هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
رمان برج...
واحد ۲۱۳
نویسنده: فهیمه ایرجی
ازدواج مانند وارد شدن به جادهای است که انتهايش معلوم نيست. اگر شناخت بود، میدانيم کجايش دستانداز است، کجايش چراغ. کجايش درّه است، کجايش تقاطع. با تمام تابلوهايش آشنا خواهيم بود. پس طوری میرانيم تا کمترين آسيبها را خورده و بيشتر لذت لحظهها را درک کنيم.
اما... اما دريغ از زمانیکه آن شناخت نباشد و يکباره خود را داخل آن جاده ببينيم. با هر دست اندازش به اطراف پرت میشويم و با هر چراغِ قرمزش آسيب میبينيم.
درنظر من هم اين جاده صاف بود و بدون پيچ و خم. تمام آسمانش آبی و يکدست میآمد....
و.....
رمانی جذاب، آموزنده و پراز هیجان و کشمکش
🗨بزودی منتشر خواهد شد
جهت رزرو رمان با تخفیف ویژه عدد ۸ را به شماره زیر پیامک کنید ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴
هدایت شده از 🌺 با یادت آرامم 🌺
#یک_کلام_حرف_حساب
طرف میگه: بابا بیخیال... اصلا کی گفته باید مسلمون باشیم، من دلم میخواد مسیحی بمونم. الان مشکل کجاست؟
نگاهی به جزوهی توی دستش انداختم و گفتم: مال کنکوره؟
غبغب انداخت بیرون و گفت: آره دیگه... باس بریم دانشگاه.
ابروهامو دادم بالا و گفتم: دانشگاه؟! چرا؟! مگه دبیرستان چش بود؟ سال آخر همونجا میموندی دیگه.
دستش رو گذاشت روی پیشونی منو گفت:
_ تو حالت خوبه؟! تبم که نداری! یعنی چی میموندی سال آخر دبیرستان؟!
_ چرا نمونی؟! مگه چشه؟! کی گفته حتماً باید بری دانشگاه؟!
_ نهههه...!! یه چیزت هست که داری اِرور میدی...! بابا از همون ابتدایی همه آرزوشون بود بزرگ بشن برن دانشگاه... تحصیلات تکمیلی بگذرونند، برای خودشون کسی بشن... کار و شغل و آینده شون در گروی همین دانشگاست.
با خودکار سرم رو خاروندم و گفتم: یعنی تو میگی نباید بمونیم توی دبیرستان؟! باید رشد کنیم و بریم مقطع تکمیلی که کامل و جامع است؟
_ غیر اینه؟!
_ نه خوب... اما اونی هم که بعد از دعوت این همه پیامبر، حتی خود حضرت عیسی مسیح، به دین کامل اسلام، بازم میگه میخوام بمونم توی دین مسیحیت مثل همین نیست که یمونه توی دبیرستان و هی درجابزنه؟!
_ خب... خب...
دستی زدم روی شانهاش و گفتم: خیلی به خودت فشار نیار.... اصل انجیل رو هم که بخونی نوید اسلام رو داده... عزت زیاد.
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال #بایادت_آرامم 👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @fahimehiraji
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 🌺 با یادت آرامم 🌺
AUD-20220205-WA0007.mp3
12.6M
😱😱😱😱😱
صحبتهای هووووولناک😱😱😱😱 حاج مهدی رسولی
واقعا ترسناکه😱😱😱😱
هدایت شده از روشنگری
🗨🗨🗨🗨
آیا میدونستی؟!
آیا میدونستی غربالگری حیلهای برای #نسلکشی و #شیعهکشی است که توسط فمینیستها پایه ریزی شد؟!
وقتی که ندای (آزادی سقط جنین) همانند غربیان توسط یکی از بازیگران زن فمینیست سر داده شد، با هجمهای روبرو گشت. آخر مسلمانان را چه به قتل نفس!!!!
پس ناچارا فمینیستها فریاد خود را زیر سیستمی به نام #غربالگری پنهان کردند. طوری که اذهان خفته متوجه این مکر نشوند. خیلیها هم ندانسته شدند مجریان آن. مصداق همان ضرب المثل همیشگی خودمان (گرگی در لباس میش).
اینجا بود که برخی بدون دانستن حکم اسلامی آن، فریب خورده و ناخواسته دست به قتل فرزندانشان به بهانههای واهی زدنند.
کاش کمی قرآن را با تدبر و معنا بخوانیم:
بای ذنب القتلت .... به کدامین گناه کشته میشوند...؟
آنگاه خواهیم فهمید که چقدر قرآن بروز است! میدانست که جهل مردم آخرالزمان بسی بیشتر از جهل مردم بادیه نشین عرب بوده است.
حال چه کسی میخواهد جواب و تقاص این کشتهها را بدهد؟! آیا کسی جز خود انسان؟! که وظیفه داشت به حکم دینِ خدایش رجوع کند نه حکم این و آن. هرچند حکم بانیان سرجایش خواهد بود و خدا حکم دهندهشان.
👇👇
حکم دیه سقط جنین....
🗨🗨🗨
هدایت شده از رفیق شهیدم
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد حضرت علی علیه السلام مبارک
روز پدر مبارک
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رفیق شهیدم 👇
@shahadat1388
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407
🍃 فوروارد کنید
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
با شنیدن خبر تمام بدنم سست شد. لحظهای به یک نقطه خیره شدم. سعی داشتم جملاتی را که شنیدم هضم کنم. با صدای شمارش ورزشکاران به خودم آمدم.
_ بشمار ۱ ۲ ۳... ۱...۱ ۲ ۳...۲ .... ۱ ۲ ۳...۴.
نمیدانستم در حال حاضر باید چه کار کنم. شاید باید گریه میکردم... شاید هم ضجه میزدم... گریبان میدریدم و سینه چاک میکردم.
اما نه مگر آرزوی خودت نبود؟ مگر خودش آرزو نداشت؟ مگر دعا نکرده بودی؟ مگر نگفت دعا کنس؟
پس... باید باید چه میکردم؟
پاهای بیرمقم پشت سر بقیه به راه افتاد. نگاهم روی زمین دور میخورد. دهانم قفل شده بود؛ نه دیگر میخندید و نه شمارش میکرد.
گوشی چند نفر زنگ خورد. یکی یکی بعد از جواب دادن ایستاده در کناری و به من خیره شدند. پچپچها بالا گرفت. حالا فقط این من بودم که میدویدم.
سرعتم بیشتر شد. بیشتر و بیشتر. سکوت سنگینی روی سالن نشست.
با شنیدن صداهای ریز گریه، چیزی ته گلویم را فشرد.
ایستادم. خم شدم. دستم را روی زانوهایم گذاشتم. نفسم تند بود. صدای گریهها بیشتر شد. چشمانم را بستم. چند نفس عميق کشیدم. دوباره ایستادم. نگاهم هنوز روی زمین بود. بی تفاوت به اطرافم به سمت رختکن رفتم. لباسهایم را پوشیدم. ذهنم دوباره درگیر شد.
من الان باید چه کنم؟ نمیدانم... نمیدانم... حاضر که شدم از باشگاه خارج شدم.
هوای تازه را چنگی زدم و داخل ریههایم کشیدم. در خیابان هم نگاهم روی زمین قفل بود. از لابه لای بوق ماشینها خودم را به خانه رساندم.
مادرم در را باز کرد. چه زود خودش را رسانده بود. با سلامی به سمت بچهها رفتم. از حالت من، حق حق مادرم خوابید.
_ مادر... خبر...خبر رو شنیدی.
_ آره... بچهها حاضر شید باید بریم جایی.
درحالی که نگاهم پایین بود، لباس بچهها را به دستشان میدادم. نمیدانستم بچهها خبر دارند یا نه؟ اگر خبر نداشته باشند چه؟ از سوالشان معلوم بود چيزی نمیدانند؟
_مامان میخوایم کجا بریم؟
واای! پس چطور باید به آنها بگویم؟ چطور تحملش را دارند؟
_ بهتون بعدا میگم... فعلا فقط بریم.
از کنار نگاههای خیرهی مادرم گذشتم و سوار آژانس شدیم.
توی ذهنم با خودم در جدل بودم.
وقتی دیدمش چه عکس العملی نشان دهم؟ گریه کنم؟ نه داد بزنم... فکر کنم بهتر باشد داد بزنم... شاید اینطوری آن غدهای که ته گلویم را گرفته بیرون بریزد. اما نه... پس آن بانو چرا صبوری کرد؟ یا فلانی چرا با شنیدن خبر و دیدن بهترینش به همه تبریک گفت؟
از خودم کلافه شدم. از درون به خودم ناسزا گفتم.
تو که آمادگیاش را نداشتی پس چرا خواستی؟ تو که ظرفیتش را نداشتی پس چرا طلب کردی؟
چیه؟ تازه فهمیدی که خیلی فرق است بین حرف و عمل؟ تازه فهمیدی ایمان را موقع رویارویی محک میزنند؟
_ دخترم پیاده شو.
با صدای بغضدار مادرم پیاده شدم. چه جمعیتی! یعنی همه خبر دار شدند! به این زودی!
پس باید قوی باشم. نباید کم بیاورم. لحظهای نگاهم روی گوشی افتاد. بیاختیار شمارهاش را گرفتم. خاموش بود. خط کاریاش را گرفتم. لحظهای صدای خنده و حرف کوتاهی شنیده و قطع شد.
_ بله بفرمایید...
اما صدای او نبود...
وااای خدایا! چه زود جایش را پر کردند! چه زود برایشان تمام شد!
صدای همهمهها و جملاتی که میشنیدم بیشتر مرا به ترس انداخت.
_ مثلاینکه ماموریت رفته بوده.
_ آره بابا... تو همین تهران خودمون بوده.
_ میگن سرش رفته... موج بدجور زده.
_ وای خدای من! خانم و بچههاش چه حالی میشن.
بدنم یخ کرد. سست شد. بیرمق و ناشناس از کنارشان گذشتم. کاش گریه کنم. کاش داد بزنم. باز چهرهی همسر شهید حججی و ... جلوی صورتم ظاهر میشد و شرمم میگرفت.
_ پیکر شهید رو آوردند...
نگاهم به تابوت افتاد و کلمهی شهیدی که با رنگ خون نوشته شده بود. دلم فرو ریخت. لحظهای خیره ماندم. نه... چند ثانیه... شاید هم چند دقیقه... با اولین قطرات اشک چشمانم بسته شد. فکم سفت بود اما صورتم داشت خیس میشد.
با صدایی چشمانم بازشد. حس سنگینی داشتم. انگار وزنهای روی سینه ام بود. سعی داشتم بدنم را بلند کنم اما نمیشد. چند نفس عميق کشیدم. اشک کنار چشمم را پاک کردم. به ساعت گوشی نگاهی انداختم. ساعت ۴:۵۰ دقیقهی صبح بود.
نگاهم به روی متکای خالیاش کشیده شد. دلم به جوشش افتاد. آخر شب بود که گفت در آن آب و هوای آلودهی تهران به تب افتادهاست.
نگاهی به صفحه قفل گوشیام انداختم. به عکس شهید حسین محرابی خیره شدم. همان عکس خندهاش. شاید داشتم التماسش میکردم. شاید هم...
با صدای حی علی الصلوة چشمانم را بستم. تنها جملهای که آن لحظه به زبانم جاری شد این بود.
ان شاءالله که خیر است.
ان شاءالله که خیر است.
#فهیمه_ایرجی
#خوابهای_نقرهای
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف 👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•