eitaa logo
رمان عاشقانه
45 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
_اول ادعا می کنی عاشق من شدی بعد واسه داداشم تور پهن می کنی تو قصدت چیه ترانه خانم ترانه که تو فکر بود و اصلا متوجه سپهراد نشده بود با حرفش تکانی خورد و بعد گفت: _متوجه نشدم چی گفتی _متوجه شدی اما جوابی نداری _اقای دکتر بین منو شما هر چی که بود تموم شده حالا منو سپنتا قصد ازدواج داریم و اصلا هم دوست ندارم سپنتا چیزی از جریان بدونه و سوء تفاهمی براش پیش بیاد _یعنی تو فاصله ی دو سه ماه تو عشق برادر بزرگ از دلت خارج کردی و عاشق برادر کوچیکه شدی ترانه پوزخندی زد. و بعد گفت: _عشقی در کار نبود آقای دکتر اون فقط یه جور عادت و وابستگی بود من چون هر روز شما رو می دیدم یه جورایی وابسته شده بودم الآنم که به مدتها از شما دور شدم دیگه هیچ حسی به شما ندارم پس با عنوان کردنش نه آتیش تو زندگی من بندازین نه خودتون سپهراد توقف کرد و بعد با عصبانیت گفت: _مثلا می مخواهی چی کار کنی ترانه لبخندی زد و با لحن آرومی گفت: _هیچی من هیچ قصدی ندارم فقط می خوام با آرامش زندگی کنم اونم کنار مردی که دوستم داره و دوسش دارم لحن آروم ترانه کمی از التهاب درون سپهراد کم کرده بود اما هنوزم نمی تونست به ترانه اعتماد کنه _چی شد که فکر کردی به سپنتا علاقه داری ترانه آروم خندید و سرش تکون داد بعد گفت: _اقای دکتر مگه عشق به آدم اجازه ی فکر کردن می ده من وقتی از مطب شما رفتم اوقات فراغت بیشتری داشتم اون موقع همیشه دوست داشتم برم تئاتر و نمایش های سپنتا رو ببینم اما فرصتش پیش نمی اومد ولی تو این چند وقت زیاد اونجا رفت و آمد کردم سپنتا هم خیلی به من لطف داشت و کم کم با هم صمیمی شدیم وقتی هم بهم پیشنهاد ازدواج داد دیدم منم دوسش دارم و دارم برای اولین بار عشق تجربه می کنم اونجا بود که تازه متوجه شدم حسی که به شما داشتم اصلا عشق نبود بعد کامل به سمت سپهراد برگشت و گفت: _اما اگر قراره شما این وسط مانع رسیدن دو تا عاشق به هم بشین ترجیح می دم جوری خودم گم و گور کنم که سپنتا این وسط ضربه نخوره سپهراد نگاهش کرد بعد بدون حرفی ازش فاصله گرفت با رفتنش ترانه پوزخندی زد و نفس حبس شده اش پر صدا بیرون داد . @Fareba_k
شیدای تنها پارت 63 ترانه گوشی رو دستش گرفت و به سپنتا پیام داد.از کاری که شروع کرده بود اصلا راضی به نظر نمی رسید «سپنتا من منصرف شدم دیگه نمی خوام ادامه بدم تصمیم اشتباهی گرفتم» سپنتا پشت رل نشسته بود دسته گلی که واسه خواستگاری خریده بود کنار دستش بود با حسرت به گلا نگاه می کرد که صدای پیامک گوشیش شنید گوشی رو دستش گرفت و پیام خوند با خوندنش گوشی رو گذاشت رو داشبورد قبلاً هم ترانه پیام داده بود حتی تماسم گرفته بود اما سپنتا تو این چند روز نه پیامش جواب داده بود نه تماسش حتی تو این چند روز اصلا نرفته بود سالن و کلا کار تعطیل کرده بود فقط یک بار به ترانه پیام داده بود شب پنجشنبه منتظرم باش و حالا شب پنجشنبه بود و اون می رفت خواستگاری دختری که عاشقانه دوستش داشت اما خواستگاریش با همه ی خواستگاریها فرق می کرد نه عروس می دونست داماد عاشقشه نه داماد خبر داشت عروس چه نیتی داره. ترانه وقتی سین خوردن پیام دید مثل روزای قبل منتظر جواب سپنتا موند اما بازم جوابی دریافت نکرد با عصبانیت گوشی رو پرت کرد زمین و خودشم نشست و به تختش تکیه داد چند دقیقه بعد تارا وارد اتاق شد و وقتی ترانه رو تو اون حال دید به سمتش رفت و گفت: _تو هنوزم که نشستی پاشو آماده شو الان میان ترانه نگاهش به تارا دوخت و بعد گفت: _بابا اومده آره خیلی وقته همه آماده شدن فقط تو اینجا نشستی چیزی شده _نه چی باید بشه _از وقتی از کوه برگشتیم تو یه جوری شدی ببینم اون روز با هم حرفتون شده بود. ترانه سرش تکون داد و بعد گفت: _نه چیزی نیست تو برو منم آماده میشم میام تارا بدون حرفی از اتاق خارج شد ترانه هم با بی میلی لباسی که به اصرار مادرش تازه خریده بود پوشید و از اتاق خارج شد آقا و خانم راشدی با دیدنش هر دو لبخند زدن و آقای راشدی دستش برای دخترش باز کرد ترانه هم به سمت پدرش رفت و کنارش نشست آقای راشدی دستش دور شونه ی ترانه انداخت و گفت: _عروس خانم کم پیدایی ما رو تحویل نمی گیری ترانه به سختی لبخند زد و بعد گفت: _یه کم استرس دارم بابا چیزی نیست _نگران نباش دخترم خانواده ی ساعدی خانواده ی محترمی هستن من در مورد سپنتا هم کلی تحقیق کردم همه ازش تعریف می کردن _شما رفتین تحقیق کردین _اره بابا مگه میشه ندیده و نشناخته دختر شوهر داد. ترانه تو دلش کلی خجالت کشید اون با این کارش حتما دل پدر و مادرش می شکست . صدای زنگ که تو خونه پیچید قلب ترانه به تپش افتاده بود نمی تونست باور کنه امشب سپهراد میاد خونه شون واسه مراسم خواستگاری هم میاد اما داماد یه نفر دیگه است یکی که ترانه هیچ حسی بهش نداره و فقط وارد یه بازی بچگانه شده کاش از اولش این فکر احمقانه به ذهنش نمی رسید کاش می تونست تو این چند روز سپنتا رو راضی کنه این خواستگاری سوری رو فراموش کنه . پدرش در باز کرد و منتظر ورود مهمانان شد خانم راشدی هم کنارش ایستاده بود اما ترانه ترجیح داد تو آشپزخونه بمونه و تا صداش نکردن از اونجا خارج نشه فقط هم منتظر بود با سپنتا حرف بزنه و بهش بگه دیگه نیازی به ادامه ی این بازی نیست صداها رو خیلی نامفهوم می شنید اما اون قدر تو خودش غرق شده بود که اصلا نفهمید پدرش صداش کرده وقتی تارا وارد آشپزخونه شد و دید ترانه کنج دیوار نشسته سری تکون داد و گفت: _بابا داره صدات می کنه هنوز چای آماده نکردی ترانه با بی میلی بلند شد و فنجونایی که مادرش با سلیقه آماده کرده بود پر از چای کرد بعد از آشپزخونه خارج شد وقتی به سالن پذیرایی رسید خیلی اروم سلام کرد اما همه به گرمی جوابش دادن اول به سمت بزرگترها رفت سینی چای جلوی آقای ساعدی گرفت و آقای ساعدی با گفتن ممنون دخترم جوابش داد بعد پدرش و به ترتیب به همه چای تعارف کرد زمانی که سینی رو جلوی سپنتا گرفت متوجه ی اخم رو صورت سپنتا شد و بعد از کنارش گذشت سینی رو روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست حاج خانم با لبخند نگاهش کرد و بعد گفت: _هزار ماشا الله بهت دختر قشنگم شما واقعا زیبایی ترانه لبخندی زد و خانم راشدی تشکر کرد بعد صرف چای قرار شد ترانه و سپنتا تو اتاق ترانه با هم صحبت کنن ترانه جلوتر حرکت کرد و وارد اتاق شد به دنبالش سپنتا هم وارد شد و همین که در بست رو به ترانه کرد و گفت: _سه روز مدام پیام می دی و زنگ می زنی که چی بشه ترانه روی تخت نشست و گفت: _واسه این که این بازی مسخره رو تمومش کنی _این بازی مسخره رو تو شروع کردی ترانه خانم _اره من شروع کردم الآنم میگم غلط کردم _همین ،به نظرت چه جوری به خانواده ام می گفتم به کم به منم فکر می کنی _سپنتا کار ما اشتباه و بچگونه بود نباید این قدر زود تصمیم می گرفتیم
سپنتا کنار ترانه رو تخت نشست نگاهی به اتاق کرد درست روبروی تختی که رو اون نشسته بودن یه تخت یه نفره بود که نشون می داد دو تا خواهر از یه اتاق استفاده می کنند _حالا میگی باید چی کار کنیم ترانه سرش خم کرد و گفت: _نمی دونم کاملا گیج شدم _ببین ترانه شاید واسه تو همه چیز بازی باشه اما واسه من... _واسه تو چی سپنتا نگاهش به ترانه دوخت و آروم گفت: _من می خوام همه چیز واقعی باشه ترانه کم کم مشاعرش از دست می داد سپنتا با گفتن این حرفا چه منظوری داشت و چون واقعا در شرایطی نبود که بخواد فکر کنه و به نتیجه برسه رو به سپنتا کرد و گفت : _یعنی چی سپنتا لبخندی زد و گفت: _شاید باید زودتر می گفتم اما نتونستم _سپنتا دارم گیج میشم _ترانه من...من... سپنتا بلند شد کنار پنجره ی اتاق ایستاد و به شب خیره شد بعد گفت: _اولین بار وقتی اومدم مطب پشت میزت نبودی دیدم یه دختری خم شده زیر میز تا گفتم کسی اینجا نیست بلند شدی و سرت محکم خورد به میز این قدر خنده ام گرفته بود که قبل بلند شدنت از در رفتم بیرون وقتی دوباره اومدم تو پشت میز نشسته بودی اون روز تا شب تو ذهنم بودی و هر بار که به یادت می افتادم می خندیدم ،سری دوم که اومده بودم مطب بازم پشت میزت نبودی من رفتم اتاق سپهراد کارم که تموم شد تا اومدم از در بیام بیرون محکم خوردم به یه دختر آخه تو هم داشتی می اومدی تو سرم خیلی درد گرفته بود سرم که بلند کردم دیدم تو هم سرت گرفتی داری می مالی یعنی قیافه آت شده بود عین این دختر بچه هایی که تو بازی صدمه می بینن انگار داشت اشکت در می اومد همون جا بود که یهو یه تغییراتی تو دلم احساس کردم ترانه پوزخندی زد پس سپنتا ساعدی اومده بود که اعتراف کنه عاشقشه اونم نه یه عشق یکی دو روزه یه عشق عمیق _از اون روز به بعد فقط دنبال بهانه ها بودم که بیام مطب داداشم و تو رو ببینم دیدارهای کوتاه یه سلام و احوال پرسی ساده اما بازم واسه دلخوش کنک کافی بود این دیدارهای ساده کم کم باعث می شدن بهت علاقه مند بشم و دنبال یه فرصتی می گشتم باهات حرف بزنم اما تو انگار یه سد آهنی دور خودت بسته بودی که اجازه ی نفوذ نمی دادی تا این که ... _یعنی می خواهی بگی تو از قبل به من علاقه داشتی سپنتا دوباره برگشت کنارش این بار کنار پاش نشست و گفت: _ترانه من نه با سر که با دلم الان اینجام شاید حقت بود زودتر بهت می گفتم من حتی اون روز تو کوه هم همین می خواستم بگم اما تو یهو قهر کردی و ازم فاصله گرفتی _ولی من... ترانه سکوت کرد همه چیز داشت طبق نقشه اش پیش می رفت اون از اولشم تصمیم داشت سپنتا رو عاشق کنه و بعد تنهاش بگذاره اما حالا با این اعتراف سپنتا همه چیز بهم خورده بود.سپنتا همه ی معادلاتش بهم زده بود حالا چه جوابی داشت بهش بده _ترانه می دونم شوکه شدی قرار بود فقط یه خواستگاری سوری باشه من پای حرفم هستم اگر تو بخواهی همون جور سوری ادامه پیدا می کنه اگر هم _باید فکر کنم سپنتا الان واقعا مغزم کشش بیشتر از این نداره سپنتا سرش تکون داد و بعد گفت: _الان بریم بیرون از ما جواب می خوان چون از قبل گفتیم به هم علاقه داریم تو چی می گی بهشون _پیش اونا جوابم مثبته اما به تو فعلا نمی تونم جواب بدم سپنتا لبخندی زد و با هم از اتاق خارج شدن سپهراد با دیدن لبخند رو لب هر دو نفر بی اختیار لبخند زد شاید واقعا حق با ترانه بود ،اونا واقعا خوشحال به نظر می رسیدن و سپهراد نفس راحتی کشید وقتی هم ترانه با خجالت و شرم جواب مثبتش اعلام کرد ستایش و تارا کل کشیدن و همه از این وصلت راضی و خوشحال به نظر می رسیدن. @Fareba_k
شیدای تنها پارت 64 ترانه ظرف شیرینی رو دور چرخوند و همه با لبخند بهش تبریک گفتن وقتی به سمت خانم ساعدی رفت خانم ساعدی یه انگشتر از تو دستش درآورد و گفت: _مفت و مجانی که نمیشه از دست عروس خانوم شیرینی خورد باید کادوشم بدم ترانه با لبخند تشکر کرد و به انگشتر زیبایی که نگیناش تو دستش می درخشیدن نگاه کرد بعد به سمت حاج آقا رفت که کنار حاج خانم نشسته بود حاج آقا با خنده رو به جمع کرد و گفت: _حاج خانوم ما رو تو عمل انجام شده قرار داد منم که انگشتر تو دستم ندارم هدیه بدم به عروس گلم بعد دست تو جیبش کرد و یه بسته تراول بیرون آورد و گذاشت کنار ظرف شیرینی و گفت: _دیگه هر کی به اندازه ی وسعش بعدم خندید و گفت: _همین جا معلوم شد تو خونه ی ما کی سالاره هر کی کادوی بیشتر می ده سالارم هست همه به حرف حاج آقا خندیدن و پدر و مادر ترانه از هر دو نفر تشکر کردن ترانه بعد از پخش شیرینی کنار تارا نشست و تارا با ذوق به انگشتر توی دستش نگاه کرد و دم گوشش گفت: _به نظر خیلی قیمتی میاد ترانه لبش به دندون گرفت و سرش خم کرد حاج آقا بعد خوردن چای و شیرینی رو به سپنتا و ترانه کرد و گفت: _تا الان سه تا پسر داشتم دو تا دختر حالا خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که امشب خداوند یه دختر دیگه هم نصیبم کرد ،اقای راشدی دختر شما از همین امشب امانت دست پسرم و خانواده ی ما ،ما هم مسلمونیم و تو امانت خدا خیانت نمی کنیم ،دختر شما حالا دیگه عین دختر خودم می مونه خیالتون بابت زندگیش و آینده اش راحت باشه که من اجازه نمی دم آب تو دلش تکون بخوره البته اینا رو می گم خدای نکرده سوء تفاهم پیش نیاد منو همسرم تو زندگی بچه هامون دخالت می کنیم نه اصلا ،ما فقط کنارشون هستیم به قول معروف سنگ از زیر پاشون بر می داریم تا پیشرفت کنن همین که گاهی بیان به من پیرمرد و حاج خانوم سر بزنن نهایت لطفشون در حق ما انجام دادن دیگه ریش و قیچی دست خودتون ما هم اینجا نشستیم گوش به فرمان شما آقای راشدی که همیشه از مصاحبت با حاج آقا لذت می برد و وصلت با این خانواده رو بزرگترین شانس زندگی خودش و دخترش می دونست با لبخند گفت: _اختیار دارین حاجی ما در محضر شما هیچ کاره ایم دختر مال شماست پسر هم مال شما ،هر چی شما بفرمایید به دیده ی منت ،انشا الله که خوشبخت بشن _انشا الله آقای راشدی ،احسنت به شما در واقع همین مهمه ،بقیه همه فرمالیته است و می گذره مهر و جهیزیه ضامن خوشبختی و دوام یه زندگی نیست اما خوب عرف و رسم ماست من مهریه ی عروس بزرگم به عهده ی خودش گذاشتم مهریه ی دخترم خودش تعیین کرد مهریه ی ترانه جون هم به عهده ی خودش ترانه نگاه نگرانش به سپنتا دوخت که خونسرد نشسته بود و به بقیه نگاه می کرد انگار براش مهم نبود قرار نبود تا این حد پیش برن می ترسید با این سرعتی که کارا داره پیش می‌ره تاریخ عقد هم مشخص بشه دل تو دلش نبود و دوست داشت این مراسم مسخره هر چه زودتر تموم بشه از بس هم رادمان بهش زنگ زده بود و پیام داده بود حسابی از دستش کفری بود . با احساس درد تو پهلوش به اون سمت چرخید و تارا رو دید که با چشمش به حاج آقا اشاره می کرد اما وقتی تارا نگاه گیج ترانه رو دید آروم از لای دندوناش گفت: _حاج آقا با توئه ترانه نگاه شرم زده اش به حاج دوخت و حاج آقا گفت: دخترم دوست داری الان مهریه آت بگو دوست داری فکرات بکن انشا الله تو مراسم بله برون خدمت برسیم. ترانه نگاهی به مادرش کرد و آروم گفت: _هر چی پدرم بگن من حرفی ندارم حاج آقا لبخندی زد و گفت: _هزار ماشاالله دخترم خدا حفظت کنه ،پس می مونه برای مراسم بله برون که انشا الله هم مهریه هم تاریخ عقد مشخص می کنیم فقط هفته ی دیگه دوشنبه شب میلاد امام رضاست اگر موافق باشین همون شب تاریخ عقد بچه ها رو مشخص می کنیم که شب میمون و مبارکی هست همه موافقت کردن و خانواده ی ساعدی کم کم بلند شدن سپنتا آخرین نفری بود که از خونه خارج شد همه سوار ماشین شدن اما سپنتا گوشه ای ایستاده بود و با ترانه صحبت می کرد در واقع ترانه صحبت می کرد و سپنتا گوش می کرد _سپنتا خون سرد تر از تو توی زندگیم ندیدم سپنتا که دقیقا می دونست ترانه در مورد چی حرف می زنه و چی باعث شده این جوری عصبی بشه و لپ های خوشگلش به قرمزی بزنه لبخندی زد و گفت: _مگه چی شده _میگی چی شده مگه تو توی خونه نبودی مگه حرفاشون نشنیدی مگه در مورد تاریخ عقد و این حرفا نمی گفتن _اره خوشگلم می گفتن حالا چی شده مگه ترانه یهو تو اوج عصبانیت نگاهش به سپنتا دوخت یعنی حالا که سپنتا به عشقش اعتراف کرده بود دلیل میشد لحن حرف زدنشم عوض بشه،کلا فراموش کرد چی می خواست بگه یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:
_من آخرش دیوونه میشم سپنتا خیره ی چشماش شده بود و گاهی نگاهش به لب های اناری ترانه می افتاد نمی دونست رنگ رژی که زده بود زیبا بود یا فرم لب های تقریبا قلوه ای ترانه اما اون شب عجیب دلش ترانه رو می خواست. _الان منتظرم هستن فردا همدیگر می بینیم باشه _سپنتا خودت می دونی ها من دیگه مغزم کار نمی کنه _باشه عزیزم تو نگران نباش همه چیز بسپار دست من _سپنتا...اگر میشه این جوری حرف نزن _چه جوری _منو تو فقط دوستیم _شایدم دوست نموندیم ترانه اه پر غیضی کشید و بعد گفت: _می دونم فقط باید از دستت حرص بخورم بعد سرش خم کرد اما سپنتا سرش نزدیک تر کرد و گفت: _ما خیلی چاکریم خانومی ترانه کم کم مشاعرش از دست می داد این پسر یه دیوونه ی احساساتی بود چیزی که ترانه اصلا نمی خواست بهش فکر کنه درگیری عاطفی بود اون فقط یه هدف داشت و نباید هیچ اتفاق دیگه ای می افتاد. سپنتا صاف ایستاد و خداحافظی کرد با رفتنش ترانه هم بدون لحظه ای مکث وارد شد و در حیاط کوچکشان را بست بعد به در تکیه داد و همزمان قطره اشکی رو گونه اش سر خورد سرش به سمت آسمون گرفت و گفت: _من نمی خواستم این قدر بد باشم اونم برای تو که این قدر خوبی @Fareba_k
سبدی پر از گل تقدیم به شما که همراهم بودی با دل نوشته هایم اشک ریختی و خندیدی و به وسعت یک زندگی انتظار پارت های بعدی را کشیدی سالی پر از شادی و خوشی برایتان آرزومندم و امیدوارم سال جدید دنیایی بسازیم که جای بهتری برای زندگی باشد دوستدار نگاه تک تک شما « فریبا »
دوستان ادامه ی داستان بعد از تعطیلات تو پیج اینستا در خدمت شما هستم پیج در حال آماده سازیه انشا الله تو همین کانال براتون بارگذاری میشه تا عضو بشین
لطفا هر کی دوست داره ادامه ی رمان شیدای تنها رو بخونه تو پی وی به من پیام بده
🕊🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️ امشب آسمان بارانی است بارانی که از زمین به آسمان می رود بارانی که ابرها آن را حمل نمی کنند بلکه چشم ها آن را به دست فرشته ها می سپارند امشب برای هر قطره ی اشکت حاجتی برآورده می شود پس دریاب امشب را خواب را به چشمانت حرام کن التماس دعا 🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز من چندین ماه زحمت کشیدم وقت گذاشتم هزینه کردم و برای شما در حد توان قلم خودم رمان نوشتم پیامک های پر مهرتون نشون می داد الحمدالله کارم راضی بودین اما واقعا دیگه نمی تونم اینجا ادامه بدم اگر علاقه مند به قلم من بودین می تونین با هزینه ی ناچیزی عضو پیج من بشین و به رمان ها ادامه بدین چون واقعا کار کردن تو ایتا سخته اگر هم نه ممنون که تا اینجا کنارم بودین می تونین از کانال لفت بدین