به کوه رفته بودند و دم غروب گروه گروه از کوه بر میگشتند و کوله های بزرگ هیزم را بار الاغ کرده بودند و شعر میخواندند و دست میزدند...
غروب برادرم خسته و کوفته از سر کار برگشت، لباسش خاک و گلی بود ، چای برایش آوردم تا بخورد ، هنوز استراحت نکرده بود که درب خانه ما را زدند... در زدنشان عادی نبود... نمیدانم چرا ولی به دلم شور افتاد... کتری روی بخاری نفتی علاءالدین قدیمی مش سکینه قل قل میجوشید، ما میهمان ماه محرم خانه او بودیم که برای تبلیغ به روستایی در اطراف بوانات فارس رفته بودیم. خانه دودی مش سکینه را که دیدم ازش پرسیدم: مشهدی سکینه ، شوهرتان کجاست؟ به رحمت خدا رفته؟ که مشهدی سکینه برامون این قصه را تعریف کرد.
مشهدی سکینه با دستگیره اش آب جوش کتری را در فلاسک چای ریخت و اشکش را از گوشه چشمانش پاک کرد و ادامه داد:
برادرم که هنوز خستگی در نکرده بود، در را باز کرد، مردان کدخدا جلوی در بودند و برادرم را به زور با خودشان بردند. قلبم به شدت می تپید، عرق کرده بودم...
سریع خودم را آماده کردم تا دنبال آنها بروم، حتما کدخدا قصد دارد برادرم را فلک کند... من دختری جوان هستم... شاید بخاطر مظلومیت و یتمی من به برادرم رحم کند.. او تازه از کار برگشته و هنوز خسته است..
چادرم را برداشتم، روستا تاریکِ تاریک بود، هیچ کسی انگار در کوچه های اطراف نیست، همه خبرها دور و بر کدخداست.
وقتی به خانه کدخدا رسیدم دیدم خیلی شلوغ است، برادرم را با طناب پیچیده اند، گفتم شاید هنوز کتک زدن کدخدا شروع نشده، دنبال کسی می گشتم که وساطت کند
ولی نمیدانم چرا هیچکسی هیچ کاری برای ما نمی کند؟
پریشان بودم و ترس سرتا پای وجودم را گرفته بود، پاهایم می لرزید.
دو سه نفر برادرم را بلند کردند، کدخدا و اطرافیانش روی سکوی سیمانی نشسته اند و برادرم را به گوشه ی حیات بردند، تنور خانه کدخدا داشت شعله میکشید، احتمالا میخواستند نان برای عروسی پسر کدخدا آماده کنند، ولی برادر مرا چرا به سمت تنور می برند؟
نفسم بند آمده بود، رنگ به رو نداشتم، حالا دستانم هم میلرزید، ناخداگاه چشمانم را بستم، صدای جیغ برادرم بلند شد، تا چشم باز کردم برادرم میان شعله های تنور داشت در آتش میسوخت و جیغ میکشید، دست و پایش هم بسته بودند که نتواند فرار کند...
جیغی کشیدم و تمام توانم را جمع کردم و به سمت تنور خانه کدخدا دویدم، نرسیده به تنور زمین خوردم و دیگر نفهمیدم چه شد...
وقتی بهوش آمدم که بوی گوشت بریان شده تمام روستا را گرفته بود... آن شب همه مهمان بوی کباب برادر من بودند... از همان شب دیگر هیچگاه دل و دماغ کباب خوردن ندارم...
چند وقت بعد خواستگار خوبی پیدا کردم که خیلی خاطرم را میخواست...
قرار بود از آن روستای لعنتی و از چنگ کدخدا فرار کنیم... کدخدا پیغام فرستاد به مَش سکینه بگویید دوست ندارم تو شوهر کنی...
و همین پیغام، خواستگاران دیگرم را هم ترساند و پا پس کشیدند ...
تا شاه لعنتی بود همین کدخداها بر ما حکومت می کردند که آقای خمینی آمد و ما را از چنگال شاه و کدخدا نجات داد...
امام که آمد ما نفس راحت کشیدیم... خدا رحمت کند امام خمینی(ره) را...
محرم ۸۸ بود که من میهمان آن مردم دوست داشتنی بودم و دلم از حرفهای مَش سکینه به تنگ آمده بود و خیلی غصه اش خوردم... ولی باورم نمیشد که آیا واقعا هستند آدمهایی که انسانی را برای قدرت خودشان زنده زنده کباب کنند؟
چند روز بعد، *عاشورای ۸۸* بود، مردم در حال عزاداری بودند که عده ای آشوبگر با شعار "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران" و " *رضاشاه،روحت شاد* " یک *جوان بسیجی را لخت کردند و وسط خیابان به آتش کشیدند و زنده زنده کباب کردند* تا به همه ثابت کنند *اینها اگر برگردند هنوز تشنه بوی کباب برادران مش سکینه های وطنم هستند* ...
#علیرضا_آهنین_جان
#خاطرات_تبلیغ
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞️ *منبر مجازی* روز هفتم ماه مبارک رمضان - حاج آقا آهنین جان 🎥
📢ما را در اینستاگرام دنبال کنید
http://Instagram.com/alirezaahaninjan
پیامبر صلی الله علیه و آله :
اللّهُمَّ اغْفِر لِلمُعَلِّمینَ و أطِل أعمارَهُم و بارِک لَهُم فی کَسبِهِم ؛
خدایا ! آموزگاران را بیامرز ؛ عمرشان را دراز و کسبشان را با برکت کن
*معلمین عزیز و انقلابی، اساتید فرهیخته و فضلای اندیشمند هیئت فدائیان رهبر چاه ورز*
این روز میمون و خجسته که به برکت خون پاک معلم شهید ، *علامه مرتضی مطهری (ره)* به روز معلم نامگذاری شده است را خدمت عالیجنابان:
*حجت الاسلام والمسلمین شیخ غلامرضا قائدی*
*عیسی محمدی* معاونت محترم اداره آموزش و پرورش شهر علامرودشت و مسئول هیئت فدائیان رهبر
*احمد راستگو*
*محمد حاجیانی*
و *مصطفی هاشمپور*
تبریک و تهنیت عرض نموده و برایتان آرزوی سربلندی و توفیق روز افزون داریم.