eitaa logo
طهارت نفس
2.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
24 فایل
هو الرزاق ﷽ ↶سلام لطفا دربرابر تبادل و تبلیغات کانال صبورباشید و به رشد کانال کمک کنید.🌼 💝جهت رزرو تبلیغ👈 @A_DMEN تبلیغات ارزان و بصرفه👇 https://eitaa.com/joinchat/3694068054Cced867b572
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋راه نجات از زندان دنیا چشم دوختن به خدایی است که تمام قدرت جهان در دستان اوست. بیچاره مردمی که هر روز خدایشان عوض می‌شود، روزی چوبی و سنگی، روزی یک شخص، روزی یک کشور، روزی پول و ماشین، و هیچ گاه مزه آرامش حقیقی و اصیل را نچشیدند. يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ ﺍﻱ ﺩﻭ ﻳﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ! ﺁﻳﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩﺍﻥ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﻭ ﻣﺘﻔﺮﻕ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺧﺪﺍﻱ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﻣﻘﺘﺪﺭ ؟(٣٩) سوره یوسف 🌿 @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️برکت شبهای قدر 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: پروردگارا! به برکت این روزها و این شبها، به برکت خون مطهّر امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) و خونهای پاکی که در راه حق در این سالها بر زمین ریخته شد -و در کشور ما شهدائی بُروز کردند و ظهور کردند- به برکت این خونها، به برکت این مجاهدتها، به برکت این قداستها، ملّت ما را روزبه‌روز به سربلندی و سعادت حقیقی نزدیک بفرما. 🎙 مجموعه @faghatkhoda1397
✍امام على عليه السلام: به روزى اى كه قسمتت گشته راضى باش تا توانگرانه زندگى كنى 📚غررالحكم حدیث2332 @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت ڪنید. حتما هر ڪجا باشم خود را در ڪنار شما خواهم رساند. شهید مدافع حرم... @faghatkhoda1397
📚 ✍مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی ‎‌‌‌‌‌‌ @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🎞سخنرانی تصویری 🎙 "حاج آقا عالی" 🎯عاطفه عامل مهم هدایت ✨ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @faghatkhoda1397
📚حکایت‌های پندآموز «نپرداختن بدهی دیگران» حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج13 اثر استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @faghatkhoda1397
✨﷽✨ ✍در زمان پادشاهی، دو برادر در دیوان خدمت می‌کردند که برای گرفتن مالیات و خراج به روستاهای اطراف شهر می‌رفتند. یکی از آن‌ها اهل رشوه بود و در برابر پیشنهاد رشوه ضعیف و هر رشوه‌ای می‌دادند می‌گرفت و از مالیات‌شان کم می‌کرد. دیگری ایمان قوی داشت و هرگز تسلیم رشوه نمی‌شد. روزی برادر رشوه‌گیر به برادر مؤمن گفت: من تعجب می‌کنم تو چرا به این حقوق کم دیوان می‌سازی و رشوه را رد می‌کنی؟! برادر مؤمن پاسخ داد: به دو علت، نخست این‌که به من هر چیزی که به عنوان رشوه پیشنهاد می‌دهند، می‌اندیشم که چه نیازی به آن دارم و اگر آن‌ها را به خانه نبرم چه می‌شود؟؟ می‌بینم چیزی نیست که نیاز ضروری من به آن باشد و من آن را نداشته باشم. دوم این‌که آنچه را که رشوه می‌گیرم بخاطر این‌که نیازش دارم می‌اندیشم که خدایم مرا می‌بیند و زمان گرفتن رشوه می‌گوید: ای بنده من! آیا به این چیزهایی (مرغ و خروس و گوسفند و...) که رشوه گرفتی و نیاز به آن داشتی، از من خواستی و من آن‌ها را به تو ندادم که از راه گناه و نافرمانی من آن را کسب کردی؟!! پس هرگز رشوه مرا وسوسه نمی‌کند. ‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دستور امام جواد(ع) برای یاری حضرت مهدی(ع) ┏━✨🌹✨🌸✨━┓ 🆔 @faghatkhoda1397
ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧاﺑﯿﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭﺏ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺒﺪﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ: ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﻣﮕﺮ ﺷﺮﻁ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺁﺭﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻋﺬﺭﯼ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ؟! ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺯﺍﺩ ﮐﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ ! ﺑﯿﻨﺎ: پس ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ. 👈ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ‏ات را بگشا و طعام خور! شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند... دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد... روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت... شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور... بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری... @faghatkhoda1397
📚 روستایی ساده دل خواننده، علاقه‌مند می‌تواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد. زمانی پینه‌دوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی می‌کرد. وقتی کار می‌کرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون می‌تابید و استاد کفشدوز تیره‌روز را نوازش می‌داد. همان‌طور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو می‌داد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینه‌دوز ما می‌افشاند. پینه‌دوز بینوا از لای میله‌های پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره می‌کرد و همان‌طور که به کفش‌ها میخ می‌کوبید و یا چرمش را کش می‌داد، آه می‌کشید و آرزوی شهر ناشناخته‌اش را در دل می‌پرورانید. اغلب فریاد برمی‌آورد: "چه روز خوبی است برای قدم زدن !" و وقتی یکی از مشتری‌ها چکمه‌های کثیف درشکه‌چی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید: "هوای بیرون خوبست؟" " عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است." مرد این بار عمیق‌تر از پیش آه کشید. چکمه‌ها را گرفت و با خشم به گوشه‌ای افکند و گفت: "شما آدم‌ها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمه‌ها را ببر" و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد: اونی که نمی‌تونه از آزادیش لذت ببره نباید از مرگ بترسه واسه این که پیشاپیش مرده‌س! و آوازش را تا شب هنگام تکرار می‌کرد. بیشتر و بیشتر به آسمان می‌نگریست و آه می‌کشید اما از این که تاریکی را دیده‌است، تقریبا" خوشحال به نظر می‌آمد. غم او مانع از آن می‌شد که از هوای تازه شب لذت ببرد . یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی می‌کرد، به دکان پینه‌دوز آمد که کفش‌هایش را تعمیر کند. وقتی پینه‌دوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت: "گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبخت‌ترین مرد الاغ‌سوارها هستند! " "الاغ سوارها؟" "بلى، منظورم آدم‌هایی است که جنس‌هایشان را با الاغ می‌فروشند. آنها دائما" می‌آیند و می‌روند و همیشه هم از هوای پاک لذت می‌برند و بوی گل‌ها را استشمام می‌کنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!" وقتی مشتری دکان پینه‌دوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشه‌ی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود. " فردا به برادرزاده‌ام می‌گویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پس‌انداز کرده‌ام یک الاغ می‌خرم و شروع به کاسبی می‌کنم." پینه‌‌دوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت. "چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس می‌کنم که دارم زندگی می‌کنم. دیگر نمی‌توانم بهترین روزهای زندگی‌ام را در آن دخمه بگذرانم!" گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گل‌های کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بی‌آن که کسی را ببیند، در جاده پیش می‌راند. اما ناگهان موقعی که می‌خواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!" یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینه‌دوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد: پول، لباس و همه چیز او را. او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دنده‌هایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید. این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود . گاسپار فریادهای هراس‌انگیزش را برآورد: "ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !" ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاری‌اش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانه‌اش بر زمین نهاد. برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینه‌دوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمی‌شنید که جوابی به آن بدهد. اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدم‌هایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف می‌زدند: "چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !" اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست: "آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم می‌خورند !" نویسنده: اوسبیو بلاسکو مترجم: همایون نور احمر داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام علیک یا صاحب الزمان (عجل الله )💚 من شنیدم که شما فصل بهاری آقا به دل خسته‌ی ما صبر وقراری آقا عمر امسال گذشت وخبری از تو نشد هوس آمدن این جمعه نداری آقا؟ در هیاهوی شب عید، تو را گم کردیم غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا راستی بی نفست حال که تحویلی نیست چه شود سر به سر خسته گذاری آقا هفت سین، سین سرور قدمت کم دارد زرد هستیم اگر سبز نباری آقا 🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯حتما ببینید💯 🎙 موضوع:امید به خداوند روایت کسی که: ‼️( در دل جهنم🔥 انداختنش‼️ ...ولی.. به خدا امید داشت) ┏━✨🌹✨🌸✨━┓ 🆔 @faghatkhoda1397
📚 سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند. این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند. روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند.) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد. دلی که غیب نمایست و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟ اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند : که زنهار از این مکر و دستان و ریو به جای سلیمان نشستن چو دیو و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ : اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود بجز شکر دهنی، مایه هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی و به زبان شاعر: خلق گفتند این سلیمان بی صفاست از سلیمان تا سلیمان فرق هاست و در این احوال، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت. روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
روزی چهار هندو برای ادای نماز به مسجدی وارد شدند. و موقعی که در حال نماز خواندن بودند، مؤذن وارد مسجد شد! در این لحظه یکی از هندویان در وسط نماز با دیدن موذن از وی پرسید: که آیا اکنون که بانگ اذان برآوردی وقت نماز بود!؟ هندوی دوم که در کنار هندوی اول ایستاده بود به وی معترض شد که با صحبت کردن نماز خود را باطل کردی! و هندوی سوم هم هردوی دیگر را سرزنش کرد که بیهوده به هم طعنه نزنید که نماز هر دوی شما به علت حرف زدن باطل شده است! در این میان هندوی چهارم در وسط نماز خود با خشنودی زمزمه ‏کرد که: «خدا راشکر که من مانند این سه تن در چاه گمراهی نیفتادم!» پس نماز هر چهاران شد تباه عیب گویان بیشتر گم کرده راه ای خوشا آنکس که عیب خویش دید هرکه عیبی گفت آن بر خود خرید! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه زیارت عاشورا... ⁣« بفرست برای دوستت،ثواب کن » 🎙 🔺خلاصه که کسی دست خالی از دم خونهٔ اباعبدالله برنگشته.. ‌ @faghatkhoda1397
📚 روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده مرد عارف لبخندی زد و گفت: الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!! جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد مرد مات و مبهوت پرسید از من؟! مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند... بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است 📙منطق الطیر @faghatkhoda1397