eitaa logo
فحوا(تپه‌ی گرگ‌ها) رمان عاشقانه هوس زندگی
573 دنبال‌کننده
78 عکس
0 ویدیو
6 فایل
فحوا فَحوا یعنی مفهوم؛ مقابل منطوق است. فحوا در اصطلاح اصولیان عبارت است از مدلول التزامی جمله. مراد از مدلول التزامی آن است که لفظ به دلالت مطابقی بر آن دلالت ندارد؛ لیکن به اعتبار اینکه مدلول، لازم مفاد جمله است مدیر: @majd_h1365
مشاهده در ایتا
دانلود
تپه گرگها دوم صدای نفس گرگها پشت چادر حس میشد،و صدای سر دسته گرگها که انگار با غیط دندانهایش را بر هم فشار داده بود و غر میزد قلب یاسمن را از جا کنده بود. @fahvaa
تپه گرگها دوم صدای نفس گرگها پشت چادر حس میشد،و صدای سر دسته گرگها که انگار با غیط دندانهایش را بر هم فشار داده بود و غر میزد قلب یاسمن را از جا کنده بود. یاسمن از پشت خودشو چسبوند به همایون ، همایون خشکش زده بود ، حس بدی داشت، نمیدونست چیکار کنه ، اونطرف بادگیر نازک چادر، گرگ های گرسنه، این طرف عذاب وجدان از اینکه به همه چیز پشت کرد و به خودش جرأت داد تا به خیالش یک شبو در بهشت سر کنه ، از اونطرف دختر بی پناهی که خونش گردن همایون بود و دیگه حالا حس خوبی بهش نداشت. همایون دستش به دهنش میرسید، خودشم بدش نمیومد ازدواج کنه ولی فرهنگ خانوادگیشون براش نمیپسندید توی اون سن و سال بخواد به قول مادرش خودشو اسیر زن و زندگی کنه ، باباش میگفت پول هست ؛ برده داری کن. یاسمن حس بدی داشت؛ کاش قبول نمیکردم، مامان گفت به دلش بد افتاده، این چه بلایی بود سر خودم آوردم ، وای چه زشت میشه اگر فردا جسد منو با همایون پیدا کنند ، دیگه آبرویی برای پدرم نمیمونه. تا یاد پدرش افتاد انگار توی یک استخر آب سرد رها شده باشه ، گوشاش دیگه صدای آب میشنید، احساس میکرد وسط دریا معلق بین آبها مونده ، دستاش که دور کمر همایون بود شل شد، حس میکرد موجها بالا و پایین میبرنش. گرگهای وحشی داشتن چادر را به سمت دره میکشیدند، همایون هیچ کاری از دستش برنمیومد ، همین لحظه احساس کرد بوی تند خون به مشامش رسید ، یاسمن با سر خورده بود زمین و توی حال خودش نبود ، خون از سرش میرفت و بوی خون گرگها را وحشی تر کرده بود... ادامه دارد فحوا(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت سوم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/391
تپه گرگها سوم سعی کرد با روسری سر یاسمنو ببنده تا خون نیاد، یاسمن بی حال کف چادر ، همایون مونده بود و دیواره های نازک چادر که به محض تمام شدن شارژ چراغ داخلش گرگها با کمترین تلاش میتونن بشکافنش ، راهی برای همایون نمونده بود ، چکار کنه، یه دفعه به ذهنش یه چیزی رسید که مدت ها بود فراموشش کرده بود. @fahvaa
تپه گرگها سوم سعی کرد با روسری سر یاسمنو ببنده تا خون نیاد، یاسمن بی حال کف چادر ، همایون مونده بود و دیواره های نازک چادر که به محض تمام شدن شارژ چراغ داخلش گرگها با کمترین تلاش میتونن بشکافنش ، راهی برای همایون نمونده بود ، چکار کنه، یه دفعه به ذهنش یه چیزی رسید که مدت ها بود فراموشش کرده بود. خــــدا همایون به یاد خداوند افتاد ، مدت ها بود همایون خدا را فراموش کرده بود ، شاید آخرین باری که با خدا سخن گفته بود،آخرین نماز جماعتی بود که دوران دبیرستان با اصرار معاون پرورشی شرکت کرده بود ، همایون همیشه از نماز جماعت مدرسه فرار میکرد ، ماه رمضونها عمدا خوردنی ها خوشمزه میاورد تا بقول پدرش ملت عقب مونده را حرص بده. مونده بود خدا کجاست ، کجا را نگاه کنه ، کدوم طرفو نگاه کنه و حرفشو بزنه ، آخه نمیدونست خدا همه جا با آدمه هرکجا که باشه(هو معکم أین ما کنتم)، بالاخره زبونش چرخید و از ته دلش گفت خدا ، داد نزدا ، از ته دلش با تک تک سلولاش ، با همه باورش ،چون فهمیده بود دیگه کسی غیر او نیست که بخواد ازش کمک بگیره. هنوز سرشو پائین نیاورده بود که صدای همهمه مانندی از دور نزدیک میشد انگار چند نفر با هم حرف میزدند؛ اونجاست صدا از اونجا میاد، وحشیا معلوم نیست چی پیدا کردن دارن نفله اش میکنند ، چخه ، صدا نشون میدا حداقل ده نفرند ، همشون شروع کردند به فراری دادن حیوونایی که داشتن چادر را با دوتا آدم توش تکه پاره میکردند. انگار یه چیزایی از بغل چادر رد میشد که گاهی یکیش میخورد به یکی از گرگا و اونم زوزه میکشید و در میرفت،بهش نمیومد تیر باشه ، اینها کی بودند، اون وقت سحر اونجا چه میکردند، با چه اسلحه ی گرگها را میزدند که صدای شلیکش اینقدر ضعیف بود ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت چهارم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/393
تپه گرگها چهارم صدای دور شدن پای گرگها تپش قلب را به سینه همایون برگردوند، تازه یادش افتاد یاسی کف چادر بی هوش افتاده. @fahvaa
تپه گرگها چهارم صدای دور شدن پای گرگها تپش قلب را به سینه همایون برگردوند، تازه یادش افتاد یاسی کف چادر بی هوش افتاده. یاسمن ، یاسمن ،یاسمن خانم ، جواب نمیداد ، یاسمن مثل چوب خشک شده بود ، صورتش یخ زده بود ، چشماش نیمه باز بود و سفیدی چشماش فقط دیده میشد ، عرق سرد روی پیشونی همایون نشست. صدای پاها و همهمه صحبت های اون چند نفر نزدیک و نزدیک تر میشد ، حالا چیکار کنم ، به اینا چی بگم ، کاش دختر مردمو باخودم اینجا نمی آوردم ، اگه ببرمش بیمارستان پرسیدن بگم چه نسبتی باهاش دارم، همایون داشت از تو خودشو میخورد ، از چادر اومد بیرون و با چشمانی مات و مبهوت به اون چند نفر نگاه کرد. چند نفر غولتشم با یکی که وسط جمعیت بود و همشون دورشو گرفته بودند نزدیک میشد ، تا به همایون رسیدند یکیشون پرید جلو و همایونو وارسی کرد و بعد اون آقا که قیافش خیلی خواستنی بود نزدیک شد و گفت : نصفه شبی نزدیک بود گرگا کباب انسان بخورن ، زود به دادت رسیدند، جَوُوون، تنهایی یا کسی باهاته. همایون احساس میکرد این آقا خیلی مذهبیه ، حالا چی بهش بگه؛ با دوست دخترم اومدم ، با زنم اومدم ، با خواهرم اومدم ، هیچکس باهام نیست ، چی بگم حالا جالب اینجاست که نه اون آقا و نه همراهانش سعی نکردند تو چادر سرک بکشند اون آقا دستشو گذاشت روی شونه همایون و گفت : پسرم اگر کاری داری بگو، الانم اینجا دیگه برای موندنت امن نیست زودتر جمع کن و برو ، وسیله داری؟ همایون حس میکرد داره با پدر بزرگش حرف میزنه یه لحظه بچه شد سریع بغض کرد و زد زیر گریه و گفت دوستم ، دوستم اقا اشاره کرد همراهانش دویدند سمت چادر و بعد یکیشون صدا زد دکتر...زود بیا اینجا، یه نفر لاغر و قد بلند با یه کت بهاری از میون حاضران دوید رفت توی چادر... ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت پنجم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/406
تپه گرگها پنجم یاسمن هنوز بیهوش بود و همایون در اضطراب سپری میکرد ، دکتر مشغول بود، یکی از همون هیکلیا از چادر اومد بیرون و بیسیمشو در آورد و ارتباط گرفت +میثم میثم میثم @fahvaa
تپه گرگها پنجم یاسمن هنوز بیهوش بود و همایون در اضطراب سپری میکرد ، دکتر مشغول بود، یکی از همون هیکلیا از چادر اومد بیرون و بیسیمشو در آورد و ارتباط گرفت +میثم میثم میثم -میثم جان به گوشم +یه مجروح داریم از نوع گل بانو ، حامی خانم باید امداد بیاد بالا -میثم جان موقعیت +...تپه گرگها، نزدیک موقعیت ۲۴۵ -دریافت شد همایون ترسش بیشتر شد ، اینها چرا این شکلی هستند ، چرا بیسیم دارند، اینجا اسمش تپه گرگهاست🙀، حالا با من چکار میکنند. توی این فکرها بود که اون آقای مهربون که این جمعیت همراهیش میکردند دستشو گذاشت روی شونه همایونو گفت ایشالا چیزی نیست حل میشه ، خیلی نگرانشی ، ایشالا که محرم هستید ، اگرم نه یه وقت بگیرید بیاید دفتر خودم عقدتونو میخونم ، اگر خانواده ها راضی نمیشن بگید کسی را بفرستم راضیشون کنم. همایون هاج و واج نگاهش میکرد ، چی بگه ، چکار کنه، فکر میکرد الانه که بازداشتش کنند ولی با این رفتار مرد مهربون همه معادلاتش به هم ریخته بود. اصلا خودشو برای کتک خوردن از پلیس ، بابای یاسمن و... آماده کرده بود ولی الان قضیه فرق کرده ، این آقا که انگار نظامیه خیلی برخورد خوبی داشت، همایون دلش درگیر این مرد شد ،پیرمرد اجازه خواست گفت؛ ببخشید رفقا میمونن برای کمک رسانی ، ما بریم که از برنامه جا نمونیم... ادامه دارد.. متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت ششم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/408
تپه گرگها ششم همایون هنوزم مبهوت نگاه و کلام اون آقا بود که دو نفر برانکارد به دست از تپه بالا اومدن یکی از افراد دم چادر دوید جلوی راهشون و به سمت چادر هم قدم شدند، برگشت رو به یکی از امدادگران و گفت: با چی اومدین؟ @fahvaa
تپه گرگها ششم همایون هنوزم مبهوت نگاه و کلام اون آقا بود که دو نفر برانکارد به دست از تپه بالا اومدن یکی از افراد دم چادر دوید جلوی راهشون و به سمت چادر هم قدم شدند، برگشت روبه یکی از امدادگران و گفت: با چی اومدین؟ +لانکروز چرا با آمبولانس نیومدین +آمبولانس اینجا میاد؟ چرانیومدین بالا +دیگه نه تا این حد خیلی خب ، یاالله وارد چادر شدند، داشتند دستورات لازم را میدادند؛ دور بیمار را خالی کنید، با تن پایین حرف بزنید، یک عدد پتو و یک عدد ملحفه بیارید و... که یه خانم کیف به دست با لباس سفید ولی چادری هن هن کنان از تپه بالا اومد ، هرچه نزدیکتر میشد غر زدنهایش هم واضح تر میشد؛ مسلمونا این، همش چند قدمه که میگفتید؟ بابا یه هلی کوپتری چیزی ، نفسم در نمیاد ، یکی از اعضا رفت جلو دست زد روی شونه خانوم دکتر و گفت سخت نگیر خانوم دکتر دو قدم راه اومدی یه کم سبک تر میشی. خانم دکتر انگار بخواد ناز بیاد کمی صورتشو برگردوند و گفت : خوبه حالا برای من ورزشکار شدی پرنده مهاجر. خانم دکتر به چادر رسید وارد چادر شد، مستقیم رفت سراغ چشمای یاسمن اونها را با چراغ تست کرد و بعد گوشش را نزدیک دهان یاسمن برد ، با دستش نبض مچ دست یاسمن و بعد گلو و بعد نبض شقیقه یا سمن را اندازه گیری کرد ، کیفش را باز کرد و یه آمپول از توش کشید بیرون و مخلوط کرد و زد به یاسمن بعدم سریعا دستور انتقال دادـ همایون به خودش جرأت داد نزدیک خانم دکتر شد ، ببخشید +بله بفرمایید -حالش چطوره +نبضش خوبه ولی انگار ترسیده برای همین بهش شک وارد شده ، شما شوهرش هستید؟ همایون باخودش طی نکرده بود چی بگه کمی مکث کرد و گفت : نه ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت هفتم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/410
تپه گرگها هفتم همایون با یک نه، سر و ته سؤال خانم دکتر را به خیال خودش جمع کرد ، دکتر با اینکه میتونست ادامه بده ولی دیگه سوالی نکرد و یک لحظه نگاهی به چشمان همایون انداخت و رفت سمت جمع محافظان @fahvaa
تپه گرگها هفتم همایون با یک نه، سر و ته سؤال خانم دکتر را به خیال خودش جمع کرد ، دکتر با اینکه میتونست ادامه بده ولی دیگه سوالی نکرد و یک لحظه نگاهی به چشمان همایون انداخت و رفت سمت جمع محافظان یکی از محافظ ها سریعا در کنار خانم دکتر قرار گرفت ، این همونه که دستشو روی شونه دکتر گذاشته بود و همایون را در فکر فرو برده بود. علیرغم اینکه همایون در محیطی رشد کرده بود که این چیزا براش عادی بود ولی کنجکاو شد که آیا اینها مذهبی هستند یا فقط تیپ مذهبی میزنند، به قول معروف واس ما آره ، دکتر به اون آقا گفت به نظرت چند روز دیگه میای خونه؟ همایون حس کرد باید زن و شوهر باشند، مرد گفت: بیلمیرم جاسوس و لبخندی زد ، دکتر گفت: بیمزه چشمت به دوستات افتاد دوباره خوشمزگیت گل کرد؟ مرد گفت: تو که میری همه چیزو میذاری کف دست مامان اینم روش. همایون یادش به کل کل های خودش و خواهرش افتاد ، آره این از جنس عاشقانه های خواهر و برادری بود نه از جنس معاشقه های همسری. کم کم داشت فراموش میکرد کجا ایستاده که برانکارد حامل یاسمن از کنارش رد شد، سر یاسمن را بسته بودند و ماسک اکسیژن روی دهنش بود، همایون دوباره یخ کرد. نشست روی زانوهاش ، اونقدر بیچارگی توی قیافش موج میزد که اون چند نفر متوجهش شدند و از میون اونها یه مرد با قد متوسط و عینک تقریبا ته استکانی که انگار یه چیزی شبیه جوش یا پینه روی پیشونیش بود اومد نزدیک همایون و پهن شد روی زمین؛ پسرم، چرا دمغی ، حالش خوب میشه. همایون سرشو نمیتونست بالا بیاره، فکر یاسمن داشت داغونش میکرد ، حس کسی را داشت که تو شهر غریب جیبشو زدند بغضشو مثل یه توپ که توی گلوش گیر کرده بود فرو داد و با صدای خیلی لرزون گفت: نمیدونم چیکار کنم و اشک از گوشه چشمش شروع کرد به سرازیر شدن. -پسرم، خیلی دوستش داری؟ همایون به نشانه تأیید سرشو تکون داد و بازم لرزون تر از قبل گفت حالا به خانوادش چی بگم ، بعد با صدای نحیفی که حس میکرد مخاطبش نمیشنوه گفت: حاجی ما اومده بودیم عشق و حال ولی آتش گرفتیم ، همه چیز خراب شد. حاجی گفت: عزیزم خانمت دوست نداشت بیاد؟ نکنه هنوز عقدین و سخت میگیرن برای رفت و آمدتون ، همایون موهای بدنش سیخ شد، انگار آتش دوید توی صورتش و رنگش قرمز شد و با انگشتش شروع کرد با خاک ها بازی کردن. - پسرم فکر میکنم چیزی میخوای بگی که لازم نیست من بدونم ولی دلم میخواد بهت بگم همیشه در زندگیت امانتدار خوبی باش اما اگر چیزی مال تو نیست دست بهش نزن، بعد دستشو گذاشت روی شونه همایون و بلند شد، دستشو دراز کرد به طرف همایون... پاشو پسر جان ، کاریه که شده آدم باید مسئولیت کاری که کرده را بپذیره ، حالا هم وسائلتو جمع کن تا یکی از بچه ها را بفرستم با هم برید بیمارستان دنبال بیمار ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت هشتم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/412