•اُمــــیـــــــدُ الــمهــدي❤️🌱•
• 🔍👇🏽
#شهید_مهدی_باکری ⁴
- حال غریبی داشت . گفت : آقا جعفری ! چند لحظه با شما کار دارم .
گفتم : در خدمتم . پشت سرش راه افتادم . خاکریز رو دور زد و روی زمین نشست . منم نشستم ..سرش پایین بود و با دست خاک ها رو پس و پیش میکرد .
هاج و واج نگاش میکردم . منتظر بودم تا به حرف بیاد ولی چیزی نگفت ..
پرسیدم: آقای مهدی کارتون چی بود؟
مشتش را آرام باز کرد . دانه های شن از لای انگشتانش روی زمین ریخت . به صورتم نگاه نکرد . گفت : حاج اقا ! این خاکریز منبر و منم پامنبری ! برام حرف بزنید . نصیحتم کنید .
اینروزها خیلی به پند و اندرز نیاز دارم .
جا خوردم گفتم : اقا مهدی ! این چه حرفیه ؟! شما باید ما رو راهنمایی کنید.
بغضش را فرو داد و گفت : الان منم که نیاز دارم .. هرچه طفره رفتم ، فایده نکرد ..
شروع کردم ؛ از قیامت گفتم از معاد از بهشت و جهنم .. از کاخ های بهشتی و از طبقه های آتش .
مهدی سر روی زانو گذاشته بود و اشک میریخت . گه گاهی صدای هق هقاش بلند میشد و شانه های مردانه اش تکان میخورد . حس و حالی داشت که تا اون روز ندیده بودم !!