بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت یازدهم
از اون روز به بعد همایون خیلی ساکتتر شد، همایون قبل از ازدواج یه جوان شر و شور بود، خیلی اهل دست انداختن بود، حالا این همایون بود که زیاد حرف نمیزد، اکثرا با خودش خلوت میکرد، بیشتر اوقات، وقت فراغتش را با همون قرآن پالتویی که از حاج حمید بهش رسیده بود سر میکرد، یه دفترچه خیلی کوچک از این جلد قرمزا داشت که توش یه علامتایی میزد.
خلاصه اونشب خونه ما مهمونی بود، همایون خیلی سعی کرد مهمونی را لغو کنه ولی خانواده من زیر بار نرفتن و گفتن مگه میخوایم دست بزنیم و برقصیم که میگی عزادارم؟
همایون که عصر رفته بود خونه آقاجون با همون حال اومد خونه و لباس عوض کرد و رفتیم خونه ما، شب خوبی بود ولی همایون دیگه مثل قبل نقل مجالس نبود، البته هر وقت حرف میزد حرفاش شیرین بود ولی خیلی کمحرف و ساکت شده بود.
یه شب تابستونی با هم رفته بودیم بیرون و نشسته بودیم روی یه صندلی توی پارک، داشتم از با همایون بودنم لذت میبردم که گفت: یاسمن جان یه سوال ازت بپرسم؟
گفتم: جانم
-منو چقدر دوست داری؟
هروقت اینطوری میگفت یه چیزی میخواست بگیره، بهش گفتم من بدم میاد پای دوست داشتن را برای امتیاز گرفتن وسط میکشی
گفت: باشه همینجوری میگم، نظرت چیه من برم سوریه
گفتم: برای زیارت؟
-برای زیارتم میتونه باشه
-خب اگر برای زیارته منم ببر
-آخه اونجا زنها را راه نمیدن
-وا؟!!!! یعنی زنا نمیتونن برن زیارت؟
-چرا چرا زیارت که بله ولی بقیش نه
خیلی خوشحال گفتم: اصلا به جای عروسیمون بریم سوریه
با یه حالتی شبیه کسی که توی یه عمل انجام شده قرار گرفته باشه گفت: عروسی؟
حرفو عوض کرد، شروع کرد از عروسی گفتن که تو دوست داری عروسیمون کجا برگزار بشه، چند نفر مهمون دعوت کنیم و...
اونشب هرکار کردم چیزی نگفت، چند روز بعد اومد خونمون، غالبا قبل از ظهر اونطرفا پیداش نمیشد، صاف رفت توی آشپزخونه و با مادرم حال و احوال کرد و رفت سراغ قابلمه مامانم و بعدم رفت سر یخچال آب برداشت آورد خوردیم.
صدامو کشیدم و گفتم: همایوووون
-جانم؟
-خوبی؟
-خوبم آره مگه باید چیزیم باشه؟
موهاشو که داده بود روی شکستگی سرش زیاد نگاه میکردم، دوباره زل زدم به زخم کَلَش، سریع موضع گرفت که: نکنه منتظری دوباره خل بشم؟
-خدا نکنه
-پس چی؟
-آخه تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی، من بهت میگفتم بری یه لیوان آب بیاری میگفتی از مامانم خجالت میکشی
خندید و گفت : مگه بده آدم با مادر خانمش احساس راحتی کنه
اونروز همایون زیادی شاد بود، رفتم براش چایی آوردم، داشت توی دفترچه قرمزش یه چیزایی مینوشت، خیلی دلم میخواست بفهمم اینا چیه مینویسه، با دیدن فایده نداشت چون چند تا #به_علاوه و #ضربدر بود، مثلا نوشته بود: خوش خلقی 30% شاید یعنی سی درصد خوش خلق بوده یا شایدم چیزی دیگه بوده...
چایی را خورد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: میگما، من هفته دیگه میرم و دستش را به صورت پرواز هواپیما توی هوا به جلو برد
-کجا به سلامتی؟
-سوریه
گفتم: سوریه؟ اینو بلند گفتم، برای همین انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت: آرومتر مامانت میشنوه
مامانم اومد دستاشو گذاشت روی اپن و گفت: به سلامتی آقا همایون تنها میری یا با یاسمن؟
همایون رنگ به رنگ شد و زیر چشمی به من نگاه کرد و با چشماش به مامانم اشاره کرد و آروم گفت: تحویل بگیر
الکی گفتم: چیزی نیست مامان، یکی از دوستای همایون و آقا محسن رفته سوریه، داره اونو میگه
همایون اینبار لباشو گزید و گفت: ای بابا دروغ؟!!!!! بعد رو کرد به مادرم و گفت: مادر جون قراره بریم سوریه، البته ما را نمیبرن جلو، چون اولین باره میرم فقط توی تدارکات و خدماتم
مادرم رفت به کاراش رسید، با خودم گفتم چقدر بی تفاوت، عجیب بود که مامانم هیچی نگه، حدسم درست بود مامان رفت یه کم سر خودشو گرم کرد و بعد موتورش که گرم شد همونطور که کار میکرد غر میزد: چه غلطا!!!!!! تو که میخواستی بری خودتو به کشتن بدی، بیجا کردی اومدی دل دختر منو زنده کردی
همایون سرش پایین بود و هی سرخ میشد، میترسیدم یه وقت چیزی به مامانم نگه، قبلا داغ کردنای همایونو دیده بودم، تا طرف را نمیشست و پهن نمیکرد روی بند ول نمیکرد، داشتم با چشام التماسش میکردم، مامانم پشت سر هم غر میزد: میدونی ما چقدر برای خوشبخت شدن دخترمون زحمت کشیدیم؟ من نمیذارم بدبختش کنی
همایون خیلی با حوصله نشست تا حرفاش را زد، مامان وسط حرف زدن یه چایی دیگه هم ریخت و آورد، وقتی میخواست بره، همایون دستش را گرفت و گفت: میشه یه چند دقیقه بشینید با هم صحبت کنیم؟
ادامه دارد...
فهرست مطالب متبادرات↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت دوازدهم
باورم نمیشد این همون همایون قبلی بود؟ همایون نشسته بود برای مامان توضیح میداد که الان وقت دفاعه، الان اگه کسی بره ارزشمنده، وقتی دشمن داخل مرزها بیاد جنگیدن باهاش سخت میشه، اینکه استراتژی امروز، جنگ برون مرزیه، اینکه سوریه حیاط خلوت استراتژیک ایرانه و ...
مامانم به ظاهر گوش میداد ولی معلوم بود این حرفا توی گوشش نمیره، نیم ساعتی همایون براش سخنرانی کرد، دست آخر مامان پاشد و گفت: من که نفهمیدم چی میگی، برم ناهارم را درست کنم، رفت توی آشپزخونه به کاراش میرسید، غر هم میزد ولی این بار خیلی ملایم تر، بیشتر درد و دل بود
دو هفته بعد روز اعزام همایون بود، تقریبا همه میدونستند و کسی هم نمیتونست کاری بکنه، حتی بابام رفته بود صحبت کرده بود گفته بودن دیگه ثبت شده و رضایت نامه همسرشم برای محکم کاری ضمیمه پرونده کرده
راست میگفت، یه شب تا صبح برام سخنرانی کرد، از این که الان وقت دفاع از حرم و حریم ولایته، الان هرکس در خواب بمونه مثل کسیه که روز عاشورا صحنه را میبینه ولی به یاری امامش نمیره، همین همایون که تا چند وقت پیش نمیدونست نماز ظهر با صبح فرقش تو رکعاتشه الان این شده بود که نصفه شب وقتی نماز شب میخوند بابام از پشت دیوار فالگوش وایمیستاد و گوش میداد
همایون خیلی خیلی عوض شده بود، وقتی قرآن میخوند نمیدونم چرا این حالتی میشد، گریه میکرد، گاهی یه آیه میخوند بعدش مدتی سرش به سجده بود که خدایا منو از اهل این آیه قرار بده یا منو از اهل این آیه قرار نده
تو این دو هفته خیلی بهمون سخت گذشت ولی همایون هر روز شادابتر میشد، یه بار که پیش هم نشسته بودیم بهش گفتم حاج همایون نور بالا میزنی، ما را یادت نره، هری زد زیر خنده، پیشونی منو ماچ کرد و گفت: تو بعد از من باید کار زینبی بکنی یادت نره، باید هر همسر و خواهر شهیدی بتونه اثر خون شهیدش را پر رنگ بکنه، جامعه به این خونها نیاز داره تا سر زنده بمونه
خیلی اونروز اشک ریختم؛ اسم شهادت که اومد دلم گرفت، بهش گفتم خیلی نامردی که میخوای اینقدر زود از پیشم بری، منو بغل کرد و سرمو گذاشت تو سینش، خیلی دوست داشتم همینطوری میموندم، دستشو میکرد توی موهام و نوازشم میکرد، آروم در گوشم گفت: هنوز که بهم نگفتن وقت اومدنت شده، پس فعلا موندنیم
یه روز قبل از رفتن همایون همه چیز آماده بود، اونشب قرار بود بریم خونه مادر همایون آش پشتپا بپزیم، همه تقریبا استرس داشتیم، خیلی سخت بود قبول کنیم که همایون بره، همایون رفته بود با یکی از دوستاش بیرون، رفیقش یه موتور از این شاسی بلندا داشت
منو مامان زودتر رفته بودیم خونه همایوناینا که کمک کنیم، مشغول سبزی پاک کردن واسه آش بودیم، طرفای عصر بود، یهو دیدم همایون داره زنگ میزنه، گوشی را برداشتم گفتم: جانم
-جونت بی بلا، بالاخره کار خودتو کردی
تو صداش یه حالت زور زدن و اذیت شدن بود
گفتم: چیزی شده؟
خندید ولی با زحمت و گفت: فقط اینو بدون فردا رفتن کنسل
- کنسل؟!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر کنم ما سه تا زن بعد از شنیدن این خبر اندازه سه تا عروسی کل کشیدیم
شب که شد هر کی از در اومد تو بهش گفتیم که رفتن همایون فعلا کنسل شده، غیر از آش، برنج و مرغ هم پیختیم که حالا که شاهزاده تشریف نمیبرن حداقل مهمونی برقرار باشه
دو ساعتی از اذان میگذشت، همایون هنوز نیومده بود، مامانش شک کرده بود که نکنه همه را قال گذاشته باشه و رفته باشه، بهم اشاره کرد که بهش زنگ بزنم، گوشیو برداشتم و رفتم تو اتاق همایون، اوه اوه اینجا اتاقه یا یادمان شهدای شلمچه؟
تمام در و دیوارش عکس شهدا و سر بند یا زهرا و پلاک، محو اتاقش شدم، بالای میزش یه کاغذ چسبونده بود و روش نوشته بود { موتوا قبل ان تموتوا} با ماژیک قرمز زیرش نوشته بود{ بمیرید قبل از آن که شما را بمیرانند}
محو اتاقش بودم، مادر شوهرم اومد تو و پرسید چی شد بهش زنگ زدی؟ گفتم: ببخشید حواسم رفته به تزئینات اتاقش، یه نگاهی به در و دیوار اتاقش کرد و گفت: موزه شهدا ساخته؟ بعدش دستشو زد روی شونم که یالا زنگ بزن دیر میشه، اینو گفت و رفت
فحوا(تپهی گرگها) رمان عاشقانه هوس زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم #تپه گرگ ها #فصل سوم #قسمت دوازدهم باورم نمیشد این همون همایون قبلی بود؟ ه
🌹🌹🌹🌹
#قسمت دوازدهم فصل #سوم منتشر شد
❤️❤️❤️❤️❤️
اگر میخواید از اول اولش بخونید😍 اینجا 👇👇👇
https://eitaa.com/motabaderat/387
این رمان دستنوشته خودمه و هر روز تکمیل میشه🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگها
#فصل سوم
#قسمت سیزدهم
اونشب بعد از مهونی موندم خونشون، مهونا که رفتن یهکم پیش همایون موندم تو اتاقشو بعدش رفتم کمک مادر شوهرم توی آشپزخونه، تقریبا کارهای اصلیشو انجام داده بود، ظرفها را کمکش چیدم توی کابینت و اونم اضافه غذاها را گذاشت یخچال.
کارم که تمام شد گفت حرفای اونروزمون ناقص موند، برو ببین اگه همایون کاری نداره بیا تا باهم حرف بزنیم؛ رفتم تو اتاق دیدم عین بچهها که لباس مامانشونو بغل میکنن روسریمو گرفته بغلش و خوابیده، همینطوری نشستم نگاهش کردم
چند دقیقه که گذشت مادر شوهرم اومد دم در اتاق و گفت: ببخشید
با صدای ته حلقم گفتم: بفرمایید تو
اومد تو و نگاه کرد دید همایون خوابه، یه نگاه به من انداخت و گفت: اگه خوابوندیش بیا دو کلام با هم حرف بزنیم
یادم رفته بود، اونقدر محو همایون شده بودم که فراموش کرده بودم مادر شوهرم منتظره، بلند شدم دنبالش راه افتادم و با خجالت گفتم: ببخشید فراموش کردم، چنان محو خواب همایون شدم که فراموش کردم قرار بود بیام حرف بزنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت چهاردهم
اونشب خیلی با مادر همایون حرف زدیم، وقتی باباش اومد و جمعمون شد سه نفری، بابا و مامانش گفتن: به نظرت چکار کنیم که همایون منصرف بشه؟
گفتم: نمیدونم منم از خدامه ولی اون تصمیمشو گرفته، البته دفاع از حریم اهلبیت خیلی ارزشمنده؛ ولی من که نمیخوام بدون آقا بالاسر بشم
مامانش گفت: نه ایشالا خدا نکنه، اگه رفت ایشالا سالم برمیگرده
باباش گفت: زن اونجا میدون جنگه، بره شیرینی که تقسیم نمیکنن، تیر و تفنگه و گلوله
منو و مامانش دوتایی باهم گفتیم: ما چیکار میتونیم بکنیم خب؟
باباش گفت: عروسی را بندازیم جلو، سرش به زندگی گرم بشه دیگه اونم از سرش میپره
هردومون موافقت کردیم ولی من مردد بودم، اگه همایون بعد از عروسی هم تصمیمش عوض نشه اونوقت من تنهاتر میشم، اینطوری حداقل پیش خانوادم هستم، از اون طرف خیلی دلم میخواست دیگه بریم زیر یه سقف، خسته شده بودم از این قایم باشک بازی
خلاصه قرار مدار اولیه را گذاشتیم و توی تقویم دنبال نزدیکترین مناسبت گشتیم، آخر شب بود و هر سه خسته بودیم؛ بابا گفت بریم بخوابیم صبح چهار تا بشیم فکرامونو بریزیم روی هم ببینیم چه وقت باشه بهتره
شببخیر گفتیم و منم رفتم توی اتاق، اونقدر همایون کج خوابیده بود که به زور خودمو روی تخت جا کردم، نمیدونم اصلا خوابیدم یا نه، که دیدم یکی داره دست خیسشو میکشه به صورتم، چشمامو به زور باز کردم همایون بود، بی اختیار گفتم : نکن خوابم میاد
خودشو ول کرد روی تخت و دستشو انداخت گردنم و آروم گفت: قرار نبود شما کمکم باشی؟ با این پای شکسته لنگون لنگون رفتم وضو گرفتم و اومدم حالا هم که شما پا نمیشی
وضو؟ مگه ساعت چنده؟ آقا نماز شب میخونی قبول باشه چرا مردم آزاری میکنی؟ اینو گفتم و رفتم زیر پتو
آروم پتو را از روی صورتم کنار زد و گفت: نماز شب کجا بوده بیرونو نگاه کن، دیر بجنبی نماز صبحت قضا شده، اینو گفت و بلند شد خودشو کشید سمت کشوی میزش، سجاده را در آورد پهن کرد، صندلیشم گذاشت کنار دستش و بهش تکیه داد و یه پایی ایستاد به نماز...
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگها
#فصل سوم
#قسمت پانزدهم
خیلی خوشحال بودم؛ مشهد اونم دوتایی، اصلا یه حال و هوای دیگه داشت، ولی نمیدونستم مامان بابام راضی میشدند یا نه، مسافرت چیز عجیبی نبود توی فامیل ما هم به کسی سخت نمیگیرن که توی عقد با همسرش جایی نره ولی مشکل این بود که به جای عروسی را قبول میکنن یا نه؟!
سر و وضعمو مرتب کردم و اومدم بیرون، مادر شوهرم طبق معمول توی آشپزخونه داشت غذا درست میکرد و وقتای خالیشم روی صندلی اپن مینشست و تلویزیون نگاه میکرد، وارد آشپزخونه شدم سلام کردم، دست و صورتمو شستم و خیلی خوشحال نشستم پشت میز و گفتم: مامان اگه کاری دارید بگید انجام بدم، مادر شوهرم همش مراعات حالم را میکرد، هرچند سرگیجهها و حملههام کمتر شده بود ولی هنوز کامل برطرف نشده بود.
یه سر به قابلمه زد و اومد نشست مقابلم و گفت: صبح بخیر خیلی امروز خوشحال به نظر میرسی
قضیه بلیتها را براش تعریف کردم، اخماشو توی هم کشید و گفت: مشهد میخواید برید به سلامت، زیارته ولی عروسی جای خودش، مگه من غیر از همایون بچه دیگهای هم دارم؟
خورد توی ذوقم، خودمو جمع کردم و گفتم: والا این تصمیم پسر خودتونه
سریع گفت: باشه خودم باهاش حرف میزنم، حق نداره یه طرفه تصمیم بگیره
یه کم بهم سخت گذشت انگار من مقصر بودم، پاشدم و گفتم: چایی بریزم براتون؟
گفت: نه من تازه خوردم، اگه صبحانه میخوری بیارم برات
رفتم سمت سماورشون و گفتم: نه ممنون چایی با بیسکوئیت میخورم
اون باید پسر خودشو دعوا میکرد نه منو، من که چیزی بهش نگفته بودم که برای من ترش کرد، چائیمو خوردم و بلند شدم برم توی اتاق که همایون اومد، یه عصای پوکیده از نمیدونم کی قرض گرفته بود زده بود زیر بغلش، تا دیدمش خندم گرفت ولی حسش نبود بخندم
سلام کرد، از چشام فهمید دارم تو دلم به عصاش میخندم، سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت: شما هم به ما بخند، شما نخندی کی بخنده
نشست روی صندلی و به مامانش نگاه کرد، وقتی دید مامانش محل نمیده گفت: حضرت والا سلام عرض کردیم
مامانش روشو برگردوند ازش و گفت: گیرم که علیک
همایون با اشاره از من پرسید چی شده؟
گفتم: نمیدونم و پاشدم رفتم برای سه تامون چایی ریختم آوردم
همایون یه کم سر به سر مامانش گذاشت تا تونست بخندونتش بعدش گفت: چی شده از کی ناراحتی؟ من چیزی گفتم؟ یاسمن چیزی گفته؟
مامانش گفت: پای این دختر را واسه چی میکشی وسط، همش زیر سر خودته
همایون گفت: خب حداقل بگو جرمم چیه بعد محاکمهام کن
مامان اشک تو چشماش جمع شد و گفت: خواستی بری سوریه، هزار دلیل آوردی گفتم باشه و سپردمت به حضرت زینب، این یه کارت را به کی واگذار کنم؟ من مگه غیر از تو دیگه بچه دارم که بخوام بگم حالا عروسی این نشد بعدی؟
همایون از من پرسید: گفتی بهش؟
مادرش گفت: اونم نمیگفت میفهمیدم
من گفتم: حالا تو هم نمیگفتی مادرجون میفهمید، تازه من نمیدونم خانواده من قبول میکنن یا نه
اون روز بحث ما نتیجه مشخصی نداشت، همایون میگفت: ما میخوایم زندگی کنیم پس حق تصمیمگیری با خودمونه، مامانش میگفت: حق والدین را نمیتونین سلب کنین و...
بعد از ظهر به همایون گفتم منو ببره خونمون و قضیه را هم با مادرم مطرح کردم، برعکس مادر همایون مامانم گفت: فکر بدی هم نیست؛ شما یه جشن میخواستید که برای عقد گرفتید دیگه
شب که پدرم اومد با اونم مطرح کردیم، خواهرم که همیشه سازش مخالفه میگفت: نگفتم این پسره هیچ چیزش طبیعی نیست
بابام بعد از بالا و پائین کردن زیاد گفت: بالاخره این تصمیم همایونه و ما براش احترام قائلیم.
این قضیه کجدار و مریز طی شد تا اینکه یه روز همایون گفت که مادر و پدرش هم راضی شدند، قرار شد بریم زیارت و بیایم و یه مهمونی کوچولو بگیرن، البته بعد ابعاد مهمونی وسیعتر شد
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگها
#فصل سوم
#قسمت شانزدهم
اونشب تا اومدن ما را پیدا کنن اذان شد، من از ترس جرئت نداشتم حتی شیشههای ماشین را پایین بدم، بیابون برهوت بود و یه ماشین که ما بودیم، توی اون دو سه ساعت که منتظر بودیم تا بقیه ما را پیدا کنند شاید به عدد انگشتای دست ماشین رد شد، اکثرشونم بوق کشون از بغلمون رد میشدند...
همایون همش داشت تلفنی با خانوادههامون هماهنگ میکرد تا زودتر ما را پیدا کنند، من از بس میترسیدم با اینکه خیلی خوابم میومد خودمو بیدار نگه داشته بودم، ولی بالاخره خواب از من قویتر بود و یه لحظه سرم رفت، توی خواب حس کردم یکی داره میزنه به شیشه ماشین
تصور اینکه نصفه شبی یه نفر به شیشه ماشین بزنه اونم توی این بیابون برهوت، به قدری ترسناک بود که منو از جا پروند! چشمامو باز کردم دیدم همایون نیست، یکی هم واقعا داشت میزد به شیشه، قلبم داشت از جا کنده میشد، نمیدونستم باید چیکار کنم
هرچی زل زدم بیرون چیزی معلوم نبود که ببینم کی بود زد به شیشه، از ترسم خم شدم سمت در راننده و قفل درها را زدم، دو دقیقه نگذشته بود که دیدم یکی داره محکم در سمت راننده را میکشه که باز کنه، چشمامو بستم و شروع کردم به جیغ زدن
احساس کردم داره میزنه به شیشه جلو ولی جرئت نداشتم چشمامو باز کنم، کاش الان ماشین پرواز میکرد و توی شهر فرود میومد، برگشتم پشت سر روی صندلی عقب که ببینم همایون اونجا هست یا نه، دیدم طرف اومد در سمت خودمو شروع کرد به زدن، دیگه نا نداشتم جیغ بزنم... خیلی وحشتناک بود...
بلند بلند داشت اسممو صدا میزد، احساس کردم سرم داره گیج میره، حالم داشت بد میشد، بی اختیار از هوش رفتم، دیگه چیزی نفهمیدم، نمیدونم چقدر گذشته بود که چشمامو باز کردم دیدم همایون داره آب میزنه به صورتم، شیشه ها را هم داده بود پایین، خوب که دقت کردم دیدم دستشو بسته ولی خون از لای پارچه زده بود بیرون
بلند شدم صاف نشستم و دست کشیدم به صورتش و گفتم: تو را خدا سالمی؟
بطری آب را داد دستمو گفت: بخور سر حال بیای. من سالمم البته نزدیک بود دو دستی منو تقدیم سگا کنی!
به دستش نگاهی انداختم و گفتم: دستت چی شده؟
دستاشو بالا و پایین کرد و گفت: چیزی نشده عزیزم، در را که قفل کردی فهمیدم حالت داره خراب میشه، چند بار زدم به شیشه، وقتی حالتت عوض شد مجبور شدم شیشه را بشکنم، بعد پارگی دستش را نشونم داد و گفت: اینم نتیجش
با ناراحتی گفتم: تو بودی میزدی به شیشه؟
گفت: آره دیگه، پس میخواستی کی باشه؟ نصفه شبی غیر از من و تو کسی دیگه اینجا نیست
احساس کردم تایر سمت تو پنچر شده رفتم پایین چک کنم، بعد دیدم خیلی تاریکه زدم به شیشه که موبایلتو بدی با نور چراغش وضعیت لاستیک را چک کنم که دیگه همه چیز به هم ریخت...
خیلی بد شده بود، ترس الکی من باعث شده بود همه چی به هم بریزه، دست همایون زخمی شده بود و شیشه ماشین هم شکسته بود، خودمو سرزنش میکردم، همایون گفت: ترسیدی؟
گفتم: خیلی
کلی ازم معذرت خواهی کرد، دلم میخواست نبخشمش ولی اون که مقصر نبود باید من ازش عذر میخواستم، دستشو گرفتم و روی دستش را بوسیدم و معذرت خواهی کردم؛ من باید عذر خواهی کنم، واقعا باید منو ببخشی
داشتیم صحبت میکردیم که صدای اذان موبایلامون بلند شد، همایون اول خیلی مضطرب شد، دستاش کثیف بود، خونی هم بود، حالا کجا وضو بگیره نماز بخونه، ولی بعد یادمون افتاد اذان گوشیامون به افق شهر مشهده، افق اذانها را عوض کردیم، هنوز مونده بود تا اذان
دیگه نزدیکای اذان بود، رادیوی ماشین را که روشن کردیم داشت قرآن میخوند، از دور چند تا ماشین پیداشون شد و تا نزدیک ما شدند سرعتشون را کم کردند، نور ماشینها توی صورتمون بود، چشمامونم از شدت بیخوابی میسوخت چیزی نمیدیدیم
یکی از ماشین پیاده شد رفت پشت ماشینش و بعد اومد سمت ما، بلند بلند حرف میزد، صدای بابام بود، داشت میگفت بدو آقا دوماد اینم بنزین بریز تو ماشینت فردا هم برو سنسورشو درست کن؛ وقتی مطمئن شدیم آشناست، انگار دنیا را بهمون دادند، هر دوتامون از ماشین پریدیم پایین، همایون سریع بنزین را گرفت که بریزه توی باک، بنزین که رسید به پارگی دستش حسابی اذیتش کرد ولی اون فقط گفت: آییییییییی
بنزینو ریخت و اومد نشست پشت فرمون، منم پیش بابام ایستاده بودم و تکیه به ماشین داده بودم، بقیه هم دور ما جمع شده بودند.
دو سه تا استارت زد تا ماشین روشن شد، میخواست راه بیفته که اذان شد، تک بوق زد که برید سوار شید تا راه بیفتیم که بابام گفت: شاه داماد پنچره، گفتم: چی؟
بابام اشاره کرد به تایر همون سمت که تکیه داده بودیم، راست میگفت پنچر بود.
ادامه دارد...
🚸برای منظم دیدن پارت ها از #فهرست_مطالب متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت هفدهم
همایون از ماشین پیاده شد، صندوق عقب ماشین را باز کرد و یه کیف کوچولو با یه قوطی برداشت و رفت کنار جاده وضو گرفت، کیف را باز کرد، سجاده را در آورد پهن کرد، قبله نما گذاشت و ایستاد به نماز
توی اون موقعیت همه استرس رفتنو داشتند، شروع کردند به غر زدن که بابا صبر میکردی به یه مسجدی جایی برسیم با خیال راحت میخوندی، باباش اومد در صندوق عقب را باز کرد و تا همایون نماز میخوند جکو زد زیر ماشین و تایر پنچر را در آورد.
نماز همایون که تموم شد بابام بهش گفت جمع نکن تا منم بخونم، سریع بلند شد و زاپاسو در آورد و رسوند به بابای همایون، بهم گفت: تو هم نمازتو بخون، من گفتم: بزار به یه جا برسیم اینجا وسط بیابون؟!
چرخو بستن و تا اومد کار تموم بشه نماز بابامم تموم شد و راه افتادیم
همایون پشت فرمون که نشست باز لبش تکون میخورد، حتما ذکر میگفت، این همایون کجا و اون قبلی کجا، نگاهش میکردم، خوشحال بودم که این مرد نصیبم شده و خوشحالتر که اون همایون نصیبم نشد، متوجه نگاهم شد، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت: خوب شد نمازمو خوندم خیالم راحت شد، بعد افق را بهم نشون داد که داشت روشن میشد
با این حرفش آشوب انداخت به دلم، نکنه به یه جا نرسیم و نماز من قضا بشه؟ دوبار بهم گفت، ولی من بهونه آوردم، آخه میخواستم از اون بیابون لعنتی خلاص بشم
هرچی رفتیم ، جایی که بخوایم نماز بخونیم نبود، پنج شش تا ماشین ردیف داشتیم میرفتیم و هوا هم داشت روشن تر میشد، حس آدمی داشتم که یه مرغ را بزرگ کرده حالا دارن جلو چشمش سرشو میبرن، نمازم داشت جلوی چشمم ذبح میشد
موبایلمو باز کردم، توی برنامه اذان، افق را با جی پی اس گوشی تنظیم کردم، بنابر اون چیزی که موبایل نشون میداد ده دقیقه مونده بود تا طلوع آفتاب ولی دشت صاف یه جوری وانمود میکرد که انگار آفتاب زده
همایون خوابالو بود ولی به زور خودشو کنترل میکرد، شیشه را داده بود پایین و سرمای بیابون اونوقت صبح بدنمو میلرزوند، با استرس بهش گفتم: همش ده دقیقه مونده
-به کجا؟
-به هیج کجا، به طلوع آفتاب
-من که بهت گفتم بخون خودت قبول نکردی
از شانس من یه رستوران قدیمی کنار جاده پیدا شد، درش بسته بود ولی چارهای نبود، سریع ایستاد و بوق بوق کرد تا اون دوتا ماشین که ازش جلوتر بودن هم بایستن، بعد پیاده شد و بطری آبو برام آورد بین در و خودش چادر منو گرفت که حائل باشه و من وضو گرفتم، بقیه هم هولهولکی وضو گرفتن و یه نماز لب طلایی خوندیم
وقتی برگشتم توی ماشین دیدم همایون غرق در خوابه، بابا ماشینو سپرد به پسر دائیمو اومد همایونو فرستاد عقب و خودش نشست پشت فرمون، منم سرم داشت میرفت ولی بابا اومده بود زشت بود بخوابم
هوا که روشن شد زود رسیدیم به اتوبان و راهو پیدا کردیم، دوباره چراغ بنزین ماشین روشن شد ولی خوششانس بودیم که پمپ بنزین نزدیک بود، رسیدیم توی پمپ بنزین خاموش کرد، بابام گفت: چه برکتی بود، که نگذاشتمون
ماشین که ایستاد همایون بیدار شد و گفت: رسیدیم ؟ گفتم: نه اگر حال داری پاشو یه کم دیگه ماشین را هل بده برسه به نازل بنزین، سریع پیاده شد و ماشینو هل داد، بنزین زدیم، پولشو حساب کرد و رفت عقب دوباره خوابید
دم خونه، بابا ماشینو پارک کرد و هرچی اصرار کردم بیاید بالا قبول نکرد، پسر خالم که اومده بود دنبالمون سوارش کرد و رفتند. نیم ساعت بیشتر طول کشید تا همایون بیدار بشه، تو این فاصله مادر شوهر و پدر شوهرمم اومدن، باباش هرچی صداش کرد پا نشد، اونا هم رفتن بالا، وقتی بیدار شد ساکها را برداشت و رفتیم خونمون که طبقه بالایی مادر شوهرم بود.
اونروز تا دم عصر خوابیدیم، مادر شوهرم ظهر برامون غذا آورد، نماز که خوندیم رفتم روی میز بساط نهار را پهن کردم و رفتم سراغ همایون دیدم دوباره خوابیده، هرچی صداش کردم که بیا غذا بخور، توی خواب یه جملاتی میگفت که نمیفهمیدم، منم که زیاد گرسنم نبود چند تا قاشق غذا خوردمو بقیشو همینطور گذاشتم روی میز در قابلمشم بستمو رفتم خوابیدم
دور و بر عصر بود دیدم دایی همایون اومده در خونه و همایون داره باهاش حرف میزنه، سیستمشو آورده بود همایون درست کنه، رفته بودن توی اون یکی اتاق، صدای دائیش واضح میومد ولی همایون که صداش تقریبا مخملیتر بود گنگ بود، پاشدم رفتم نزدیک در که صدا بهتر شنیده بشه
دائیش داشت میگفت: دایی جان منم حرف بدی نزدم که، گفتم مگه دختر کم بود توی فامیل که رفتی یه زن مریض و غشی گرفتی
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگها
#فصل سوم
#قسمت هجدهم
اوایل مهر بود، دو سه ماهی از عروسیمون میگذشت، اونروز توی مسیر رفتن به کلاس درس به یاد حرفای اونشب دایی همایون افتادم، خدائیش همایون کم نگذاشت، ازم دفاع کرد، همش افتخار میکردم که همچین شوهری گیرم اومده.
همایون به دائیش گفت که اگه اتفاقی برای من افتاده تاوان اشتباهیه که هردومون مرتکب شدیم و ما از مکافات کاری که کردیم فرار نمیکنیم؛ آدم تو این دنیا مکافات بشه بهتر از اینه که در آخرت، خداوند با نگاه غضب بهش نظر کنه...
حرفاش عجیب شده بود، شب قبلشم بهم گفت که خدا اگر بخواد بعضیا را گلچین میکنه، کاش ما هم از اونا باشیم ولی این لیاقت میخواد.
خوشحال بودم که همایون سرش به کارش گرمه و زندگیم خوبه.
اونروز عصر وقتی برگشتم خونه دیدم همایون خونس و این عادی نبود چون اغلب اوقات شب میمومد خونه.
بهش گفتم: چه عجب! خانواده را به کار ترجیح دادی! نشسته بود و داشت فیلمایی که از سوریه براش فرستاده بودن را میدید، وقتی رفتم پیشش نشستم متوجه شدم حسابی گریه کرده، دلش هوایی شده بود.
با ناراحتی گفتم: چرا مراعاتمو نمیکنی؟ دلمو آشوب میکنی، پاشد دستامو گرفت، بغلم کرد و ملتمسانه گفت: یاسمن جان من اگه نرم پیش این بچهها میمیرم، دق میکنم...
بغضش شکست، نشست بقیه فیلمشو دید؛ توی یک قسمت از فیلم رزمندهها مشغول دفاع بودن و یه سید رضا نامی داشت مقابل دوربین حرف میزد که با تیر مستقیم به شهادت رسید...
شاید ده بار این صحنه را ریپلای کرد و دید، بعدش دیدم تلویزیونو خاموش کرده و نشسته داره بلند بلند زیارت عاشورا میخونه، صداش خیلی هم مداح نبود ولی برای من دلنشین بود، حس میکردم فضای خونمون معنوی میشه
واقعا از ته دل ناله میزد، دلم گرفت نشستم پشت سرش و منم اشکم دراومد.
تو دلم گفتم اگر قراره همایونو ازم بگیری تسلیمم ولی یه سفر کربلا با هم بریم و بعد میخوای ببریش ببرش...
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت نوزدهم
اتوبوس آروم آروم سرعتشو کم کرد تا رسیدیم به ماشینهای دیگه، همه با چشمانی وحشتزده داشتیم تماشا میکردیم، اولین ماشینی که به تروریستها رسیده بود یه تویوتای سفید رنگ بود که عقبش پر از زن و بچه عراقی بود؛ وحشیا وقتی رسیدن بهشون همشونو عین گونی از ماشین پرت کردن پایین.
من از ترس چسبیده بودم به همایون، بقیه مسافرا هم حال و روز خوشی نداشتند، صدای جیغ زدن و ضجه و ناله دائم توی گوشمون بود، متوسل شده بودم به حضرت زهرا سلام الله علیها، توی دل هممون خالی شده بود، همایون میخواست پاشه بره جلو که دستشو محکم کشیدم، نشست و ذکر میگفت و نگاه میکرد.
به هر ماشینی میرسیدن با شلیک به بدنه ماشین و شلیک هوایی مسافرها را مجبور میکردن که پیاده بشن. هنوز خیلی مونده بود تا برسن به ماشین ما، اگر یکی زودتر از اینکه به ماشینش برسن پیاده میشد میزدنش
شهادتینمونو خونده بودیم، داشتن دونه دونه پیاده میکردن و کنار جاده میچیدن آدما را، هنوز نمیدونستیم چکار میخوان بکنن؛ پنج شش دقیقه توی همین حال بودیم که از توی بیابون یه چیزی حدود سی چهل تا تیوتای شاسی بلند اومدن سمتمون
اونا هم تیر هوایی میزدن، ولی پرچماشون فرق میکرد، تروریستا آرایش نظامی خاصی گرفتند، چندتاشون با اسلحه پشت سر گروگانهایی که کنار جاده به صف کرده بودند ایستادند، یه چندتاییشون اسلحههاشونو به طرف اون ماشینا نشونه رفتند و دوتاشون هم داشتن تند تند مسافرها را پیاده میکردند
ماشینا اومدن تا فاصله خیلی نزدیک، به عربی توی بلندگو یه چیزی گفتند، چند بار هم تکرار کردند، تروریستا عکسالعملی نشون ندادند، یکی از ماشین پیاده شد و داشت میومد سمت ما، فکر کنم برای مذاکره با اینطرفیها؛ نزدیک که شد نفر سمت راستی فرمانده گروگانگیرها به طرفش تیراندازی کرد، به ثانیه نرسید که شلیک کننده افتاد روی زمین
همایون یه پسر تقریبا 23 ساله را پشت یکی از تویوتاها بهم نشون داد و گفت: این قیافش ایرانیهها، تک تیرانداز اونه اون زدش...
آتیش بازی شروع شد، تروریستا به همه چیز دیوانهوار شلیک میکردند، به گروگانها، به اتوبوس، به ماشینا به اونا، نمیدونم چی شد که ماشینهایی که اومده بودن برای کمک عقب نشینی کردند...
تروریستا دیوونه بودن، به هرکاری دست میزدند، حدودا شونزده تا بودن، توی همین فاصله اون پسره حدود پنج شش تاشونو زد
ماشینا رفته بودن و ما مونده بودیم که آیا واقعا زن و بچه و ناموس ملت را رها کردن و رفتن؟! میخواستم داد بزنم مگه مسلمون نیستین؟! احساس کردم، پشت سر اتوبوسمون یه خبریه، یکی با همون شمایل تروریستا اومد زد به شیشه راننده، راننده آروم درو باز کرد، چند کلمه با هم حرف زدن و رفت...
صدای چند نفر میومد که اطراف اتوبوس ما مشغولن، از بس اوضاع خراب بود به ذهنم رسید شاید دارن اوتوبوسمونو بمبگذاری میکنند، توی دلم شاکی شدم که این چه عاقبتی بود سرمون اومد؟!این چه زیارتی شد؟! کارشون که تمون شد، راننده با همون لهجه عربی فارسیش گفت: بخوابید کف اتوبوس، خودمونو هرجوری که بود کف اتوبوس جا کردیم
احساس کردم یکی داره روی سقف راه میره، داشت ساکامونو له و لورده میکرد خوش انصاف، کف ماشین گوشامونو تیز کرده بودیم بفهمیم چی میشه؛ انگار دوباره اون ماشینا برگشتن، ولی اینبار از بلندگوهاشون یه مداحی از ملاباسم پخش میشد؛ مداحی برای هممون آشنا بود، هممون توی اون وضعیت داشتیم باهاش زمزمه میکردیم و اشک میریختیم
من البين ياحسين من زغري وشاب الراس...
واي از دست جدا؛ اي حسين! از غمت در کودکي موي سرم سفيد شد...
تانيت ناديت ليش تأخر عباس؟
انتظار کشيدم؛ فرياد برآوردم؛ چرا عباس دير کرد؟
ريته يـمي .. يـجلي همي .. وينه عمي
کاش پيش من مي ماند و غم مرا برطرف مي ساخت؛ عمويم کجاست؟
ليش تأخر عباس؟
چرا عباس دير کرد؟
أنا ياحسين العزيزة ... سکنة يا صيوان داري
اي حسين! اي سرپناه من! من سکينه، دردانه تو هستم.
اعتذر منک يابوي ... وادري مقبول اعتذاري
اي پدر! از تو مغذرت مي خواهم و مي دانم عذزخواي من قبول مي شود...
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت بیستم
از استرس داشتیم میمردیم ، چند لحظه بیشتر نبود ولی برای ما که داشتیم به مردن و کشته شدن فکر میکردیم خیلی گذشت، از مرور خاطرات بچگیم ،توبه تک به تک برای تمام گناهایی که میومد دم ذهنم بگیر تا خداحافظی مادرم و فامیل
چشمامو بسته بودم ، احساس کردم شلیک کرد، ماشین یه تکون خورد، صدای انفجار خیلی مهیب بود، آروم چشمامو باز کردم، آرپی جی شلیک شده بود ولی ما زنده بودیم ، باخودم گفتم اگر ما مردیم چرا خودمونو حس میکنیم، همایون داد زد : زدش زدش ، بعد باصدای بلند فریاد زد؛ الله اکبر، بهش گفتم: جو گرفتت ماشین ما را زد از چی خوشحالی
یه ویشگون کوچولو ازم گرفت و گفت: اگه ما را زده پس چرا تو زنده ای ، بعد بلند شد ایستاد و گفت: تموم شد در امانیم، هاج و واج مونده بودیم چیو در امانیم ،اصلا چی شد که گفت: وقتی میخواست شلیک کنه تک تیراندازه که بهت نشونش دادم زد تو پهلوش اینم کج شد و شلیک کرد ، گلوله آرپی جی از بغل ماشین رد شد و خورد توی اون تپه خاکی که میبینی و با دستش یه تپه خاکی با فاصله زیاد از جاده و پشت سر ماشینو بهمون نشون داد و گفت: ببین ته گلوله بیرونه و عمل نکرده
با تعجب گفتیم پس صدای انفجار چی بود؟ انگشت اشارشو برگردوند سمت جلو و گفت : آتیش ته آرپی جی گرفت به مهمات عقب تویوتاشون و رفت هوا، صدای مداحی قطع شد و بعد به عربی و بعدش به فارسی توبلندگوشون گفتن: فعلا سرجاتون بمونید تا نیروهای ما بیان و بررسی کنن، هنوز خطر رفع نشده از ماشیناتون بیرون نیاید
ماشینا نزدیک شدند، همه داعشیا افتاده بودند روی زمین و ما احساس نمیکردیم خطری باشه،به همایون گفتم: بهشون اشاره کنه که چندتاشون روی سقف ماشین ما هستند، همایون گفت: خودین و فقط لباساشونو مثل اونا کردن تا شناسایی نشن، همایون گفت ولی من دلم راضی نمیشد.
از شدت ترس ضعف کرده بودم ،در کیفمو باز کردم و یه شکلات برداشتم که بخورم، همایون گفت: چند تا شکلات داری گفتم: نمیدونم ته کیفم پره ، دستشو مشت کرد و گفت: بریزشون کف دستم الان همه حالشون خرابه بهشون بدم
شکلاتها را ریختم توی مشتش، دو سه بار رفت و اومد تا به همه شکلات داد، یه دختر کوچولو ته اتوبوس بود که خیلی هم گریه میکرد،وقتی بهش شکلات تعارف کرد گفت: عمو میشه چندتا بهم بدی؟ همایون اومد که چندتا برای اون ببره ولی دیگه نداشتم، به جاش یه مقدار مغز بادوم داشتم که همونها را براش برد
ماشین ها نزدیک شدن و افراد پیاده شدند، جاده را پاکسازی کردند، کشته ها را میکشیدن کنار جاده ،ماشینای خراب را هل دادند و از جاده بردند بیرون ، ماشین منفجر شده را با سیم بکسل کشیدن بیرون و جاده را باز کردند، کار که تمام شد ، یه مرد میانسال رفت کنار ماشینی که پرچمش بزرگتر بود ،میکروفون را گرفت و گفت: انتم فی امان الله ، مع السلامه
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت بیست و یکم
حجاقا گفت: بده مینم بیسیما، بیسیمو گرفت و گفت: میگما!! ناموسی خودِدَم إگه بود، همینا میگفتی؟ آ اِگه من اینجا شربتی شهادتا با این دمپختیا که این هموطن عزیز اُوُردس بکشم بالا شوما جوابگویی زن و بچه مردومی؟
امیرگفت: حجاقا بادمجون بم آفت نداره شب برای زیارت عاشورا منتظریم خودتم لوس نکن بیا پایین
بازحمت اومدن پایین، انگار حجاقا آدم مهمی بود، معلوم بود خیلی قبولش دارن چون وقتی اومد پایین دورش جمع شدن و کمکش کردن و بردنش جلو تا دستورات لازم برای هدایت ماشینها را بده، کمکم پلیس عراق هم سر رسید و جاده را باز کرد و ما هم راه افتادیم.
حجاقا برای همه دست تکون میداد و میگفت: مواظبی خوددون باشید، التَماسی دَعا، وقتی رسیدیم نجف شب شده بود، رفتیم هتل و اتاقامونو تحویل گرفتیم، نمازمونو خوندیم، شامم خوردیم؛ از بس خسته و داغون بودیم عین مردهها افتادیم روی تخت و از هوش رفتیم.
هتلمون به حرم امیرالمومنین خیلی نزدیک بود، دمدمای اذان صدای مناجات از حرم پخش میشد که زمزمهوار منو از خواب بیدار کرد، میخواستم همایونم صدا کنم، دستمو بلند کردم بندازم روش و تکونش بدم، ولی دستم روی تخت اومد پایین، سریع پریدم بالا، لامپو روشن کردم، رفته بود...
یه کاغذ کوچولو گذاشته بود که؛ میخواستم بیدارت کنم دلم نیومد، حرم از این جا خیلی دلربا بود، نتونستم بمونم، پرده را زده بود کنار و خدا میدونه چقدر وقت از پای اون پنجره حرمو سیاحت کرده بود، صدای اذان بلند شد، رفتم نشستم لب پنجره، خوشبحالت همایون توی این سحر عجب جایی رفتی...
اذان که تموم شد نمازمو خوندم و دوباره خودمو چپوندم توی جام، یه چیزی برام خیلی عجیب بود، از وقتی نیت کردیم بیایم زیارت یکبارم حمله بهم دست نداد
خیلی مواظب بودم سر وقت قرصامو بخورم ولی اگه استرس میومد سراغم حمله عصبی رو شاخش بود، یادم افتاد به دیروز، یه ویشگون از دستم گرفتم، واقعا من خوب شدم؟ دیروز آدم عادیشم از هوش میرفت با اون فضا، یعنی فکر میکردم به این که اگر این داعشیا دستشون به ما میرسید چه بلایی سرمون میاورد تنم میلرزه..
خیلی عجیب بعد از اون سفر هم خیلی کم دچار حمله شدم اونم نه به شدت قدیم خیلی محدود، خلاصه دوباره خواب چشمامو گرم کرد، تو فکر همایون بودم، خوابم که برد توی خواب دیدم با همایون نشستیم توی صحن امیرالمومنین، یه آقای خوش سیمایی هم داره صحبت میکنه
با اینکه عربی حرف میزد ولی من حرفاشو میفهمیدم، داشت میگفت ما هنوز هم ناله هل من ناصرمان بلند است، بعد انگار یکدفعه چشمش به من افتاده باشه خیره شد بهم و فرمود تو، دخترم، تو دیگه چرا؟ گفتم چی شده آقای من، اشاره کرد به همایون و گفت: فکر کردی اگه تو راضی نباشی میبریمش؟ بعد یه طناب دستش بود بلند کرد و گفت: ما میخوایم این واسطه بریده نشه
از خواب که بیدار شدم همایون بالای سرم نشسته بود، با لبخند گفت: معلومه قضیه دیروز خیلی اذیتت کرده نه؟
بلند شدم نشستم و گفتم: چطور مگه؟
با دستاش موهامو از تو صورتم کنار زد و گفت: توی خواب حرف میزدی ولی مفهوم نبود
دلم میخواست بهش بگم چه خوابی دیدم ولی نتونستم، بلند شد ایستاد و دستشو دراز کرد و گفت: پاشو که الان دیگه بهت صبحونه نمیرسه...