1.mp3
2.34M
👆بچه ها حتماً توضیحات این دختر عزیز قرآنی رو گوش کنید تا با سوره ی مبارکه ی مطفّفین بیشتر آشنا بشید😊
🍃شاخه گل صلوات تقدیم به ایشون🌹
#سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
🍀🍀🍀
🌱سوره ی مبارکه ی مطفّفین ما را بر رعایت حقوق دیگران با رویکرد آخرت گرایی و خوبی خواستن برای همه دعوت میکند، بدون اینکه انتظار خوبی دیدن از دیگران داشته باشیم. مانند اینکه در سلام کردن بر دیگران پیش قدم باشیم حتّی اگر آنها برای اوّل سلام کردن هیچ وقت داوطلب نباشند.
🌱 اگر بلند سلام کنیم هم حقوق دیگران را به جا آورده ایم و هم صفاتی مانند کم روییِ بیجا در ما از بین میرود هم موجب نشاط ما میشود.
🌱مطفّف کسی است که وقتی حقوق خودش را میخواهدتمام و کمال می خواهد امّا وقتی می خواهد حقوق بقیه را بدهد کم می گذارد مثلا دوست دارد همه به قول هایی که به او می دهند کامل عمل کنند امّا خودش نسبت به دیگران ناقص عمل می کند.
🌱مطفّف هرگز نمی تواند در قلب خود نشاط داشته باشد چون یکی از قوانین خداوند این است که انسان باید به فکر دیگران باشد تا شادی و نشاط در وجودش ایجاد شود و همه ی وجود اورا فرا بگیرد.
🍀🍀🍀
#سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆بچه ها ویدئوی بالا رو ببینید😊
❓بنظرتون ویدئوی بالا چه ارتباطی با سوره ی مبارکه ی مطفّفین داره؟؟🤔
نظرتون رو اینجا بهم بگید↙️
@fadaeivelayatt
@fahmeguran2
🍀🍀🍀
🌱انسان عاقل قبل از دوست شدن با دیگران باید ملاکهای دوستی را بشناسد تا دوستان خوبی انتخاب کند که باعث رشد و سعادت او شوند.
🌱برخی خصوصیات مثل دست و دلباز بودن بین خوبان و بدان مشترک است پس ملاک انتخاب دوست فقط اینگونه صفات نیست چون ممکن است افرادی در مقابل بخشنده بودن از دوستان خود انتظاراتی داشته باشند که باعث ضرر و درنهایت خارج شدن از مسیر درست زندگی می شود بلکه ملاک انتخاب دوست خوب،دوری از گناه و توجّه به حدود و قوانین الهی است.
🍀🍀🍀
#سوره_مطفّفین
@fahmeguran2
🌾🌾🌾🌾
در روایات برای دوستی ۵ معیار بیان شده :
پرهیز از همنشینی با :
🔹️احمق :زیرا می خواهد به تو نفع برساند ولی در واقع به تو ضرر می رساند.
🔹️گناه کار :زیرا تو را به بهای ناچیز می فروشد.
🔹️بخیل :زیرا او مال خود را هنگامی که سخت بدان نیازمندی از تو دریغ می دارد.
🔹️دروغگو :زیرا چون سراب است.دور را به تو نزدیک و نزدیک را دور نشان می دهد.
🔹️قاطع صله ی رحم:زیرا من او را در کتاب خداوند عزوجل ملعون یافتم .
🌾🌾🌾🌾
#سوره_مطفّفین
#معیارهای_انتخاب_دوست
@fahmeguran2
🌸بهترین کلام
سین» اول سلامت بهبه عجب دعایی
«ل» مثل گل لطیف است «آ» حرفِ آشنایی
«م» مثل مهربانی دنیای پر محبت
این معنیِ «سلام» است در ابتدایِ صحبت
آغازِ دوستیها عطرِ خوشِ سلام است
هم یک دعای زیباست هم بهترین کلام است
شاعر: عفت زینلی
#شعر
@fahmeguran2
☘☘به نام خدا☘☘
⬇️دوستان جدید صادق
🍃صدای زنگ مدرسه بلند شد. صادق با عجله کیفش را برداشت تا سوار سرویس بشود. او چند روز منتظر بود دوشنبه بشود، چون قرار بود با خانوادهاش به مهمانی تولد پسردائی صدرا بروند و میخواست گلدان سفالی زیبایی را که قبلاً درست کرده بود، به او هدیه بدهد.
🍃صادق هنوز سوار ماشین نشده بود که محمّد هم کلاسیاش با عجله خود را به او رسانید و گفت: یادت هست به من قول دادی بودی برایم یک گلدان سفالی درست کنی؟ صادق کمی مکث کرد و پرسید: گفتی برای چه گلدان را میخواستی؟
🍃 محمد گفت: میخواهم به پدرم هدیه بدهم … یادت نرودکه فردا آن را برایم بیاوری! صادق اصلاً یادش نمانده بود که قول آن گلدان را به محمّد داده است.کمی در چشمهای او خیره شد. خواست ماجرا را بگوید، اما دلش نیامد؛ فقط لبخندی زد و گفت: نگران نباش! و سوار سرویس شد.
🍃محمد از پشت پنجره برایش دست تکان داد و از خوشحالی بالا و پایین پرید. صادق حسابی ذهنش مشغول بود و تمام راه مدرسه تا خانه را به این موضوع فکرکرد. او تازه امسال به این مدرسه آمده بود و هنوز دوستان زیادی نداشت. با خودش گفت: اگر بدقولی کنم، یعنی یک دوست خوب مثل محمّد را از دست خواهم داد.
🍃 وقتی به خانه رسید بلند سلام کرد و به سرعت به سراغ وسایل کاردستیاش رفت. مادرش پرسید: صادق جان چه کار میکنی؟ صادق گفت: میخواهم برای تولد صدرا کاردستی درست کنم. او با تعجب پرسید: مگر برای پسردائیات گلدان سفالی درست نکرده بودی. همان که یک هفته پیش کٌلّی برایش وقت گذاشتی؟
🍃صادق ماجرای محمد و تولد پدرش را تعریف کرد و گفت که تصمیم گرفته، به قولش عمل کند و گلدان سفالی را به دوستش بدهد و در یک مناسبت دیگر برای صدرا دوباره گلدان درست کند.
🍃 مادر از شنیدن این ماجرا بسیار خوشحال شد و در حالیکه با افتخار به پسرش نگاه میکرد،گفت: آفرین صادق جان، با این اخلاق خوبت حتماً به زودی دوستان زیادی پیدا خواهی کرد.
🍃روز بعد صادق گلدان را به مدرسه برد. محمّد با خوشحالی آن را به دوستان دیگرش نشان داد. چند نفر از بچهها که گلدان را دیدند، خیلی از شکل و رنگش خوششان آمد. آنها باور نمیکردند که صادق خودش به تنهایی آن را ساخته باشد.
🍃 یکی از بچهها گفت: چقدر هنرمندی… میشود به ما هم یاد بدهی چطوری این را ساختهای؟
🍃 صادق که از صحبت با آنها هیجان زده شده بود گفت: تابستان میتوانم به هر کس که دلش بخواهد سفالگری یاد بدهم. بچهها از رفتار و اخلاق صادق فهمیدند او میتواند رفیق خوبی برای آنها باشد. از آن روز به بعد صادق در مدرسه دوستان زیادی پیدا کرد.
نویسنده:طاهره الماسی
#داستان
@fahmeguran2
💠شعر باران
هست خیلی کم حرف هست خیلی آرام
من ندیدم هرگز بر لبش شوقِ سلام
من ندیدم هرگز خنده بر لب هایش
کوچک است و دلگیر بی گمان دنیایش
در نگاهش هر روز اشکِ حسرت پیداست
ساکت و غمگین است بی نهایت تنهاست
دوست دارد که دلش بشود دریایی
خسته است انگار از اینهمه تنهایی
من شکستم امروز قفلِ لب هایش را
به جهان وا کردم چشمِ زیبایش را
غنچه ی لبخندی بر لبش رویاندم
زیرِ گوشش آرام شعرِ باران خواندم
نم نمِ خنده ی من در دلش غوغا کرد
من شدم با او دوست او مرا پیدا کرد
شاعر: سیده اعظم جلالزاده میبدی
#شعر
@fahmeguran2
☘☘به نام خدا☘☘
🌿همسایه جدید
🍀علی منتظر آسانسور نماند و با عجله از پلهها پایین رفت. در را باز کرد و دوستانش را که توی فضای سبز کوچک روبروی خانه شان جمع شده بودند دید . یکی از بچهها با دیدن علی، توپ را به سمت او شوت کرد و گفت: زود باش علی! منتظر تو هستیم.
🍀علی توپ را برداشت و به سمت بچهها رفت. همان موقع نگاهش به پنجره خانه روبرویی افتاد که پسربچه ای پشت آن ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. علی اهمیتی نداد و رفت توی دروازه ایستاد و با صدای بلند گفت: بچهها امروز من دروازه بان میشوم و رو به امید که از آنها کوچکتر بود کرد و گفت: امید جان سوت را بزن که بازی را شروع کنیم!
🍀بازی بچهها بیشتر از یکساعت طول کشید. وقتی فوتبال تمام شد، بعضی از آنها روی چمنها دراز کشیدند تا کمی استراحت کنند. در همان حال، دوباره چشم علی به پنجره افتاد که هنوز آن پسربچه پشتش ایستاده بود.
🍀علی به سعید گفت: حواست به آن پنجره هست؟
سعید با خونسردی گفت: همان که آن پسر دو ساعت است پشتش ایستاده؟
🍀علی جواب داد: بله ولی نمیدانم چرا بجای اینکه پشت پنجره بایستد، نمیآید بیرون؟ واقعاً خسته نمیشود؟
🍀هوا داشت تاریک میشد. بچهها از هم خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند.
بعد از خوردن شام علی، ماجرای پسر پشت پنجره را برای پدرش تعریف کرد و در آخر گفت: بنظرم مغرور است که دلش نمیخواهد با ما دوست شود!
🍀پدر خندیدند و گفتند: پسر خوب! چرا قضاوت میکنی؟ هرکسی ویژگیهای مخصوص به خودش را دارد. بعضیها زود با همه دوست میشوند، بعضیها دیرتر با آدمهای دیگر ارتباط برقرار میکنند. بنظرت اخلاق همه دوستانت مثل هم است؟
🍀علی کمی فکر کرد و گفت: نه! مثلا سعید خیلی خونگرم و مهربان است و طاها زود ناراحت میشود.
🍀پدر گفتند: بله عزیزم! این خانواده تازه به محله ما آمدهاند و با کسی آشنایی ندارند و تو هنوز چیزی راجع به آن پسر نمی دانی. بهتر است به یک بهانهای او را به جمع دوستانت وارد کنی. شاید خجالتی باشد.
🍀مادر که از دقایقی قبل با سینی چای وارد اتاق شده بودند، گفتند: اتفاقاً من از خانم جلیلی شنیدم مادرخانواده خیاطی میکند. میخواهم بروم پیش او تا برایم لباس بدوزد. اگر دوست داری تو هم همراهم بیا تا با پسرشان آشنا شوی.
فردای آن روز علی به همراه مادرش به خانه همسایه جدید رفت.
🍀آنها وقتی وارد شدند، خانم همسایه با گشادهرویی به استقبالشان آمد. مادر هم احوالپرسی گرمی با او کرد و مشغول صحبت شدند. خانم همسایه رو به علی کرد و گفت: اگر دوست داری میتوانی به اتاق پسرم بروی تا حوصله ات سر نرود.
🍀علی با خودش گفت، به بابا گفتم مغرور است، قبول نکردند، این پسر حالا هم که فهمیده ما آمدهایم، باز از اتاقش بیرون نمیآید! علی با بیمیلی از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. در را به آرامی زد و با شنیدن صدای بفرمائید، وارد اتاق شد و با دیدن پسری که روی صندلی چرخدار نشسته بود، جا خورد. زود خودش را جمع و جور کرد و نزدیکتر رفت و دستش را با خوشرویی جلو برو و گفت: سلام من علی هستم. همانی که توی دروازه میایستد!
🍀پسر هم با علی دست داد و گفت: من هم سینا هستم، همیشه از پشت پنجره تو و دوستانت را میبینم.
🍀علی گفت: سینا دوست داری با ما بازی کنی؟
سینا در جوابش گفت: آره… ولی راستش کمی خجالت میکشم… تازه با این صندلی چرخدار چگونه میتوانم بیایم و با شما بازی کنم؟
علی خندید و گفت: نگران نباش… امروز بعدازظهر میآیم دنبالت!
🍀عصر، وقتی علی برای بازی بیرون میرفت، اول زنگ خانه سینا را زد و او را وارد آسانسور کرد و بعد از بیرون آمدن از خانه، پشت صندلی چرخدارش را گرفت و با هم به سمت فضای سبز حرکت کردند.
🍀دوستان علی به نوبت جلو آمدند و با سینا دست دادند.
علی گفت: خب بچهها از امروز یک داور خوب و جدید داریم.
🍀بچهها دور سینا حلقه زدند و از او خواستند هوای آنها را داشته باشد. امیر سوتش را به سینا داد و با خوشحالی گفت: از همین حالا پٌست من تحویل تو. پس بزن بریم!
نویسنده:زهرا زینال پور
#داستان
@fahmeguran2
❓از نگاهم سوال می بارد
توی ذهنم سوال بسیار است
پاسخش را ولی نمی دانم
گاه ، می پرسم از معلّممان
گاه گاهی کتاب می خوانم
فکرِ معنای “حق” و “تکلیفم”
چه کسی “حق” به گردنم دارد؟
چیست “تکلیف” من ، بگو مادر
از نگاهم سوال می بارد
حقّ دست و زبان و چشمانم
حقّ پاهای پُرتلاشم چیست؟
حقّ مادر ، پدر که در خانه
هیچ کس خوب تر از آن ها نیست
مادرم یک به یک جوابم داد
پاسخش دلنشین و شیرین بود
او کمک می گرفت از قرآن
بر لبانش دعا و آمین بود
آیه های “مطفّفین” می گفت
حافظ حقّ دیگران باشم
مهربان با تمام انسان ها ،
مهربان با همه جهان باشم
شاعر: فائزه زرافشان
#شعر
@fahmeguran2
🌿🌿🌿به نام خدا🌿🌿🌿
💠حقّ فراموش شده
🌱به درخواست مادرم، یک هفته وقت داشتیم فهرست حقوقی را که باید در زندگی رعایت کنیم بنویسیم. برادرم سعید سعی میکند از روی دفترم فهرستش را کامل کند.
🌱 به او میگویم: درست است که من و تو با هم دو قلو هستیم، اما من چون تکلیف شدهام فهرستم با تو فرق دارد. اخم میکند و میگوید: چه بامزه… ستاره خانم باز خودش را برد آن بالا بالاها! یعنی چه که فهرست تو با من فرق دارد؟
🌱میگویم: چرا ناراحت شدی؟ مگر چیز بدی گفتم؟
سعید با عصبانیت از اتاق میرود بیرون. صدایش را می شنوم که دارد به مامان چغولیم را میکند. دفتر و خودکارم را برمیدارم و میروم توی آشپزخانه پیش آنها.
🌱مامان مثل همیشه لبخند روی لبانش است. میگویند: ستاره چه گفتی که سعید ناراحت شده؟
🌱میگویم: خودش را برای شما لوس میکند، چیزی نگفتم، فقط گفتم فهرست من با فهرست تو یک کم فرق دارد.
🌱سعید میدود توی اتاق و در حال برگشتن به آشپزخانه از همانجا شروع میکند به خواندن فهرستش: 1ـ حق پدر و مادر2ـ حق معلم 3ـ حق همسایه 4ـ حق فامیل 5ـ حق دوست و همکلاسی 6ـ حق حیوانات و گیاهان. و با خوشحالی میپرسد: درست نوشتم مامان؟
🌱مامان میگویند: بله … خیلی هم خوب بود!
نوبت من شده است. دفترم را باز کنم و رو به سعید میگویم: الآن مامان قضاوت میکنند که فهرست من و تو چه فرقی با هم دارد. مامان میخندند و میگویند: اصلاً نباید با هم دعوا کنید، گفته بودم فهرست را بنویسید تا به کاملترینش جایزه بدهم. حالا ستاره جان فهرستت را بخوان ببینم چه نوشتهای!
🌱از روی دفترم میخوانم:1ـ حق خدا 2ـ حق پیامبر و امامان! کمی مکث میکنم و در ادامه میگویم: بقیه اش هم مثل مال سعید است. سعید میخندد و میگوید: آهان پس از روی دست من نگاه کردی؟ از حرفش لجم میگیرد. میگویم: تو اصلاً مهمترین حقها را یادت رفته است بنویسی! آن وقت میگویی من از روی دست تو نگاه کردم؟
🌱سعید شانهاش را بالا میاندازد و رو به مامان میگوید: حواسم را پرت کرد، از بس گفت من تکلیف شدهام، تکلیف شدهام، خب من هم یادم رفت حق خدا و پیامبر را بنویسم.
🌱مادر دستی روی سر سعید میکشند و میگویند: اشکالی ندارد، قبول میکنم که فراموش کرده بودی، حالا اگر هر کدامتان درباره یکی از مواردی که نوشته، بتواند خوب توضیح بدهد، شاید نظرم درباره اینکه به کی جایزه بدهم عوض شود.
🌱سعید به فکر فرو میرود و از مامان میخواهد یک دقیقه به او فرصت بدهند. مامان میگویند: تو چی ستاره، تو هم وقت میخواهی؟
🌱با آمادگی کامل میگویم: نه … من میخواهم درباره حق خدا توضیح بدهم. مادرم لبخند میزنند.
🌱 میگویم: حق خدا یعنی اینکه حرفش را گوش کنیم، چون خدا ما را دوست دارد و بهتر از خودمان میداند چه چیزی برای ما خوب است و چه چیزی برایمان بد است. مثلاً من دو سال است که تکلیف شدهام و باید نماز بخوانم و روزه بگیریم و کارهایی را که خدا در قرآن گفته حرام است، انجام ندهم.
🌱مادرم میپرسند: مثل چه کارهایی؟
🌱میگویم: مثل بدگویی از دوستانم، خندیدن به آدمها، اذیت کردن ، دروغ گفتن، بداخلاقی کردن، بیاحترامی به بزرگترها. فکر میکنم اگر این کارها را انجام بدهم به ضرر خودم هم هست، چون دیگر هیچکس دوستم ندارد.
🌱سعید میگوید: من همه اینهایی را گفتی فوت آبم! تازه دوستانم توی مدرسه به من میگویند، بچه مثبت!
🌱مادرم میگویند: ستاره جان درباره نماز هم کمی توضیح میدهی، مثلاً اگر نماز نخوانی چه میشود؟
🌱میگویم: خودتان درباره نماز خواندن به من گفتید که اگر خدا را دوست داشته باشیم هر روز باید با او حرف بزنیم. من هم خدا را دوست دارم و هر روز هم با او حرف میزنم.
🌱سعید میخندد و میگوید: آهان الآن فهمیدم چرا میگویی فهرست من با تو فرق دارد. چون دختری و زودتر از من که پسرم نماز واجبت شده است!
میگویم: بله ، نگذاشتی که بگویم، مثل بچه کوچولوها آمدی چغولیم را به مامان کردی!
🌱مامان رو به سعید میکنند و میگویند: سعید جان نوبت تو است، فکرهایت را کردی؟
سعید میگوید: به نظر من حق حیوانات این است که اگر گرسنه بودند به آنها غذا بدهیم. مثل گربه سیاهی که همیشه روی دیوار حیاط میومیو میکند، یعنی میگوید به من چیزی بدهید بخورم.
🌱مادرم میپرسند: خوب گیاه چه؟ گفتی آنها هم حقی دارند؟
سعید در جواب مامان میگوید: نباید بگذاریم خشک شوند. منکه هر روز با بابا میروم باغچه دم در را آب میدهم. گاهی هم به هم آب میپاشیم و همدیگر را خیس میکنیم.
🌱فوراً میگویم: گلدانهای توی خانه چه؟ اگر من دیروز گلدان پشت پنجره را آب نمیدادم اصلاً فکرش را هم نمیکردی که باید به آن بیچاره هم آب بدهی.
🌱سعید سرش را میخاراند و ریز میخندد و میگوید: من فقط مسئول باغچه بیرون خانه هستم. بیخود از بچه مثبت مدرسه ایراد نگیر.
👇👇👇👇👇
🌱مامان می گویند گوش کنید،هر دو تا خیلی خوب توضیح دادید تا اینجا هر دو برنده هستید اما توی فهرست شما جای یک حق مهم خالی بود! اگر گفتید چه حقی را فراموش کرده بودید بنویسید؟
🌱من و سعید با تعجب به هم نگاه میکنیم. به مغزم فشار میآورم، اما چیزی یادم نمیآید، میگویم: مامان راستش را بخواهید نمیدانم.
🌱سعید کمی فکر میکند و انگار چیزی را کشف کرده باشد، ابروهایش را بالا میاندازد و چشمانش را گرد میکند و به من میگوید: اِاِاِ…
🌱 ستاره چرا یادمان رفت؟ مگر ما هر شب دندانهایمان را مسواک نمیزنیم؟ مگر هفتهای دوبار حمام نمیرویم؟ مگر مواظب نیستیم هله و هوله نخوریم؟
🌱من هم چشمانم را گرد میکنم و ذوق زده میگویم: آره سعید … حق بدن خودمان را فراموش کردیم بنویسیم.
زود دفترم را باز میکنم و به فهرستی که نوشته بودم، حق بدن را اضافه میکنم. توی همین فاصله مامان میروند به طرف کمد و با دو تا کتاب شعر و داستان برمیگردند پیش ما.
🌱وقتی کتاب شعر را از دستشان میگیرم همدیگر را میبوسیم. توی دلم میگویم خدا چه مامان مهربانی به ما داده است. مادرم از اوّل هم دلش میخواست به من و برادرم با هم جایزه بدهند.
🌱 از خدا میخواهم ما هم حقّشان را خوب ادا کنیم و بچههای حرف شنویی برایشان باشیم🤲
نویسنده:سهیلا سرداری
#داستان
@fahmeguran2