📗کتاب صوتی " حاج قاسم "
خاطرات خودنوشت #سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
✍️ اثر علی اکبری مزدآبادی
🎤 راوی: علی همت بومیوند
🔹تهیهکننده: مهرنوش محتشم
📌تهیه شده در ایران صدا
👇🏻 دریافت :
▫️ heyat.co/p/3931
📙 #معرفی_کتاب
🆔 @fadak44_ir
📚#معرفی_کتاب
📓 پایی که جا ماند
✍️ نویسنده: سید ناصر حسینیپور
🏡 ناشر: سوره مهر
📖 صفحات: ۷۳۸ صفحه
این کتاب یادداشتهای روزانه نویسنده از زندانهای مخفی عراق است او این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است.
او ۱۴ ساله است که به جبهه میرود و ۱۶ ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیره مجنون به اسارت عراقیها درمی آید؛ درحالی که دیدهبان است و در واحد اطلاعات فعالیت میکند...
📖 بخشی از کتاب:
امروز بعدازظهر دمای هوا نسبت به روزهای قبل چند درجه کمتر بود. هر چند برای ریختن آتش تهیه از غروب تا موقع طلوع خورشید مشکلی نبود؛ برای دشمن مشکل در روز و گرمای بالای ۴۵ درجه بود. دشمن با شلیک گلولههای دودزا و فسفری برای ثبت تیر، جادهٔ خندق و جادههای عقبه و پشتیبانی ما از جمله جادههای سیدالشهدا، بدر قمربنیهاشم، صاحب الزمان، شهید همت و جادهٔ جدیدالاحداث شفیعزاده معروف به توپخانه را گراگیری کرد...
🌱 @fadak44_ir
خادمین شهدا_فدک
#پرویز_ثابتی
📘بخشی از کتاب خاطرات عزت شاهی
[فصل شبهای کمیته مشترک (موزه عبرت کنونی) ]
🔺آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضهها میگرفتند و موها را آتش میزدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را آتش میزدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم... مرا لخت آویزان میکردند و گاهی بر آلت تناسلیام شلاق میزدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند...
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
#پرویز_ثابتی
#معرفی_کتاب
🌱 @fadak44_ir
📚 من میترا نیستم: زندگی شهید زینب کمایی
✍️ نویسنده: معصومه رامهرمزی
🏡 ناشر: آوای کتابپردازان
📖 صفحات: ۲۲۰ صفحه
📖 خلاصه کتاب:
با شروع جنگ، زینب به همراه خانواده اش مجبور به مهاجرت به شاهین شهر اصفهان میشود. با توجه به وضعیت فرهنگی ضعیف شاهین شهر در آن زمان، زینب از طریق فعالیت در بسیج، کلاسهای جامعه زنان، و فعالیتهای پرورشی و تربیتی در دبیرستان، و ارتباط با امام جمعه شهر، سعی در بهبود وضعیت فرهنگی شاهین شهر دارد. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول خدمت بودند؛ دو خواهر به عنوان امدادگر در پشت جبهه و دو برادر رودررو با دشمن. اما خلوص و عمق فعالیتهای انقلابی زینب سبب شد پس از شش ماه از حضورش در شاهین شهر، در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط منافقین ربوده و با گره چادرش به شهادت برسد. پیکر پاکش سه روز بعد کشف شد و سپس همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد....
📙 #معرفی_کتاب
🌱 @fadak44_ir
📚#معرفی_کتاب ترجمه الغارات
این کتاب را که قدیمیترین کتاب شیعه هست بخوانید، حتماً بخوانید! مقتل کامل است.
اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابیطالب علیهم السلام هست، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم نظر میدهیم و دفاع میکنیم.
#شهید_سردار_قاسم_سلیمانی 🌸
#کتاب #الغارات
🌱 @fadak44_ir
📚 #معرفی_کتاب
🍁 #زخمِ_پاییز
روایتی از زندگی یکی از مظلومترین شهدای مدافع امنیت تهران، در کنگره ۲۴۰۰۰ شهید پایتخت در حضور فرمانده سپاه تهران و جمعی از خانواده های شهدا رونمایی شد.
▫️#شهید_پوریا_احمدی متولد آذر ۱۳۵۷، ۲۹ مهر ۱۴۰۱ برای آرام کردن ناهنجاریهای شهر، ناشی از قانون شکنی اغتشاشگران در منطقه پیروزی حضور پیدا کرده بود، مورد حملات وحشیانه اوباش قرار گرفت، به بیمارستان فجر منتقل شد، درمانهای پزشکی مؤثر واقع نشد و بعد از گذشت دو هفته، عصر روز ۱۲ مهرماه ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
📖 برشی از #کتاب:
مردم محلۀ میدان شهدا، خیابان خورشید و مجاهدین، همه آمده بودند. حتی همان پیرمرد کاسبی که سالها قبل، پوریا را به چشم جوان سبکسر محله میدید. بعد که پوریا بسیجی شد چماقدار خطابش میکرد و حالا ناباورانه به تابوت و کلمۀ شهید قبل از اسم پوریا نگاه میکرد، سر تکان میداد و اشک میریخت...
🌱 @fadak44_ir