_گفتم بهت اطلاع می دم
بعد رو به ترانه کرد و گفت:
_کی میان خواستگاری
_نمی دونم مامان قرار شد با خانواده اش صحبت کنه مادرش به شما زنگ بزنه
_پدرت بیاد باهاش صحبت می کنم البته من می دونم اون حتما موافقت می کنه اون ارادت خاصی به آقای دکتر و خانواده اش داره البته واقعا هم قابل احترامن حالا ببینیم قسمت چی میشه انشا الله که خوشبخت بشی
ترانه تو دلش پوزخند زد قسمتش نوشته شده بود یه سرنوشت سیاه کنار رادمان،مادرش چه خوش خیال بود که از قسمت واسه دخترش خوشبختی طلب می کرد.
بعد نهار دخترا رفتن تو اتاق و پدر و مادر هم تو هال نشسته بودن آروم صحبت می کردن تارا دوباره رو به ترانه کرد و گفت:
_اسم پسره چی بود
_سپنتا
_اهان ،حالا چی کاره هست
_کارگردان تئاتر البته بهش فیلم سینمایی هم پیشنهاد شده اما قبول نمی کنه میگه هدف های بزرگتری دارم
_با هم بیرون هم می رین
_یک دو بار بیشتر نرفتیم ولی من بیشتر اوقات می رم سالن اجراشون
_ترانه تو مطئنی سپهراد فراموش کردی
ترانه لبخندی زد و گفت:
_اره قربونت برم تو نگران چی هستی دیوونه نیستم که با زندگیم بازی کنم سپهراد هر چی بود دیگه تموم شده اون حالا زندگی خودش داره منم باید به فکر خودم باشم حالا این وسط داداشش از من خوشش اومده منم تو چند تا برخورد قبلی و این اواخر شناختمش و می دونم پسر خیلی خوبیه دیگه تو نگران چی هستی
ترانه می گفت و خودشم حتی یک کلمه از حرفاش قبول نداشت می گفت تا تارا رو مجاب کنه وگرنه خودشم می دونست هیچ کس براش سپهراد نمیشه سپهرادی که هنوزم قلبش با شنیدن اسمش به تپش می افتاد و هنوزم حس عاشقانه ای بهش داشت
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت 57
سپنتا گوشی رو گذاشت رو تخت و بهش خیره شد بعد لبخندی زد و با خودش گفت چه سرنوشتی در انتظارمه که باید برم خواستگاری دختری که دوسش دارم اما واقعی نه سوری
بعد بلند شد و از اتاق خارج شد مادرش و ستایش تو نشیمن نشسته بودن و میوه می خوردن رفت و کنار ستایش نشست بعد با دستش ضربه ی آرومی رو پای ستایش زد و گفت:
_اجی گلم چطوره
_مرسی داداش چه خبر
_خبرهای خوب ،از شوهرت چه خبر
_هست دیگه اونم صبح میره شرکت شب بر می گرده منم زیاد نمی بینمش مخصوصا که داره شرکت ارتقا می ده و کلی قرارداد جدید امضا کردن باباشم که خودش بازنشسته کامل کرد و شرکت نمی ره موندم این ترم دانشگام تموم بشه صبح تا شب باید تو خونه چی کار کنم.
_چرا نمی ری سر کار
_اتفاقا نیاوشم بهم میگه درست تموم شد بیا شرکت
بعد خندید و گفت:
_بیشعور برگشته به میگه پست سرایداری خالیه اگر اکی بودی اونجا استخدامت می کنم
سپنتا و حاج خانم خندیدن و حاج خانم گفت:
_جدا از شوخی خوبه که چرا نمی ری شرکت
_وا مامان برم سرایدار بشم
_اون که شوخی کرده میری هم کمک شوهرت می کنی هم حوصله ات سر نمی ره
_حالا شاید بعداً رفتم ولی الان اصلا حوصله ندارم دلم می خواد بعد دانشگاه یه مدت فقط بخوابم خسته شدم ۱۶ساله هر روز ساعت ۶صبح بیدار شدم
_خوش بحالت کاش منم دختر بودم خیالم راحت بود یه بدبختی از صبح تا شب جون می کنه خرج منو در میاره منم فقط بخور و بخواب می کردم
_مگه کار خونه کمه مادر
_مادر من یکی مثل شما باشه صبح تا شب کار کنه که نه از صد تا مرد هم بیشتر کار می کنین یکی مثل ستایش خودمون، ببینم تو خونه دست به سیاه و سفید می زنی
_پس فکر می کنی هر موقع می آیی خونه مون همه چی از تمیزی برق می زنه غذام همیشه آماده است اینا رو کی انجام می ده تو که بیشتر از همه می آیی خونه ی ما
_نه خدایی این راست میگه هر موقع رفتم کیک درست کرده غذا پخته خونه اش ترگل و ورگله معلومه مادرم دختر شیرزنی تربیت کرده.
به حرفش هر دو خندیدن اما حاج خانم با یادآوری غذا رفت به غذاش سر بزنه وقتی رفت سپنتا نگاهی به آشپزخونه کرد و گفت:
_سیتی خوبه که اینجایی می خوام یه چیزی بهت بگم
_چی شده
_اروم تر
_سپنتا داری نگرانم می کنی بخدا سر کاری باشه می کشمت
_می خوام یه چیزی به مامان اینا بگم ولی خودم نمی تونم تو باید این کار بکنی
_چی شده پول کم آوردی
_نه بابا مهم تر از این حرفاست
_بگو دیگه سپنتا الان مامان میاد
سپنتا بازم نگاهش به آشپزخونه دوخت که تو ضلع شرقی خونه بود و به نشیمن دید نداشت بعد سرش کمی به سمت ستایش خم کرد و گفت:
_می خوام ازدواج کنم .
ستایش با اخم نگاش کرد و بعد گفت:
_سپنتا گفتم مسخره بازی در بیاری...
_جدی می گم ستایش
_اره منم خرم باور کردم
_ستایش به جون مامان جدی میگم
ستایش با ناباوری نگاهش کرد و بعد گفت:
_چی می گی سپنتا آخه یهویی مگه با ترانه صحبت کردی
سپنتا سرش تکون داد و ستایش با هیجان گفت:
_ای ول داداش چه زرنگ شدی ،حالا نظرش چی بود
_موافقه اما پسر عموش خواستگارشه و خانواده اشم راضی آن اگر دیر بجنبم از دستم رفته
ستایش نگاش کرد دلش واسه داداش عاشقش رفت و بعد با مهربونی گفت:
_قربون داداشیم بشم که عاشق شده
_خدا نکنه ،فقط اون با خانواده اش صحبت کرده منتظر جواب منه
_باشه داداشی همین الان با مامان صحبت می کنم
سپنتا سرش تکون داد و ستایش مادرش صدا کرد
_حاج خانوم کجا موندی پس
حاج خانوم با سینی چای اومد تو نشیمن و گفت:
_جانم مامان چی شده
_بیا بشین که خبر های خوبی برات دارم
حاج خانم با لبخند نگاش کرد و بعد گفت:
_نکنه دارم مامان بزرگ میشم
ستایش با خجالت سرش خم کرد و گفت:
_نه مامان در مورد سپنتاست
حاج خانم نگاهش به سمت سپنتا چرخوند که سرش خم کرده بود و بعد گفت:
_به به بگو ببینم چی شده
_مامان آق داداش ما عاشق شده
حاج خانم خندید و بعد گفت:
_جدی میگی ستایش
_اره خود شاخ شمشادشم اینجا نشسته می تونی بپرسی
_اره مادر چی می گه خواهرت
سپنتا همون جور که سرش پایین بود گفت:
_ستایش گفت که
_یعنی تو الان خجالتی شدی باور کنم سپنتا خجالتی شده
سپنتا لبخندی زد و بعد گفت:
_اخه تا الان همیشه شوخی می کردم فکر نمی کردم جدی گفتنش این قدر سخت باشه
_فدای تو بشم پسر گلم الهی به سلامتی حالا کیه این عروس خانوم ما
ستایش پیش دستی کرد و گفت:
_ترانه است مامان منشی قبلی داداش
حاج خانم به فکر فرو رفت و بعد گفت:
_مگه چقدر اون می شناسی مادر
_مامان از وقتی اومده مطب داداش این آقا عاشقش شده
_یکی دوبار با خانواده اش بر خورد داشتیم خانواده ی محترمی بودن ولی خوب بازم تحقیق لازمه دیگه
_مامان من همه جوره می شناسمش
_تصمیمت گرفتی
سپنتا سرش خم کرد و حاج خانم گفت:
_پسرم واسه ازدواج فقط دوست داشتن کافی نیست باید با پدرت صحبت کنم در موردشون تحقیق کنیم ببینیم اصلا شما دو نفر مناسب هم هستین باید با داداشت مشورت کنیم به هر حال اون بیشتر دختره رو می شناسه تا ما
_من حرفی ندارم اما ...
_اما چی پسرم
_من دوسش دارم مامان
حاج خانم لبخندی زد و گفت:
_انشا الله که خیر باشه
سپنتا نگاهی به ستایش کرد و این بار ستایش گفت:
_فردا منو نیاوش می ریم تو محله شون پرس و جو می کنیم اگر هم نیاوش نتونست بیاد خودم می رم شما نگران نباشید صبح هم می رم سمت دانشگاه شون تا فردا عصر همه چیز می گذارم کف دستتون ولی من ترانه رو می شناسم چند بار تو مطب داداش دیدمش دختر خونگرم و مهربونیه با حجب و حیا هم هست می دونید که من آدم شناسیم خوبه یکی دو بار با یکی برخورد کنم می شناسمش
_خدا کنه همین جور باشه مادر من که از خدامه سپنتا هم برا خودش سر و سامون بگیره
بعد بغض کرد و گفت:
_چقدر خونه مون از این به بعد سوت و کور میشه
ستایش دست مادرش گرفت و گفت:
_دورت بگردم مامان جونم ما که همیشه اینجاییم داداش و پریناز جون هر شب بهتون سر می زنن سپنتا هم زن بگیره همین نزدیکی خونه می گیره ما از این خیابون خارج نمی شیم
سپنتا با نگاهی تشکر آمیز به ستایش نگاه می کرد همیشه حلال مشکلاتشون بود از همه کوچیکتر بود اما مدیریت کردن همه رو بلد بود می دونست چه جوری مخاطبش مجاب کنه .
حاج خانم دستی به صورتش کشید و گفت:
_من آرزوم فقط دیدن خوشبختی شماست
_الهی من فداتون بشم
بعد چایی از داخل سینی برداشت و گفت:
_مامان چرا چای زعفرونی های من این عطر نداره زعفران درجه یک می گیرم ولی این عطر نداره
حاج خانم به بخاری که از چای خارج می شد نگاه کرد و بعد گفت:
_دقیقا هم سن و سال تو بودم یه روز به مادر خدابیامرزم گفتم مامان چرا من قرمه سبزی می گذارم عطر قورمه سبزی های شما رو نداره اون موقع آبجی معصومه ام بهم گفت عطر و طعم قورمه سبزی که اینجا می خوری عشق مادرانه دستای مامان داخلش حس می کنی که طعمش برات فرق می کنه وگرنه مواد همون مواد
_اره بخدا طعم غذاهای شما تو این خونه یه چیز دیگه است من هر موقع میام اینجا یاد بچگیم می افتم که از مدرسه می اومدم و اول تو راهرو بو می کشیدم از آشپزخونه ی شما همیشه بوی عشق می اومد بیرون
حاج خانم لبخند زد و بعد گفت:
_چایی تون بخورین امشب براتون فسنجون گذاشتم که پرینازم عاشقشه
_اخ جون داداش اینا واسه شام میان
_اره کلی اصرار کردم امشب حتما واسه شام بیان
مادر دوباره رفت سمت آشپزخونه و سپنتا گفت:
_من اگر تو رو نداشتم چی کار می کردم
ستایش با لبخند نگاش کرد و بعد گفت:
_بخدا زن بگیری منو فراموش کنی خفه ات می کنم
_ما چاکر شومام هستیم آبجی خانم
ستایش به لحن لاتی سپنتا خندید و هر دو مشغول خوردن چای زعفرانی مامان پز شدن .
شیدای تنها
پارت58
ستایش پارچ آب گذاشت رو میز بعد کنار نیاوش نشست نیاوش نگاهش به ستایش دوخت و با عشق گفت:
_دستت درد نکنه خانومی
ستایش لبخندی زد و بعد آروم گفت:
_با این حرفا نمی تونی خرم کنی ها من قهرم
_چرا قهر من که برات توضیح دادم
_تو فقط شرایط خودت در نظر می گیری زندگیمون روتین شده من اصلا دوست ندارم هنوز یک سالم نشده زندگی می کنیم ولی همش شده روزمرگی
_قربونت بشم خوب زندگی همین دگه
ستایش با دلخوری نگاش کرد و بعد گفت:
پس اون همه هیجانی که قبلاً با هم تجربه می کردیم فقط مال قبل عروسی بود
نیاوش لبخندی زد و گفت:
_خوب اون موقع وقت آزاد بیشتری داشتیم
_تو اصلا واسه من وقت نمی گذاری گاهی دلم برات تنگ میشه نیا
نیاوش عاشق اخلاق های بچگونه ی همسرش بود دستش گرفت و گفت:
_فدات میشم اون جوری لب و لوچه آت آویزون می کنی ها
_ا نیا مسخره بازی در نیار من جدی گفتم
شما امر کن غلامت اجرا کنه فردا که جمعه است من دربست نوکرتم
ستایش یهو دلخوریش فراموش کرد و گفت:
_بریم کوه
_بریم من پایه ام
با صدای حاج خانم که اونا رو دعوت به شام می کرد تازه یادشون افتاد سر میز نشستن و بقیه مشغول خوردن بودن همه با خنده نگاهشون می کردن نیاوش برای هر دو نفرشون برنج کشید و ستایش گفت:
_فردا موافقین بریم کوه
پریناز نگاهی به سپهراد کرد و گفت:
_اره چه فکر خوبی کردی آجی ما هم می آییم
حاج خانم ظرف خورش کنار دست نیاوش گذاشت و بعد گفت:
_شما جوون ها برین کوه ما جوونای قدیم هم تو حیاط دور هم جمع میشیم فقط قبلش من کی خواستم یه چیزی بگم
سپنتا سرش خم کرد و حاج خانم گفت:
_بعد ازدواج سپهراد و ستایش نوبتی هم باشه نوبت آقا سپنتای ماست که اونم سبزش کنیم
حاج آقا که از قبل در جریان قرار گرفته بود با لبخند به سپنتا نگاه کرد اما پریناز و سپعراد و نیاوش با تعجب نگاهشون به حاج خانم دوختن و پریناز گفت:
_وای مامان جدی می گین یعنی داداش سپنتا قصد ازدواج داره
حاج خانم لبخندی زد و گفت:
_اره خودش که این جوری میگه
_مامان عروس کیه ما میشناسیم
_اره غریبه نیست
سپهراد قاشقش گذاشت تو بشقاب و بعد گفت:
_مبارک باشه داداش حالا کی هست این دختر نگون بخت
به حرفش همه خندیدن اما ستایش گفت:
_ا داداش خیلی هم دلش بخواد مگه بهتر از سپنتا هم داریم
_اون که بر منکرش لعنت اما خدا باید به اون دختر صبر بده
دوباره همه خندیدن و حاج خانم گفت:
_مثل این آقا داداشت عاشق منشی مطبت شده مادر
سپهراد با تعجب به سپنتا نگاه کرد و بعد گفت:
_خانم شکیبا!مگه تو چقدر اون می شناسی اصلا چند بار دیدیش مگه
سپنتا نگاهی به سپهراد کرد و این بار ستایش گفت:
_لیلا رو نمیگه که داداش منشی قبلی رو میگه ترانه
سپهراد و پریناز با تعجب به هم نگاه کردن چند لحظه هر دو سکوت کردن سپهراد اصلا نمی دونست چی باید بگه فقط می دونست این ازدواج نباید سر بگیره حالا به هر دلیل و بهانه ای که میشد باید جلوی این ازدواج می گرفت
_نظرت چیه داداش تو بیشتر از همه ی ما ترانه رو می شناسی به هر حال سه سال منشی مطبت بود
سپهراد نگاهی به ستایش کرد و بعد گفت:
_منم زیاد نمی شناسمش البته دختر خوبی بود ولی شناخت کافی که ندارم ازش حالا تو مطمئنی ازش خوشت میاد مگه تو چقدر اون دختر می شناسی
سپنتا نگاهی به پدرش کرد و بعد گفت:
_تا جایی که می شناسمش دختر خوبیه روحیاتمون با هم سازگاره تو خیلی چیزا عقیده ی مشترک داریم خانواده ی خوبی هم داره
_ولی...
سپهراد سکوت کرد و پریناز گفت:
_اینایی که میگی خوبه ولی به نظرت کافی هم هست.
نیاوش خودش وارد بحث کرد و گفت:
_سپنتا مدت هاست به این خانم علاقه مند شده من از اولش در جریان بودم تو این مدت هم کلی شناخت ازش پیدا کرده حالا که ترانه خانوم دختر خوبیه خانواده ی خوبی هم داره می تونیم بریم خواستگاری این دو تا بیشتر با هم در ارتباط باشند به شناخت کافی که رسیدن انشا الله ازدواج می کنن به نظرم علاقه تو ازدواج خیلی مهمه
_به خودشم گفتی سپنتا
سپنتا سرش تکون داد و گفت:
_خانواده اش هم در جریان گذاشته
سپهراد دوباره به پریناز نگاه کرد او سرش تکون داد و سپنتا گفت:
_داداش شما مثل این که راضی نیستی
سپهراد اصلا نمی خواست حساسیتی ایجاد کنه به خاطر همین لبخندی زد و گفت:
_نه نه من فقط یه کم شوکه شدم آخه این همه سال اون منشی من بود اما نمی دونستم داداشم بهش علاقه داشته اونم تو این چند سال در مورد علاقه اش حرفی زده بود
_نه داداش چیزی نگفته بود نمی دونم علاقه ای وجود داشته یا نه اما این اواخر بیشتر هم می دیدیم هم درسش رو به اتمام هم این که دیگه کار نمی کنه وقت آزاد بیشتری داشت
@Fareba_k
سپهراد دوباره نگاهی به پریناز کرد و پریناز که متوجه شده بود سپهراد اصلا از نظر روحی شرایط خوبی نداره گفت:
_انشا الله که هر چی خیر باشه همون برات پیش بیاد عزیزم
بعد رو به سپهراد کرد و گفت:
_امشب خیلی خسته ام بریم یه سر به مامان اینا بزنیم زود بریم خونه
_زن داداش فردا کوه هستین
پریناز نگاهی به سپهراد کرد و گفت:
_اره عزیزم چه ساعتی حرکت کنیم
_پنج صبح جلوی خونه ی شماییم
_باشه ما آماده میشیم
سپهراد که به سختی داشت فضا رو تحمل می کرد بلند شد بشقاب خودش و پریناز برداشت و گفت:
_بریم عشقم من آماده ام
_شما که چیزی نخوردیم
_چرا مامان غذامون خوردیم دستتون درد نکنه مثل همیشه عالی بود
با بلند شدن سپهراد و پریناز بقیه هم بلند شدن و اونا رو تا دم در بدرقه کردن سپهراد داشت به سمت خونه ی پدر خانمش می رفت که پریناز گفت:
_کجا می ری
_مگه نمی ریم پیش مامان اینا
_نه اونا خونه نیستن رفتن خونه ی عموم
سپهراد با تعجب نگاهش کرد و پریناز گفت:
_دیدم کلافه ای به خاطر همین گفتم زودتر بریم خونه
سپهراد نگاهی از سر حق شناسی به همسرش کرد و به سمت ماشین رفتن پریناز پشت فرمون نشست و سپهراد هم کنارش نشست و حرکت کردن مسیری که دورتر شدن پریناز گفت:
_به نظرت چرا ترانه داره همچین کاری می کنه
_نمی دونم خیلی گیج شدم
_ولی سپنتا که می گفت از مدت ها قبل بهش علاقه داشته
سپهران سرش تکون داد و گفت:
_اره راست میگه فقط چرا قبلش متوجه نشده بودم ،اخه سپنتا بی دلیل و با دلیل می اومد مطبم گاهی می اومد می گفت اومدم یه سر بهت بزنم گاهی واسم عصرونه می خرید می آورد گاهی میگفت می خوام سر موضوعی باهات مشورت کنم کلا زیاد به مطب رفت و آمد می کرد ولی از وقتی ترانه از اونجا رفت یک بارم نیومده یه بار یه کاری داشتم خودم وقت نداشتم بهش زنگ زدم معذرت خواهی کرد گفت نمی رسه بیاد اونم سپنتایی که تا دهن باز می کردم خودش می رسوند
_ترانه چی از اون چیز مشکوکی ندیده بودی
_نه هیچ وقت اون همیشه سرد و معمولی رفتار می کرد
_الهی بمیرم واسه دل سپنتا یعنی فکر می کنی دختره نقشه ای داره
_نمی دونم کاملا گیج شدم
_چطور فکر نمی کنه تو ممکنه به سپنتا همه چیز بگی
سپهران سرش تکون داد و پریناز گفت:
_حالا می خواهی چی کار کنی نمی خواهی با سپنتا حرف بزنی
_سپنتا بیشتر از این که منطقی باشه احساسیه نمی دونم اگر حرفی بزنم عکس العملش چی باشه تازه من که مطمئن نیستم شاید واقعا به هم علاقه مند شده باشن شاید ترانه واقعا از سپنتا خوشش اومده باشه
_اخه میشه مگه تا همین چند وقت پیش تو رو دوست داشت
_نمی دونم پریناز بخدا دارم دیوونه میشم نمی دونم این همه دختر چرا سپنتا باید بره عاشق ترانه بشه.
_ولی سپنتا که میگه از خیلی قبل تر ها عاشق ترانه بود
_ترانه دختر بدی نیست من که تو این همه سال چیزی ازش ندیدم ولی می ترسم بخواد با احساسات سپنتا بازی کنه سپنتا اگر بفهمه بازی خورده داغون میشه من می شناسمش
_می خواهی من برم با ترانه صحبت کنم
سپهراد نگاهش کرد و گفت:
_تو این شرایط منو تو هیچ کمکی نمی تونیم به سپنتا بکنیم اون تصمیم خودش گرفته
پریناز با یادآوری مطلبی نگاهش به سپهراد دوخت و گفت:
_چرا یه راهی هست مگه نگفتی ترانه یکی دوبار بهت پیامک داده خوب همچنان رو نشون سپنتا بده به نظرم سپنتا الان ناراحت بشه خیلی بهتره
سپهراد آهی کشید و گفت:
_همه شون پاک کردم حتی شماره اشم بلاک کردم
_خیلی حیف شد اما خوب سپنتا اون قدر بهت اعتماد داره که حرفت باور کنه دیگه
سپهراد لبخند تلخی زد و گفت:
_اون عشقی که من تو چشای سپنتا دیدم فراتر از این چیزاست
_پس باید چی کار کنیم میگم بهتر نیست با مامان اینا صحبت کنیم.
_اره باید یه کاری بکنیم من اصلا حس خوبی ندارم.
سپهران سرش به صندلی ماشین تکیه داد و بعد آروم گفت:
_ترانه بخواد ضربه ای به سپنتا بزنه هیچ وقت خودم نمی بخشم
پریناز نگاهش کرد هیچ وقت سپهراد این قدر ناراحت و عاجز ندیده بود دلش می خواست حرفی بزنه ارومش کنه اما تو اون لحظه نمی دونست چی بگه که واقعا سپهراد از نگرانی برای زندگی تنها برادرش در بیاره بنابراین سکوت کرد و تو ذهنش دنبال راه حل می گشت.
@Fareba_k
May 11
شیدای تنها
پارت59
آخر شب وقتی سپنتا وارد اتاقش شد گوشیش دستش گرفت و رو تخت نشست از وقتی ستایش پیشنهاد کوه رفتن فردا رو داده بود مدام به این فکر می کرد از ترانه هم بخواد همراهشون به کوه بره اما دو دل بود نمی دونست ترانه قبول می کنه یا نه اونا که قرار نبود مثل همه ی آدمای دیگه با عشق ازدواج کنن فقط یه خواستگاری سوری بود و شایدم یه نامزدی فرمالیته چقدر دلش به درد می اومد وقتی می دید خانواده اش از ازدواجش خوشحالم در حالی ازدواجی در کار نیست اما تصمیم داشت تو یه فرصت مناسب حرف دلش به ترانه بزنه و تصمیم گیری رو به عهده ی خودش بگذاره شاید فردا تو کوه بهترین فرصت بود.دستش رو مخاطبین رفت و رو زیباترین اسم دنیا توقف کرد بعد خواست زنگ بزنه که یادش اومد ترانه گفته دوست ندارن بهش زنگ بزنه فقط پیامکی بعد تصمیم گرفت براش پیامک بفرسته
_سلام خوبی ،خوابی یا بیدار
یکی دو دقیقه طول کشید تا پیام ترانه رو دریافت کرد
_سلام .بیدارم تو خوبی
_ممنون چه خبرا
_سلامتی
_با خانواده ام صحبت کردم
_چی شد موافقت کردن
_اره موافق بودن
_همه شون راضی بودن
_اره کسی حرفی نزد
ترانه مکثی کرد و بعد نوشت
_ممنونم سپنتا امیدوارم بتونم برات جبران کنم
سپنتا دلش می خواست بگه شاید برای تو همه چیز سوریه آرزوی من این که واقعا بیام خواستگاریت و تو برای همیشه مال خودم باشی اما فقط نوشتم
_شاید به وقتش بتونی جبران کنی
ترانه پوزخندی زد و به گوشیش خیره شد بعد نوشت
_قول می دم تو عروسیت با ابکش آب بیارم و بعدشم استیکر خنده
اما سپنتا با خوندن پیام آهی کشید بعد نوشت
_فردا قراره با بچه ها بریم کوه می آیی
_وای من عاشق کوه رفتنم خیلی وقته نرفتم فقط کدوم بچه ها
_ستایش و سپهراد با عروس و دامادمون
قلب ترانه به تپش افتاد وقتی سپهراد اون کنار سپنتا می دید چی می گفت خودش چی تحمل نگاه های عاشقانه ی سپهراد به همسرش داشت
_چی شد می آیی
_ازشون خجالت می کشم
_مثلا قراره عروسشون بشی ها
_بهشون گفتی منم میام
_نه نگفتم گفتم شاید قبول نکنی
_به خواهرم گفتم اونم میشه بیاد
_چرا که هر چی تعداد بیشتر باشه بیشتر خوش می گذره
_باشه پس ما هم می آییم ولی خیلی خجالت می کشم مخصوصا از آقای دکتر
_یه کوه رفتن دوستانه که خجالت کشیدن نداره،قراره همه صبح جمع بشیم جلوی خونه ی داداشم من میام دنبالتون
_باید به مامانم اینا بگم
_اکی شد اطلاع بده
_باشه، فعلا کاری نداری تا مامان بیداره برم باهاش صحبت کنم
ترانه گوشیش گذاشت کنار پاتختی تخت و بعد رو به تارا گفت:
_اینم از صبح جمعه مون
_معلومه آقا دامادمون اهل گشت و گذاره
_اره بابا باهاش خوش می گذره
_میگم من بیام زشت نیست تو قراره عروسشون بشی من چرا بیام
_این جوری بهتره خیال مامان اینا هم راحت تره تازه اون می بینی نظرت می گی
تارا حرفی نزد و ترانه از اتاق خارج شد مادرش مشغول پاک کردن اجاق گاز بود ترانه کنارش ایستاد و به اوپن تکیه داد بعد گفت:
_مامان یه چیزی بگم
_بگو مادر
_سپنتا الان بهم پیام داد
_چی می گفت
_میگه فردا دارن خانوادگی میرن کوه خودش و آقای دکتر و خواهرش داماد و عروسشونم هستن
_خوب
_گفت اگر شما اجازه بدین منم باهاشون برم
خانم راشدی دست از کار کشید و گفت:
_اخه اونا هنوز نیومدن خواستگاری مادرش حتی تماسم نگرفته
_مادرش امشب بقیه ی خانواده رو در جریان گذاشته شاید چند روز دیگه زنگ بزنه تازه تنها که نیستیم اونا هم هستن تارا رو هم با خودم می برم
_مثل این که دوست داری بری شیطون خانم
ترانه سرش خم کرد و مادرش گفت:
_حالا کی می رن
_سپنتا گفت اگر اکی شد بهش خبر بدم خودش میاد دنبالمون مثل این که پنج صبح راه می افتن
_پدر و مادرشم هستن
_نه فکر نکنم.
_باشه مامان مسأله ای نیست به هر حال شما باید بیشتر با هم آشنا بشید
ترانه خوشحال از موافقت مادرش دوباره وارد اتاق شد و به سپنتا خبر داد مادرش مخالفتی نداره بعد گوشی رو گذاشت رو تخت و به فکر فرو رفت تارا که چند دقیقه ای میشد نگاهش به ترانه بود بلند شد کنارش نشست و گفت:
_ترانه جواب رادمان چی می دی
ترانه باز هم از شنیدن اسم منفورترین آدم زندگیش اخم کرد و گفت:
_به اون چه
_می دونی که هنوزم منتظرته
_من آب پاکی رو رو دستش ریختم
_یعنی می دونه خواستگار داری
_اره
_هیچی نگفت
_عصبی شد داد زد گریه کرد ولی من حرف خودم زدم
_دلم براش می سوزه رادمان پسر خیلی خوبیه پاکه
ترانه پوزخندی زد بعد رو تخت دراز کشید و گفت:
_نمی خوام اسمش بشنوم،بهتره بخوابی صبح باید بیدار بشیم
تارا حرفی نزد و ترانه هم سکوت کرد اما به فردا و اولین برخوردش با سپهراد می اندیشید می دونست سپهراد الان چه حالی دارم و همین درماندگیش لذتش بیشتر می کرد
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت60
ترانه نگاهی به ساعتش کرد و بعد گفت:
_تارا آماده شو الان میاد
تارا برای آخرین بار تو آینه نگاه کرد و بعد گفت:
_من آماده ام ولی بیشعور تو خیلی خوشگل شدی
ترانه خندید و با هم از اتاق خارج شدن مادرش تو آشپزخونه بود که ترانه گفت:
_مامان شما چرا بیدار شدی
خانم راشدی به سمتش چرخید و گفت:
براتون چند تا لقمه و میوه و یه مقدار خوراکی گذاشتم .
_ممنونم مامان صبح جمعه ای شما رو هم بی خواب کردم
_من که بعد نماز خوابم نمی بره برین بهتون خوش بگذره
با صدای زنگ موبایل ترانه و تارا صورت مادرشون بوسیدن و ترانه همین جور که کتانی هاش می پوشید جواب داد.
_بفرمایید
_سلام من بیرون منتظرم
_باشه داریم می آییم
ترانه خداحافظی کرد همون لحظه پدرش دید که کنار در وایساده با دیدن پدرش با خجالت سرش خم کرد و پدرش گفت:
_نمی خواهی ما رو با آقا داماد آشنا کنی
ترانه حرفی نزده بود که صدای مادرش شنید :
_بیرون منتظره آقا
اول از همه آقای راشدی و به دنبالش بقیه از خانه خارج شدند سپنتا با دیدن آقای راشدی فوری پیاده شد و با هم دست دادن بعد آقای راشدی گفت:
_پدرتون و آقای دکتر رو تخم چشای من جا دارن الآنم دارم دخترام که نور چشمم هستن دست شما امانت می سپارم
سپنتا لبخندی زد و گفت:
_خیالتون راحت آقای راشدی
_خیالم که از خانواده ی شما راحته جناب ساعدی ،من ارادت خاصی به حاج آقا و آقای دکتر دارم اما منم و همین دو تا دختر که همه ی دار و ندار من از این دنیان
_قدمشون سر چشم منه آقای راشدی
_چشمت بی بلا پسرم خدا حفظت کنه
سپنتا دوباره دست اقای راشدی رو فشرد با خانم راشدی احوالپرسی کرد بعد ترانه و تارا سوار شدن ترانه جلو نشست و تارا رو صندلی عقب نشست سپنتا نگاهش به تارا دوخت و گفت:
_خوشحالمون کردین تارا خانم
_مزاحم شدم البته مقصرش ترانه است
سپنتا نگاهش به ترانه دوخت و بعد گفت:
_مراحمین قدمتون سر چشم
تارا با لبخند نگاهش کرد و تشکر کرد سپنتا رو به ترانه کرد و آروم گفت:
_خواهرت در جریانه
ترانه ابروش داد بالا و حرفی نزد اون قدر استرس داشت که ترجیح داد تا خود مقصد سکوت کنه و به بیرون خیره بشه اما سپنتا هر از چند گاهی نگاهش می کرد و اصلا باورش نمی شد دختری که دوسش داره کنارش نشسته و دارن با هم می رن کوه تو سرش هزار جور فکر داشت که چه جوری می تونه حرف دلش به ترانه بزنه و عکس العمل ترانه چی می تونه باشه اما می ترسید امروزم مثل همیشه بگذره و اون هنوزم تو گفتن حقیقت تردید داشته باشه همون لحظه که سپنتا تموم فکر و ذکرش ترانه بود ترانه به سپهراد فکر می کرد که چه جوری باهاش برخورد کنه چه جوری بیشتر دلش بسوزونه که بهش بفهمونه اونی که تو این عشق شکست خورد ترانه نبود ترانه هم می تونست دل ببره و دل بشکنه
_تو فکری خانومی
ترانه نگاهش کرد و بعد گفت:
_چیزی نیست دارم به این فکر می کنم چه جوری با خانواده ات روبرو شم.
_نگران نباش اونا رو که از قبل می شناسی
ترانه نگاهش گرفت و پوزخند زد سپنتا نمی دونست که همه ی نگرانی ترانه بابت این که خانواده اش می شناسه مخصوصا برادرش که حتی فکر کردن بهش استرسش تشدید می کرد.
تارا که از همون ابتدا هنسفری به گوشش زده بود و چشاش بسته بود با توقف ماشین چشم باز کرد و متوجه شد جلوی یه آپارتمان شیک با نمای نخودی ایستادن سپنتا با گفتن بچه ها همه رسیدن زودتر پیاده شد و در برای ترانه باز کرد ترانه هم با استرس فراوان پیاده شد و نمی دونست چشاش سهوی اول از همه سپهراد دیدن یا واسه دیدنش بی قراری می کردن که اول متوجه ی اون شدن اما سپهراد حواسش نبود و با شوهر ستایش مشغول صحبت بود پریناز و ستایش هم کنار هم ایستاده بودن ستایش با مهربونی چشم به سپنتا و ترانه دوخته بود اما پریناز هم مثل سپهراد نگران بود و نمی دونست قصد ترانه چیه با نزدیک تر شدن اونا سپهراد تازه متوجه ی حضورشون شد و اخم ظریفی بین ابروهایش نشست نمی تونست قبول کنه ترانه عاشق سپنتا شده باشه و قصد ازدواج داشته باشند
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت61
سلام داداش سلام ترانه جون خوبین
ستایش با سپنتا و ترانه احوالپرسی کردبعد با تردید به تارا نگاه کرد و جواب سلامش داد.ترانه نگاهی به خواهرش کرد و گفت:
_خواهرم تارا ،وقتی سپنتا از من دعوت کرد منم با اجازه تون خواهرم دعوت کردم
ترانه لبخندی زد و گفت:
_خیلی کار خوبی کردی
ترانه نگاهش به پریناز دوخت بعد به سمتش رفت و دستش به سمتش دراز کرد پریناز نیم نگاهی به سپهراد کرد که تمام حواسش به اونا بود بعد به رسم ادب دست ترانه رو فشرد و ترانه گفت:
_ببخشید خانم دکتر من اون روز تو مطب آقای دکتر شما رو نشناختم
پریناز تصنعی لبخندی زد و گفت:
_خواهش می کنم عزیزم ایرادی نداره منم اون روز نمی دونستم دارم با جاری آینده ام حرف می زنم
ترانه لبخند زد بعد نگاهش به سمت سپهراد چرخوند و سلام کرد مستقیم تو چشاش نگاه می کرد
_سلام آقای دکتر شما خوبین ما رو نمی بینید خوشحالید
سپهراد با همون اخمی که رو پیشونیش بود. رو به ترانه کرد و گفت:
_سلام خانم راشدی ممنون ،شما چطورین شما یه شوک بزرگ به من وارد کردین فکر نمی کردم دختری که باهاش کار می کنم قراره عروسمون بشه
ترانه لبخندی زد و گفت:
_حالا ببینیم تا قسمت ما چی میشه
_جالبه ،قسمت
سپهراد کاملا با کنایه گفت و ترانه سرش خم کرد احساس می کرد سپهراد همه چیز می دونه و می خواد دستش برای همه رو کنه سپهراد خیلی باهوش بود اما مهم سپنتا بود که بیشتر با احساسش تصمیم می گرفت و فعلا سعی می کرد جلوی چشم سپهراد نباشه وقتی هم نیاوش گفت بهتره حرکت کنیم زودتر از همه ترانه استقبال کرد و دوباره رو صندلی جلوی ماشین سپنتا نشست.مسیر کوتاهی گذشته بود که ترانه گفت:
_انگار آقای دکتر خیلی از این وصلت راضی به نظر نمی رسید
سپنتا نگاهش کرد و بعد گفت:
_نه ،چرا این فکر می کنی
_آخه قبلاً که منشی مطبش بودم احوالپرسی هاش گرم تر بود.
سپنتا لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
_نه به خودت نگیر سپهراد از صبح یه کم حالش گرفته است
_مشکلی پیش اومده ؟اگر از حضور منو خواهرم ناراحته ما می تونیم برگردیم خونه
_نه عزیزم چرا باید ناراحت باشه
ترانه نگاهش به بیرون دوخت بعد تو دلش گفت:
_ناراحته ،پس همه چیز همون جور پیش میره که من می خوام می دونم جونش وصله به خانواده اش می دونم تاب ناراحتی سپنتا رو نمیاره وقتی هم بدونه مقصر این اتفاق خودش بوده بیشتر عذاب می کشه و من عاشق اون لحظه ام که درماندگی رو تو نگاهش ببینم.
_ترانه از رفتار سپهراد ناراحت شدی
ترانه لبخندی زد و بعد گفت:
_نه مهم نیست
سپنتا دوست داشت بگه ناراحتی تو برام مهمه اما فقط نگاهش کرد و حرف نزد و تا مقصد بازم سکوت کردن .
برخلاف تصور شون که فکر می کردن اون وقت صبح هنوز کوه شلوغ نشده اما حتی جا واسه پارک ماشینا به سختی پیدا شد نیاوش ماشینش درست کنار ماشین سپنتا پارک کرد و همه پیاده شدن ستایش سبد خوراکی ها رو گرفت دستش که نیاوش فوری ازش گرفت و با هم راه افتادن هوا بسیار پاک و دلپذیر بود و کوه با همه ی عظمتش پذیرای مهمانان کوه نوردش بود.
سپنتا و ترانه کنار هم راه می رفتن و تارا هم با ستایش و پریناز همراه شده بود سپهراد متفکرانه به سپنتا و ترانه خیره شده بود که نیاوش گفت:
_واسه سپنتا خیلی خوشحالم
_چرا
_بالاخره با دختری که دوسش داره ازدواج می کنه
سپهران با تعجب نگاهش کرد و بعد گفت:
_تو می دونستی
_اولین نفری که فهمید من بودم یعنی خودش بهم گفت
_از کی تا الان
_فکر کنم دو سالی میشه خودش که میگه از اولین باری که دیدمش ازش خوشم اومد اما کم کم این علاقه ام بیشتر شد.
_در مورد ترانه چی می گفت اونم دوسش داشت.
_قبلا که نه ولی الان انگار خوب با هم مچ شدن خیلی هم به هم میان
سپهراد سکوت کرد و با خودش گفت شاید واقعا بخوان با هم ازدواج کنن و ترانه نظرش تغییر داده باشه اما این که چرا این قدر زود و با عجله رو نمی فهمید هنوزم مطمئن بود یه جای کار می لنگه.
ترانه نگاهی به اطراف کرد و بعد رو به سپنتا گفت:
_دلم واسه بقیه می سوزه که فکر می کنن ما الان عاشق و شیدای هم شدیم و مثلا تنهامون گذاشتن امروز با هم باشیم
سپنتا حرفی نزد و ترانه ادامه داد
_خدا منو ببخشه سپنتا کاش قبول نمی کردم این حق خانواده ی تو نبود
سپنتا باز هم حرفی نزد و ترانه گفت:
_اشتباه از من بود نباید چیزی می گفتم ولی بخدا الآنم بگی پشیمون شدی من ازت ناراحت نمیشم تو هیچ وظیفه ای در قبال من نداری من یه جوری با مشکلم کنار می اومدم الان که این جو صمیمی رو می بینم از خودم بدم میاد من دارم با آینده ی تو بازی می کنم.
سپنتا آهی کشید و ترانه گفت:
_چرا سکوت کردی چرا چیزی نمی گی
_چی بگم
_نگات بهم میگه پشیمونی انگار اون روز یه کم احساساتیشدی و یه چیزی گفتی اما حالا نمی دونی چه جوری بهم بگی پشیمونی
سپنتا باز هم سکوت کرد این بار ترانه ایستاد و با صدایی که ناراحتی اش را نشان دهد گفت:
_سپنتا بخدا الان دست خواهرم می گیرم از اینجا می رم من نمی خوام تو رو تو این حال ببینم تو هیچ مسئولیتی در قبال من نداری هیچ وظیفه ای هم نداری بخواهی زندگی منو نجات بدی اگر لازم باشه با پسر عموم ازدواج می کنم اما نمی خوام نگاه تو رو این جوری در مونده ببینم منو تو با هم دوستیم و ارزشت واسه من خیلی بالاست سپنتا
چه آروم حرف می زد و قلب عاشق سپنتا روزی و رو می کرد چرا سپنتا نمی تونست بگه چقدر عاشقشه و وقتی صحبت ازدواجش با پسر عموش میشه چه جوری قلب سپنتا رو نشونه می گیره
_ترانه باید چیزی بهت بگم
_بخدا ناراحت نمیشم دوباره مثل قبل با هم دوستیم فکر کن هیچ حرفی نشنیدی هیچ تصمیمی هم نگرفتیم.
_قول می دی ناراحت نشی
ترانه که کم کم احساس می کرد تیرش داره به سنگ می خوره و این دعوتش به کوه فقط واسه این بوده که بهش بگه پشیمون شده فقط به ظاهر ماسک خون سردی به چهره اش زد و لبخند زد چرا اون تو احساس هر دو تا برادر دچار اشتباه شد چرا فکر می کرد اگر در مورد سپهراد اشتباه کرده در مورد سپنتا به هیچ وجه اشتباه نمی کنه و سپنتا واقعا عاشقشه
_ترانه قول می دی بعد شنیدن حرفام ناراحت نشی
ترانه سرش تکون داد و سپنتا نگاهی به بقیه کرد فاصله شون با بقیه زیاد بود انگار به قول ترانه اونا رو تنها گذاشته بودن تا با هم باشن.
_موافقی از یه مسیر دیگه بریم بالا
ترانه نیم نگاهی به پشت سرش کرد و بعد گفت:
_واسه چی
_می خوام تو خلوت با هم حرف بزنیم
ترانه به ناچار قبول کرد و اونا مسیرشون تغییر دادن نگاه سپهراد هم با اونا چرخید و دوباره آه می کشید دلش می خواست همه چیز به برادرش بگه اما واقعا نمی دونست سپنتا چه عکس العملی نشون می داد حالا که نیاوش براش تعریف کرده بود سپنتا چقدر عاشقه بیشتر از این موضوع می ترسید
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت 62
ترانه و سپنتا به مسیرشون ادامه می دادن تا جایی که بقیه هیچ دیدی به سمت اونا نداشتن بعد به پیشنهاد سپنتا ترانه روی تخته سنگی نشست و سپنتا هم کنارش به تخته سنگ تکیه داد و روی زمین نشست بعد گفت:
_چیزی که می خوام بهت بگم حتما باعث تعجبت میشه ولی خواهش می کنم حرفام گوش کن
ترانه لبخند تلخی زد و با باور به این که صد در صد می دونه چی قراره بشنوه نگاهش به روبرو دوخت حالا که می دید نقشه اش بر ملا شده احساس پوچی می کرد حالا که مجبور بود بدون انتقام با رادمان راهی بشه احساس بد و خفه کننده ای داشت
_حواست به من ترانه
ترانه نگاهش کرد و بعد آروم گفت:
_می شنوم
سپنتا که از هیجان زیاد قلبش به تپش افتاده بود نفس عمیقی کشید و گفت:
_اون روز تو ماشین وقتی اون حرفا رو زدی من بدون این که فکر کنم گفتم کمکت می کنم منو تو با هم دوست بودیم و من نتونستم طاقت بیارم که این همه اذییت بشی درحالی که می تونم کمکت کنم نجات پیدا کنی من حتی با خانواده ام صحبت کردم و امروز که ما اینجا هستیم مادرم زنگ می زند خونه ی شما و قرار خواستگاری رو می گذاره اما...
ترانه به سختی خندید و گفت:
_پشیمون شدی
سپنتا با لبخند نگاش کرد و بعد گفت:
_پشیمون که نه اما می خوام بدونم آخرش چی میشه بعد این نامزدی سوری چه اتفاقی برامون می افته.
_من فقط یه فرصت می خوام بعدش خودم یه راهی پیدا می کنم و از زندگیت می رم بیرون جوری که هیچ آسیبی به تو نرسه و انگار از اول ترانه ای تو زندگیت نبود.
سپنتا نگاهش کرد تو چشای ترانه غرق شده بود چرا ترانه نمی فهمید سپنتا این خواستگاری سوری رو دوست نداشت چرا نمی تونست از نگاهش بفهمه تو چه عشقی می سوزه و چقدر براش با همه فرق می کنه
_ولی با این حال اگر نمی خواهی ادامه بدی
_کسی تو زندگیت هست که منتظرشی،واسه خاطر اون داری زمان می خری که رادمان بره خارج از کشور و تو هم سر فرصت به عشقت برسی
ترانه پوزخندی زد و گفت:
_چه جوری به این نتیجه رسیدی
سپنتا دستاش تو موهاش فرو کرد و ترانه گفت:
_لطفا تو زندگی شخصی من دخالت نکن اصلا هم مجبور نیستی این بازی رو ادامه بدی
ترانه بلند شد و چند قدم از سپنتا فاصله گرفت سپنتا به مسیر رفتنش نگاه کرد بعد سنگ ریزی برداشت و با تمام قدرت به جلو پرتاب کرد چرا نمی تونست حرف دلش بزنه انگار یکی طلسمش کرده بود چرا ترانه نمی فهمید چقدر دوسش داره به ترانه چشم دوخت که کم کم از نظرش محو می شد کمی نشست و بعد بلند شد و دنبال ترانه رفت وقتی به بقیه رسید ترانه رو دید که کنار تارا نشسته بود و سرش خم کرده بود نیاوش با دیدن سپنتا با صدای بلندی گفت:
_به به آقا داماد هم از راه رسید چیه داداش منت کشی لازم شدی آخ که دلم برات کبابه حالا حالا ها باید منت کشی کنی
سپنتا نگاهش به ترانه دوخت بعد به سمتش رفت و گفت:
_مگه چیزی شده من بخوام منت کشی کنم
ترانه سرش خم کرده بود که نیاوش گفت:
_ما بی خبر خبرا دست شماست
_ا نیا اذییت نکن داداشم
_عیال جان من که چیزی نگفتم ،عروس خانم قهر تشریف دارن
_نه آقا نیاوش چه قهری
_آره بابا چه قهری بعد روی سنگ کوچکی نشست و گفت:
_ستایش صبحانه رو نمیاری بخوریم
_چرا اتفاقا منتظر تو بودیم
بعد سبد باز کرد و برای همه چای ریخت تو این فاصله تارا هم سبد خودشون باز کرد اما ترانه تو فکر بود و لب به چیزی نزده بود سپنتا با اشاره از تارا خواست از کنار ترانه بلند بشه و بعد خودش کنار ترانه نشست و آروم گفت:
_می خواهی همه بفهمن یه اتفاقی افتاده
ترانه اخمی کرد و گفت:
_چه بهتر بالاخره که باید بفهمن
_ولی من یا حرفی نمی زنم یا اگر بزنم تا تهش هستم.
_چی می گی سپنتا من دیگه نمی خوام
_مگه منو خانواده ام مسخره ی تو شدیم
ترانه نگاهش کرد رو صورت سپنتا هیچ اثری از شوخی نبود.اما تو اوج نا امیدی با حرفی که سپنتا زده بود دوباره دلش کرم شده بود دوباره می تونست به نقشه ای که تو سرش داشت فکر کنه.
_مثلا داری با این حرفا چی رو ثابت می کنی که خیلی مردی و سر حرفت می مونی یا نه دلت برام سوخته
سپنتا پوزخندی زد و گفت:
_من واسه ثابت کردن خودم نیازی به این اداها ندارم اما یه چیزایی رو باید بهت ثابت کنم که شاید یه روزی متوجه شدی.
_مثلا چی
_صبحونه آت بخور نمی دونم الان چه حسی دارم اما می خوام از کوه برم بالا از کارای نیمه تموم بدم میاد.
_نه من نمیام احساس می کنم کنار تو بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم
ترانه حرفش با کنایه گفت اما سپنتا به روی خودش نیاورد بعد خوردن صبحانه دوباره با هم رفتن بالا این بار نیاوش و سپنتا جلوتر از همه حرکت می کردن ستایش و پریناز و تارا هم مشغول صحبت بودن اما ترانه کمی عقب تر حرکت می کرد حالا از ادامه ی این مسیر می ترسید نمی دونست سپنتا چه فکرایی تو سرش داره اما وقتی تو چشماش خیره می شد از گرمی چشماش ذوب می شد و می ترسید آخرش اتفاقی بیفته که خودش بیشتر از همه خاکستر بشه .
_اول ادعا می کنی عاشق من شدی بعد واسه داداشم تور پهن می کنی تو قصدت چیه ترانه خانم
ترانه که تو فکر بود و اصلا متوجه سپهراد نشده بود با حرفش تکانی خورد و بعد گفت:
_متوجه نشدم چی گفتی
_متوجه شدی اما جوابی نداری
_اقای دکتر بین منو شما هر چی که بود تموم شده حالا منو سپنتا قصد ازدواج داریم و اصلا هم دوست ندارم سپنتا چیزی از جریان بدونه و سوء تفاهمی براش پیش بیاد
_یعنی تو فاصله ی دو سه ماه تو عشق برادر بزرگ از دلت خارج کردی و عاشق برادر کوچیکه شدی
ترانه پوزخندی زد. و بعد گفت:
_عشقی در کار نبود آقای دکتر اون فقط یه جور عادت و وابستگی بود من چون هر روز شما رو می دیدم یه جورایی وابسته شده بودم الآنم که به مدتها از شما دور شدم دیگه هیچ حسی به شما ندارم پس با عنوان کردنش نه آتیش تو زندگی من بندازین نه خودتون
سپهراد توقف کرد و بعد با عصبانیت گفت:
_مثلا می مخواهی چی کار کنی
ترانه لبخندی زد و با لحن آرومی گفت:
_هیچی من هیچ قصدی ندارم فقط می خوام با آرامش زندگی کنم اونم کنار مردی که دوستم داره و دوسش دارم
لحن آروم ترانه کمی از التهاب درون سپهراد کم کرده بود اما هنوزم نمی تونست به ترانه اعتماد کنه
_چی شد که فکر کردی به سپنتا علاقه داری
ترانه آروم خندید و سرش تکون داد بعد گفت:
_اقای دکتر مگه عشق به آدم اجازه ی فکر کردن می ده من وقتی از مطب شما رفتم اوقات فراغت بیشتری داشتم اون موقع همیشه دوست داشتم برم تئاتر و نمایش های سپنتا رو ببینم اما فرصتش پیش نمی اومد ولی تو این چند وقت زیاد اونجا رفت و آمد کردم سپنتا هم خیلی به من لطف داشت و کم کم با هم صمیمی شدیم وقتی هم بهم پیشنهاد ازدواج داد دیدم منم دوسش دارم و دارم برای اولین بار عشق تجربه می کنم اونجا بود که تازه متوجه شدم حسی که به شما داشتم اصلا عشق نبود
بعد کامل به سمت سپهراد برگشت و گفت:
_اما اگر قراره شما این وسط مانع رسیدن دو تا عاشق به هم بشین ترجیح می دم جوری خودم گم و گور کنم که سپنتا این وسط ضربه نخوره
سپهراد نگاهش کرد بعد بدون حرفی ازش فاصله گرفت با رفتنش ترانه پوزخندی زد و نفس حبس شده اش پر صدا بیرون داد .
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت 63
ترانه گوشی رو دستش گرفت و به سپنتا پیام داد.از کاری که شروع کرده بود اصلا راضی به نظر نمی رسید
«سپنتا من منصرف شدم دیگه نمی خوام ادامه بدم تصمیم اشتباهی گرفتم»
سپنتا پشت رل نشسته بود دسته گلی که واسه خواستگاری خریده بود کنار دستش بود با حسرت به گلا نگاه می کرد که صدای پیامک گوشیش شنید گوشی رو دستش گرفت و پیام خوند با خوندنش گوشی رو گذاشت رو داشبورد قبلاً هم ترانه پیام داده بود حتی تماسم گرفته بود اما سپنتا تو این چند روز نه پیامش جواب داده بود نه تماسش حتی تو این چند روز اصلا نرفته بود سالن و کلا کار تعطیل کرده بود فقط یک بار به ترانه پیام داده بود شب پنجشنبه منتظرم باش و حالا شب پنجشنبه بود و اون می رفت خواستگاری دختری که عاشقانه دوستش داشت اما خواستگاریش با همه ی خواستگاریها فرق می کرد نه عروس می دونست داماد عاشقشه نه داماد خبر داشت عروس چه نیتی داره.
ترانه وقتی سین خوردن پیام دید مثل روزای قبل منتظر جواب سپنتا موند اما بازم جوابی دریافت نکرد با عصبانیت گوشی رو پرت کرد زمین و خودشم نشست و به تختش تکیه داد چند دقیقه بعد تارا وارد اتاق شد و وقتی ترانه رو تو اون حال دید به سمتش رفت و گفت:
_تو هنوزم که نشستی پاشو آماده شو الان میان
ترانه نگاهش به تارا دوخت و بعد گفت:
_بابا اومده
آره خیلی وقته همه آماده شدن فقط تو اینجا نشستی چیزی شده
_نه چی باید بشه
_از وقتی از کوه برگشتیم تو یه جوری شدی ببینم اون روز با هم حرفتون شده بود.
ترانه سرش تکون داد و بعد گفت:
_نه چیزی نیست تو برو منم آماده میشم میام
تارا بدون حرفی از اتاق خارج شد ترانه هم با بی میلی لباسی که به اصرار مادرش تازه خریده بود پوشید و از اتاق خارج شد آقا و خانم راشدی با دیدنش هر دو لبخند زدن و آقای راشدی دستش برای دخترش باز کرد ترانه هم به سمت پدرش رفت و کنارش نشست آقای راشدی دستش دور شونه ی ترانه انداخت و گفت:
_عروس خانم کم پیدایی ما رو تحویل نمی گیری
ترانه به سختی لبخند زد و بعد گفت:
_یه کم استرس دارم بابا چیزی نیست
_نگران نباش دخترم خانواده ی ساعدی خانواده ی محترمی هستن من در مورد سپنتا هم کلی تحقیق کردم همه ازش تعریف می کردن
_شما رفتین تحقیق کردین
_اره بابا مگه میشه ندیده و نشناخته دختر شوهر داد.
ترانه تو دلش کلی خجالت کشید اون با این کارش حتما دل پدر و مادرش می شکست .
صدای زنگ که تو خونه پیچید قلب ترانه به تپش افتاده بود نمی تونست باور کنه امشب سپهراد میاد خونه شون واسه مراسم خواستگاری هم میاد اما داماد یه نفر دیگه است یکی که ترانه هیچ حسی بهش نداره و فقط وارد یه بازی بچگانه شده کاش از اولش این فکر احمقانه به ذهنش نمی رسید کاش می تونست تو این چند روز سپنتا رو راضی کنه این خواستگاری سوری رو فراموش کنه .
پدرش در باز کرد و منتظر ورود مهمانان شد خانم راشدی هم کنارش ایستاده بود اما ترانه ترجیح داد تو آشپزخونه بمونه و تا صداش نکردن از اونجا خارج نشه فقط هم منتظر بود با سپنتا حرف بزنه و بهش بگه دیگه نیازی به ادامه ی این بازی نیست صداها رو خیلی نامفهوم می شنید اما اون قدر تو خودش غرق شده بود که اصلا نفهمید پدرش صداش کرده وقتی تارا وارد آشپزخونه شد و دید ترانه کنج دیوار نشسته سری تکون داد و گفت:
_بابا داره صدات می کنه هنوز چای آماده نکردی
ترانه با بی میلی بلند شد و فنجونایی که مادرش با سلیقه آماده کرده بود پر از چای کرد بعد از آشپزخونه خارج شد وقتی به سالن پذیرایی رسید خیلی اروم سلام کرد اما همه به گرمی جوابش دادن اول به سمت بزرگترها رفت سینی چای جلوی آقای ساعدی گرفت و آقای ساعدی با گفتن ممنون دخترم جوابش داد بعد پدرش و به ترتیب به همه چای تعارف کرد زمانی که سینی رو جلوی سپنتا گرفت متوجه ی اخم رو صورت سپنتا شد و بعد از کنارش گذشت سینی رو روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست حاج خانم با لبخند نگاهش کرد و بعد گفت:
_هزار ماشا الله بهت دختر قشنگم شما واقعا زیبایی
ترانه لبخندی زد و خانم راشدی تشکر کرد بعد صرف چای قرار شد ترانه و سپنتا تو اتاق ترانه با هم صحبت کنن ترانه جلوتر حرکت کرد و وارد اتاق شد به دنبالش سپنتا هم وارد شد و همین که در بست رو به ترانه کرد و گفت:
_سه روز مدام پیام می دی و زنگ می زنی که چی بشه
ترانه روی تخت نشست و گفت:
_واسه این که این بازی مسخره رو تمومش کنی
_این بازی مسخره رو تو شروع کردی ترانه خانم
_اره من شروع کردم الآنم میگم غلط کردم
_همین ،به نظرت چه جوری به خانواده ام می گفتم به کم به منم فکر می کنی
_سپنتا کار ما اشتباه و بچگونه بود نباید این قدر زود تصمیم می گرفتیم
سپنتا کنار ترانه رو تخت نشست نگاهی به اتاق کرد درست روبروی تختی که رو اون نشسته بودن یه تخت یه نفره بود که نشون می داد دو تا خواهر از یه اتاق استفاده می کنند
_حالا میگی باید چی کار کنیم
ترانه سرش خم کرد و گفت:
_نمی دونم کاملا گیج شدم
_ببین ترانه شاید واسه تو همه چیز بازی باشه اما واسه من...
_واسه تو چی
سپنتا نگاهش به ترانه دوخت و آروم گفت:
_من می خوام همه چیز واقعی باشه
ترانه کم کم مشاعرش از دست می داد سپنتا با گفتن این حرفا چه منظوری داشت و چون واقعا در شرایطی نبود که بخواد فکر کنه و به نتیجه برسه رو به سپنتا کرد و گفت :
_یعنی چی
سپنتا لبخندی زد و گفت:
_شاید باید زودتر می گفتم اما نتونستم
_سپنتا دارم گیج میشم
_ترانه من...من...
سپنتا بلند شد کنار پنجره ی اتاق ایستاد و به شب خیره شد بعد گفت:
_اولین بار وقتی اومدم مطب پشت میزت نبودی دیدم یه دختری خم شده زیر میز تا گفتم کسی اینجا نیست بلند شدی و سرت محکم خورد به میز این قدر خنده ام گرفته بود که قبل بلند شدنت از در رفتم بیرون وقتی دوباره اومدم تو پشت میز نشسته بودی اون روز تا شب تو ذهنم بودی و هر بار که به یادت می افتادم می خندیدم ،سری دوم که اومده بودم مطب بازم پشت میزت نبودی من رفتم اتاق سپهراد کارم که تموم شد تا اومدم از در بیام بیرون محکم خوردم به یه دختر آخه تو هم داشتی می اومدی تو سرم خیلی درد گرفته بود سرم که بلند کردم دیدم تو هم سرت گرفتی داری می مالی یعنی قیافه آت شده بود عین این دختر بچه هایی که تو بازی صدمه می بینن انگار داشت اشکت در می اومد همون جا بود که یهو یه تغییراتی تو دلم احساس کردم
ترانه پوزخندی زد پس سپنتا ساعدی اومده بود که اعتراف کنه عاشقشه اونم نه یه عشق یکی دو روزه یه عشق عمیق
_از اون روز به بعد فقط دنبال بهانه ها بودم که بیام مطب داداشم و تو رو ببینم دیدارهای کوتاه یه سلام و احوال پرسی ساده اما بازم واسه دلخوش کنک کافی بود این دیدارهای ساده کم کم باعث می شدن بهت علاقه مند بشم و دنبال یه فرصتی می گشتم باهات حرف بزنم اما تو انگار یه سد آهنی دور خودت بسته بودی که اجازه ی نفوذ نمی دادی تا این که ...
_یعنی می خواهی بگی تو از قبل به من علاقه داشتی
سپنتا دوباره برگشت کنارش این بار کنار پاش نشست و گفت:
_ترانه من نه با سر که با دلم الان اینجام شاید حقت بود زودتر بهت می گفتم من حتی اون روز تو کوه هم همین می خواستم بگم اما تو یهو قهر کردی و ازم فاصله گرفتی
_ولی من...
ترانه سکوت کرد همه چیز داشت طبق نقشه اش پیش می رفت اون از اولشم تصمیم داشت سپنتا رو عاشق کنه و بعد تنهاش بگذاره اما حالا با این اعتراف سپنتا همه چیز بهم خورده بود.سپنتا همه ی معادلاتش بهم زده بود حالا چه جوابی داشت بهش بده
_ترانه می دونم شوکه شدی قرار بود فقط یه خواستگاری سوری باشه من پای حرفم هستم اگر تو بخواهی همون جور سوری ادامه پیدا می کنه اگر هم
_باید فکر کنم سپنتا الان واقعا مغزم کشش بیشتر از این نداره
سپنتا سرش تکون داد و بعد گفت:
_الان بریم بیرون از ما جواب می خوان چون از قبل گفتیم به هم علاقه داریم تو چی می گی بهشون
_پیش اونا جوابم مثبته اما به تو فعلا نمی تونم جواب بدم
سپنتا لبخندی زد و با هم از اتاق خارج شدن سپهراد با دیدن لبخند رو لب هر دو نفر بی اختیار لبخند زد شاید واقعا حق با ترانه بود ،اونا واقعا خوشحال به نظر می رسیدن و سپهراد نفس راحتی کشید وقتی هم ترانه با خجالت و شرم جواب مثبتش اعلام کرد ستایش و تارا کل کشیدن و همه از این وصلت راضی و خوشحال به نظر می رسیدن.
@Fareba_k
شیدای تنها
پارت 64
ترانه ظرف شیرینی رو دور چرخوند و همه با لبخند بهش تبریک گفتن وقتی به سمت خانم ساعدی رفت خانم ساعدی یه انگشتر از تو دستش درآورد و گفت:
_مفت و مجانی که نمیشه از دست عروس خانوم شیرینی خورد باید کادوشم بدم
ترانه با لبخند تشکر کرد و به انگشتر زیبایی که نگیناش تو دستش می درخشیدن نگاه کرد بعد به سمت حاج آقا رفت که کنار حاج خانم نشسته بود حاج آقا با خنده رو به جمع کرد و گفت:
_حاج خانوم ما رو تو عمل انجام شده قرار داد منم که انگشتر تو دستم ندارم هدیه بدم به عروس گلم
بعد دست تو جیبش کرد و یه بسته تراول بیرون آورد و گذاشت کنار ظرف شیرینی و گفت:
_دیگه هر کی به اندازه ی وسعش
بعدم خندید و گفت:
_همین جا معلوم شد تو خونه ی ما کی سالاره هر کی کادوی بیشتر می ده سالارم هست
همه به حرف حاج آقا خندیدن و پدر و مادر ترانه از هر دو نفر تشکر کردن
ترانه بعد از پخش شیرینی کنار تارا نشست و تارا با ذوق به انگشتر توی دستش نگاه کرد و دم گوشش گفت:
_به نظر خیلی قیمتی میاد
ترانه لبش به دندون گرفت و سرش خم کرد حاج آقا بعد خوردن چای و شیرینی رو به سپنتا و ترانه کرد و گفت:
_تا الان سه تا پسر داشتم دو تا دختر حالا خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که امشب خداوند یه دختر دیگه هم نصیبم کرد ،اقای راشدی دختر شما از همین امشب امانت دست پسرم و خانواده ی ما ،ما هم مسلمونیم و تو امانت خدا خیانت نمی کنیم ،دختر شما حالا دیگه عین دختر خودم می مونه خیالتون بابت زندگیش و آینده اش راحت باشه که من اجازه نمی دم آب تو دلش تکون بخوره البته اینا رو می گم خدای نکرده سوء تفاهم پیش نیاد منو همسرم تو زندگی بچه هامون دخالت می کنیم نه اصلا ،ما فقط کنارشون هستیم به قول معروف سنگ از زیر پاشون بر می داریم تا پیشرفت کنن همین که گاهی بیان به من پیرمرد و حاج خانوم سر بزنن نهایت لطفشون در حق ما انجام دادن دیگه ریش و قیچی دست خودتون ما هم اینجا نشستیم گوش به فرمان شما
آقای راشدی که همیشه از مصاحبت با حاج آقا لذت می برد و وصلت با این خانواده رو بزرگترین شانس زندگی خودش و دخترش می دونست با لبخند گفت:
_اختیار دارین حاجی ما در محضر شما هیچ کاره ایم دختر مال شماست پسر هم مال شما ،هر چی شما بفرمایید به دیده ی منت ،انشا الله که خوشبخت بشن
_انشا الله آقای راشدی ،احسنت به شما در واقع همین مهمه ،بقیه همه فرمالیته است و می گذره مهر و جهیزیه ضامن خوشبختی و دوام یه زندگی نیست اما خوب عرف و رسم ماست من مهریه ی عروس بزرگم به عهده ی خودش گذاشتم مهریه ی دخترم خودش تعیین کرد مهریه ی ترانه جون هم به عهده ی خودش
ترانه نگاه نگرانش به سپنتا دوخت که خونسرد نشسته بود و به بقیه نگاه می کرد انگار براش مهم نبود قرار نبود تا این حد پیش برن می ترسید با این سرعتی که کارا داره پیش میره تاریخ عقد هم مشخص بشه دل تو دلش نبود و دوست داشت این مراسم مسخره هر چه زودتر تموم بشه از بس هم رادمان بهش زنگ زده بود و پیام داده بود حسابی از دستش کفری بود .
با احساس درد تو پهلوش به اون سمت چرخید و تارا رو دید که با چشمش به حاج آقا اشاره می کرد اما وقتی تارا نگاه گیج ترانه رو دید آروم از لای دندوناش گفت:
_حاج آقا با توئه
ترانه نگاه شرم زده اش به حاج دوخت و حاج آقا گفت:
دخترم دوست داری الان مهریه آت بگو دوست داری فکرات بکن انشا الله تو مراسم بله برون خدمت برسیم.
ترانه نگاهی به مادرش کرد و آروم گفت:
_هر چی پدرم بگن من حرفی ندارم
حاج آقا لبخندی زد و گفت:
_هزار ماشاالله دخترم خدا حفظت کنه ،پس می مونه برای مراسم بله برون که انشا الله هم مهریه هم تاریخ عقد مشخص می کنیم فقط هفته ی دیگه دوشنبه شب میلاد امام رضاست اگر موافق باشین همون شب تاریخ عقد بچه ها رو مشخص می کنیم که شب میمون و مبارکی هست
همه موافقت کردن و خانواده ی ساعدی کم کم بلند شدن سپنتا آخرین نفری بود که از خونه خارج شد همه سوار ماشین شدن اما سپنتا گوشه ای ایستاده بود و با ترانه صحبت می کرد در واقع ترانه صحبت می کرد و سپنتا گوش می کرد
_سپنتا خون سرد تر از تو توی زندگیم ندیدم
سپنتا که دقیقا می دونست ترانه در مورد چی حرف می زنه و چی باعث شده این جوری عصبی بشه و لپ های خوشگلش به قرمزی بزنه لبخندی زد و گفت:
_مگه چی شده
_میگی چی شده مگه تو توی خونه نبودی مگه حرفاشون نشنیدی مگه در مورد تاریخ عقد و این حرفا نمی گفتن
_اره خوشگلم می گفتن حالا چی شده مگه
ترانه یهو تو اوج عصبانیت نگاهش به سپنتا دوخت یعنی حالا که سپنتا به عشقش اعتراف کرده بود دلیل میشد لحن حرف زدنشم عوض بشه،کلا فراموش کرد چی می خواست بگه یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:
_من آخرش دیوونه میشم
سپنتا خیره ی چشماش شده بود و گاهی نگاهش به لب های اناری ترانه می افتاد نمی دونست رنگ رژی که زده بود زیبا بود یا فرم لب های تقریبا قلوه ای ترانه اما اون شب عجیب دلش ترانه رو می خواست.
_الان منتظرم هستن فردا همدیگر می بینیم باشه
_سپنتا خودت می دونی ها من دیگه مغزم کار نمی کنه
_باشه عزیزم تو نگران نباش همه چیز بسپار دست من
_سپنتا...اگر میشه این جوری حرف نزن
_چه جوری
_منو تو فقط دوستیم
_شایدم دوست نموندیم
ترانه اه پر غیضی کشید و بعد گفت:
_می دونم فقط باید از دستت حرص بخورم
بعد سرش خم کرد اما سپنتا سرش نزدیک تر کرد و گفت:
_ما خیلی چاکریم خانومی
ترانه کم کم مشاعرش از دست می داد این پسر یه دیوونه ی احساساتی بود چیزی که ترانه اصلا نمی خواست بهش فکر کنه درگیری عاطفی بود اون فقط یه هدف داشت و نباید هیچ اتفاق دیگه ای می افتاد.
سپنتا صاف ایستاد و خداحافظی کرد با رفتنش ترانه هم بدون لحظه ای مکث وارد شد و در حیاط کوچکشان را بست بعد به در تکیه داد و همزمان قطره اشکی رو گونه اش سر خورد سرش به سمت آسمون گرفت و گفت:
_من نمی خواستم این قدر بد باشم اونم برای تو که این قدر خوبی
@Fareba_k
سبدی پر از گل تقدیم به شما که همراهم بودی
با دل نوشته هایم اشک ریختی و خندیدی و به وسعت یک زندگی انتظار پارت های بعدی را کشیدی
سالی پر از شادی و خوشی برایتان آرزومندم و امیدوارم سال جدید دنیایی بسازیم که جای بهتری برای زندگی باشد
دوستدار نگاه تک تک شما
« فریبا »
دوستان ادامه ی داستان بعد از تعطیلات تو پیج اینستا در خدمت شما هستم پیج در حال آماده سازیه انشا الله تو همین کانال براتون بارگذاری میشه تا عضو بشین
لطفا هر کی دوست داره ادامه ی رمان شیدای تنها رو بخونه تو پی وی به من پیام بده
🕊🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️
امشب آسمان بارانی است بارانی که از زمین به آسمان می رود بارانی که ابرها آن را حمل نمی کنند بلکه چشم ها آن را به دست فرشته ها می سپارند
امشب برای هر قطره ی اشکت حاجتی برآورده می شود پس دریاب امشب را خواب را به چشمانت حرام کن
التماس دعا
🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛
سلام دوستان عزیز
من چندین ماه زحمت کشیدم وقت گذاشتم هزینه کردم و برای شما در حد توان قلم خودم رمان نوشتم پیامک های پر مهرتون نشون می داد الحمدالله کارم راضی بودین اما واقعا دیگه نمی تونم اینجا ادامه بدم اگر علاقه مند به قلم من بودین می تونین با هزینه ی ناچیزی عضو پیج من بشین و به رمان ها ادامه بدین چون واقعا کار کردن تو ایتا سخته اگر هم نه ممنون که تا اینجا کنارم بودین می تونین از کانال لفت بدین
سلام دوستان به مدت محدود پیج رایگان و باز هست اگر دوست دارین ادامه ی رمان بخونین می تونین عضو بشین