#داستان_جالب
دو بیمار در بیمارستانی در یک اتاق بستری بودند
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر، یک ساعت
روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند
ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد
و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند
از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند
و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود،
می نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره میدید را
برای هم اتاقی اش توصیف میکرد...
پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت...
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند
و کودکان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم بودند...
درختان کهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود
و تصویری زیبا از شهر، در افق دور دست دیده میشد...
همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد
هم اتاقی اش جشمانش را می بست
و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد
و روحی تازه می گرفت....
روزها و هفته ها سپری شد...
تا اینکه روزی مردِ بیمارِ کنار پنجره از دنیا رفت
و مستخدمان بیمارستان، جسد او را از اتاق بیرون بردند...
مرد دیگر که بسیار ناراحت بود
تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند...
پرستار این کار را با رضایت انجام داد...
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند
تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد...
بالاخره میتوانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند
ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!!!!
مرد متعجب به پرستار گفت
که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره
برای او توصیف میکرده است...
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود......
سعی کنیم همیشه امید را در دل دیگران زنده نگه داریم
حتی زمانی که تمام درها را به روی خود، بسته می بینیم
از مقدمه ی کتاب
«بهشت یا جهنم؟ انتخاب با شماست»
ابراهیم امینی
@Fahma_KanoonTaha