eitaa logo
فحوا(تپه‌ی گرگ‌ها) رمان عاشقانه هوس زندگی
564 دنبال‌کننده
78 عکس
0 ویدیو
6 فایل
فحوا فَحوا یعنی مفهوم؛ مقابل منطوق است. فحوا در اصطلاح اصولیان عبارت است از مدلول التزامی جمله. مراد از مدلول التزامی آن است که لفظ به دلالت مطابقی بر آن دلالت ندارد؛ لیکن به اعتبار اینکه مدلول، لازم مفاد جمله است مدیر: @majd_h1365
مشاهده در ایتا
دانلود
برای دسترسی راحت‌تر شما به قسمت‌های مختلف رمان فهرست مطالب کانال متبادرات تهیه و خدمت شما تقدیم می‌شود فهرست مطالب متبادرات↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫
👆👆👆👆👆👆 دنبال محسن توی خارجی و داخلی میگشت توی داخلی محسن اینها را نوشته بود: سلام هماهنگ شد، موافقت نشد، ایشالا مرحله بعدی😘 چند روز بعد نوشته بود: آن نشدی این چند روز؟😐 چند روز بعد: داداش از دستم دلخوری؟😞 ...مسلمون خطتو جواب بده😨 ... بزار بیام تهران من میدونم و تو 😡 ... به توام میگن داداش؟😡😡😤😤 دیگه بقیش تبریک عید و شعرای تبریک ایام جشن و تسلیت ایام عزا بود تا دوم اردیبهشت دوم اردیبهشت محسن نوشته بود: این صوتی را گوش بده🎵 همایون هدفون وصل کرد و صوت را باز کرد بسم الله الرحمن الرحیم، ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا داداش عزیزم همایون دوست داشتنی وقت رفتن شده، دیشب خواب حاجی را دیدم، میگفت فرداشب در حضور اباعبدالله الحسین مجلس روضه است تو هم دعوتی، داداش اگه بدی دیدی حلال کن، راه ارتباطی دیگه‌ای نداشتم فقط همین شماره را ازت دارم، گاهی به آقاجون یه سر بزن سکته کرده زمینگیر شده، نماز شب یادت نره، هرجا زیارت رفتی جای منم زیارت کن تهش هم این شعر منم باید برم را خوند و آخرشم گفت: خداحافظ داداش گلم دیدار به قیامت... همایون ده بار شاید صد بار دوباره گوش داد صداشو، نمیتونست باور کنه، بعد از بابا حمید دلش به همین نیم‌بند ارتباط با محسن خوش بود، گریه بدون صدا، اونقدر گریه کرد که جلوی پیرهنش خیس شد، یه ته صدای ضعیفی از گریه اش میومد دیگه نزدیک اذان صبح بود و حالا بود که مامانش بلند شه برای نماز صبح، سریع رفت جزوه ادعیه مادرش را از جانمازش برداشت و شروع کرد زیارت عاشورا خوندن، دلش میخواست فکر کنن چون داره زیارت میخونه اشکش اومده، نمیخواست کسی بفهمه چی شده فردا روزش رفت سراغ آقاجون، محسن راست میگفت، آقاجون خیلی داغون شده بود، علیل شده بود و گوشه خونه افتاده بود، فقط زبونش کار میکرد که اونم اونقدر مبهم بود که نمیشد چیزی ازش فهمید، آقاجون تا همایون را دید ذوق کرد و اشاره کرد کمکش کنن بشینه، بعد با همون زبون به همایون فهموند که اومده عیادتش و حالشو پرسیده، میگفت بعد از فوت بی‌بی از تنهایی این بلا سرش اومده و کلی درد دل کرد، آقاجون با اشاره به نوه‌اش فهموند که اون کتاب دعا را بیار، کتابو که آورد به همایون گفت برام جامعه بخون همایون مشغول خوندن شد و آقاجونم دنبال میخوند، وسطای زیارت جامعه به این جمله که رسید ( انتم الصراط الاقوم و...) آقاجون یه هقی کرد و دوباره سکته کرد ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 اگر مختلف براتون به صورت مرتب نمیاد حتما از استفاده کنید 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
رفتیم توی آشپزخونه، روی میز دو تا چایی گذاشته بود و یه ظرف بیسکوئیت و یه ظرف میوه، حس کردم با این بساطی که گذاشته شاید تا صبح مشغول باشیم، ته دلم گفتم؛ آخه من خستم خوابم میاد، از یه طرفم خیلی دلم میخواست بفهمم بابای همایون چی شد که اون شد و همایون چی شد که این شد... نشستم و چایی را برداشتم و خوردم، انگار فهمید یخ کرده، پاشد فلاکس آورد و یکی دیگه ریخت، برای اینکه زیاد خودشو اذیت نکنه بابت چایی سرد شده گفتم: مامان جون داشتید اون روز میگفتید چی شد که بابا اینطور شد، شما که میگفتید خیلی اهل حلال و حروم بود و خیلی اینا براش مهم بود یه آهی کشید و گفت: بابای همایون اولش خیلی صاف و صادق بود، با همه یه جور بود، یه رفیق داشت شوفری را ول کرده بود و زده بود به کار لاستیک فروشی، یه بار کم آورد از بابای همایون قرض گرفت، بابا هم بدون اینکه چک یا سفته بگیره بهش قرض داد، بعدش که وقت پس دادن رسید زد زیر همه چی طرف یه‌کم اهل ظاهر بود یعنی قیافش میخورد مذهبی باشه، از اونوقت بابای همایون کم کم به همه چی بدبین شد، سریع پریدم توی حرفش و گفتم: شاید فقط ظاهرش مذهبی بوده، گفت: دقیقا، یه ریشی میذاشت که ولی بعدها فهمیدیم ریششم از سر عقیده و مذهب نیست، ریش میذاشت ولی نماز نمیخوند، اهل یه سری خلاف دیگه هم بود، اهل نزول و ... خلاصه بابای همایون بعد از اون خیلی دوید تا به پولش برسه ولی نشد، فکر کرد از راه خلاف بره، پاشو گذاشت جای پای همون که حقشو خورده بود، گفتم: یعنی رفت سمت نزول؟ گفت: نه بابا اگر طرف نزول میرفت دیگه توی خونش نمیموندم، به حساب خودش زرنگی کرد ماشینو زد به نام خودش، به رفیقش گفته بود چون تو دفترچه اتوبوس نداری نمیزنن به نامت، اونم شش دانگ زده بود به نام خودش بعدم از فرداش گفت که چه کشکی و چه آشی و چه رفاقتی خیلی ناراحت شدم، برای همین پرسیدم: مامان جون شما که میدونستی چرا جلوشو نگرفتی؟ گفت: اوایل نمیدونستم قضیه چیه، بعدم که فهمیدم دیر شده بود، یه مدت هم رفتم قهر ولی هیچی به هیچ کس نگفتم، اونم وقتی فهمید کسی چیزی نمیدونه بزرگان فامیل را واسطه کرد که برگردم، واقعیتش با یه بچه کوچیک جائیم نمیتونستم بمونم خلاصه گفت و گفت و گفت تا رسیدیم به قضیه همایون؛ از بچگیش، که اخلاقش همیشه آروم و مودب بوده گفت و اینکه همیشه دوست داشت درباره خدا و این چیزا بپرسه ولی ما دیگه حوصله این حرفها را نداشتیم، سرشو با فیلم و ماهواره گرم کرده بودیم، چی میشد بره خونه مادرم و اونجا چار کلام درباره دین یاد بگیره یه آهی از سر تأسف کشید و گفت: میدونی خیلی وقت بود به قول نیچه خدا توی خونه ما مرده بود، گفتم: البته خدا که نمرده بود، یاد خدا در ذهن ها مرده بود گفت: حالا همون، ولی از وقتی اون اتفاق برای تو افتاد سرمون به سنگ خورد، دستشو به صورتم کشید و گفت: ببخشید اینو میگم ولی اتفاقی که برای تو افتاد باعث شد ما از این زندگی یکنواخت راحت بشیم، شده بودیم پول پول پول من که هنوز جواب سوالمو نگرفته بودم گفتم بالاخره چی شد که همایون الان اینجوریه، حتما یه زمینه‌ای داشته، عوض شدن الکی که نیست، یه‌کم با خودش فکر کرد و گفت: البته همایون از اول دوست داشت خوب باشه ولی چون خوب بودنش مانع زندگی ما بود نگذاشتیم زیاد بره توی اون وادی یادمه یه رفیق داشت خیلی مذهبی و مسجدی بود، یه مدت با هم دوست بودن، یه شب همایون سر شام به باباش گفت: بابا این شام که میخوریم خمسشو دادی؟ باباش اونقدر عصبانی شد که زد بشقابو شکست و فردا که همایون و با دوستش دید بهش گفت حق نداری دیگه با این امل بگردی بهش گفتم: اینها هست ولی قبول دارین همایون راهش را پیدا کرده و این باید یه زمینه مهمتری داشته باشه خندید و گفت: چه سوالای سختی میپرسی عروس چائیتو بخور، مشغول چایی شدم که گفت: ولی یه خاطره از همایون دارم شاید به دردت بخوره با هیجان گفتم: چی؟ گفت: همایون یه بار که از سربازی اومده بود نمیدونم روحانی عقیدتیشون چی بهش گفته بود که افتاد دنبال شریک باباش و پیداش کرد و خلاصه رضایت گرفت ازش گفتم: اونم رضایت داد؟ بازم خندید و گفت: نه به این سادگی - به مچش اشاره کرد- پنج تا النگو دادم تا راضی شد پرسیدم : باباش چی؟ چیزی نگفت؟ -اون؟ وقتی فهمید یه المشنگه‌ای راه انداخت که، میخواست بره سراغش، دم همین در – اشاره کرد به در ورودی خونه، اونقدر همایون التماسشو کرد تا بیخیال شد خلاصه داشتیم اختلاط میکردیم که بابای همایون یکدفعه ظاهر شد و گفت: بازم که دارین پشت سر مَرده حرف میزنید و با انگشت اشاره خودشو نشون داد ادامه دارد... 🚸برای منظم دیدن پارت ها از متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 💫💫💫💫💫💫💫 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫
هنوز خواب بودم، به زحمت از رختخواب کنده شدم، رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز خوندم، اونقدر خواب بودم که یه لحظه شک کردم حمد رو خوندم یا نه، به هر زحمتی بود نماز صبحو خوندم و مثل موشک رفتم توی رختخواب کز کردم زیر پتو و زل زدم بهش، همونطوری که روی تخت دراز کشیده بود داشت زمزمه‌وار ذکر میگفت، چشمامو بستم که بخوابم. احساس میکردم الان منو بوس میکنه، نمیدونم چرا ولی احساسشم قشنگ بود، چشمام که گرم شد، لباشو چسبوند به پیشونیمو ماچم کرد، خیلی بهم چسبید، خودمو لوس کردم و گفتم: خواب بودما، خندید و گفت: میخواستم ثواب ذکرام کامل بشه چشمامو باز کردم و بهش گفتم: همایوووون گفت: جااااااانم گفتم: تو چرا کشش میدی؟ -چیو؟ -حرفاتو دیگه -خواستم به وزنش بیاد، حالا چی میخوای که کشش دادی؟ -به نظرت چطوره آخر همین ماه عروسی کنیم؟ پاشد نشست و مات و مبهوت منو نگاه کرد، گفتم: لولو دیدی؟ گفت: استغفرالله، حوری دیدم ولی چی شد این فکر به ذهنت رسید؟ -خسته شدم از این وضع دیگه، دلم میخواد تو خونه خودمون باشیم -هروقت تو بگی من قبول دارم ولی وضعیت اقتصادی من زیاد جالب نیستا اخم کردم بهش، گفت: باشه حالا چرا قهر میکنی، اصلا به من بگو این نقشه را دیشب تو آشپزخونه کشیدین؟ گفتم: نه کی گفته؟ ولی گوشه لبم کج شد، هر وقت الکی یه چیزو انکار کنم گوشه لبم کج میشه خندید و گفت: ای ناقلا درسته من خوابیده بودم ولی نمرده بودم که وسط خواب بیدار شدم صداتون میومد که میگفتین باید دست و پاشو ببندیم سریع گفتم: نه به جان خودم -الکی -باور کن مادرت پیشنهاد داد منم دیدم حرف خوبی زد تأییدش کردم دستامو گرفت و گفت: بگو به جون همایون دستامو کشیدم و گفتم: من قسم الکی نمیخورم، مگه جون عزیزمو از سر راه آوردم مثل پلنگ افتاد روم و شروع کرد قلقلک دادنم، اونقدر خندیدم و جیغ زدم تا مامانش اینا دویدن دم اتاق باباش گفت: چه خبرتونه اول صبحی، همایون سریع بلند شد نشست و سلام کرد، منم که نفس نفس میزدم و اشکم دراومده بود به زور نشستم، همایون گفت: هیچی داشتم ته و توی جلسه دیشبتون را در میاوردم که انگار بدون شکنجه مؤثر نبود مامانش گفت: خب حالا به چه نتیجه‌ای رسیدی؟ همایون: هیچی اینکه میخواین دست و پای منو ببندین و سرمو گرم زندگی کنین که نرم سوریه مامانش: خوب میکنیم، یه نگاه به این دختر مظلوم بنداز، چه گناهی کرده که آرزو به دل باید بمونه و چشمش به در باشه؟ همایون گفت: اونوقت دختر بچه‌های سوری که چشم انتظارِ برگشتن باباشونن یکدفعه یه داعشی به زور وارد خونشون میشه و به جای نوازش پدرانه، تازایه داره و چشم شهوت آلود، اون آدم نیست؟ مامانش گفت: من حریف تو نمیشم، قبلا کلی با هم جر و بحث کردیم؛ اینو گفت و رفت، باباشم یه کم نچ نچ کرد و زد پشت دستش و لبشو گزید و رفت همایون گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، بلند شد و لنگ لنگون دنبال باباش راه افتاد، صداشون از توی سالن میومد، باهم بحث میکردن، باباش میگفت: آخه مردم سوریه به من و تو چه، همایون میگفت: اگه اونجا جلوی داعش ایستادیم که هیچ و الا باید تو خاک ایران باهاشون بجنگیم با تلفات بیشتر من سرم گیج میرفت، خسته بودم برای همین خوابیدم؛ ساعت یازده صبح بود که همایون اومد نشست بالای سرم و دست میکشید توی موهام، چشمامو واکردم دیدم با لباس بیرون نشسته روی تخت یه تکونی به خودم دادم و گفتم: آماده شدی؟ کجا به سلامتی؟ گفت: میدونی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: ۱۱:۱۰ دقیقه؛ نگفتی کجا میخوای بری؟ -رفتم و اومدم دست کرد توی جیب کتش و دو تا بلیط هواپیمای مشهد در آورد و داد دستم و گفت، اینم به جای عروسی، نظرت چیه؟ ادامه دارد... 🚸برای منظم دیدن پارت ها از متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 💫💫💫💫💫💫💫 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫
سفر خوبی بود، مشهد خیلی با صفایی بود، شب‌ها میرفتیم حرم و تا صبح توی حرم بودیم؛ خیلی هم بهمون میچسبید، اصلا مشهده و شب‌های حرمش، شانس آدم بگه یکی از این مداحا نصفه شب با مریداشون بیان حرم و بخوان یه گوشه حرم مناجات بخونن یا مراسم داشته باشن اصلا غوغائیه... یه شب با همایون توی صحن انقلاب نشسته بودیم روبروی حرم و داشتیم حرف میزدیم، بهش گفتم: همایون، منو چقدر دوست داری؟ همینطوری که داشت با کتاب دعا ور میرفت یه نیم نگاه بهم کرد و گفت: چطور مگه؟ خیلی نیم نگاهاش را دوست داشتم، سریع موبایلم را در آوردم و گفتم: اونجوری کن دوباره... اونجوری کن گفت: چجوری و دوباره نیم نگاه کرد، گفتم همینجوری خوبه و سریع ازش عکس گرفتم، هنوز اون عکس پس زمینه گوشیمه وقتی داشتیم از مشهد خارج میشدیم برگشت سمت حرم و یه سلام جانسوزی داد، خیلی دلم گرفت، توی هواپیما بهش گفتم: خیلی با سوز دل سلام دادی، گفت: خیلی دلم گرفت از آقا جدا شدم، معلوم نیست دیگه قسمت بشه یا نه... همایون هنوز یه کمی میلنگید، با این که گچش را باز کرده بود ولی روی پاش خیلی فشار نمیاورد برای همین هم دو تا ساک چرخدار بردیم مشهد و البته با خریدایی که کردیم با سه تا ساک برگشتیم خونه خونه را قبل از رفتن آماده کرده بودیم، جهیزیه را چیده بودیم، وقتی رسیدیم شهر خودمون بهش گفتم: حالا بریم خونه ما یا خونه شما؟ خندید و گفت: هیچکدوم بریم خونه خودمون گفتم: ولی خونمون به خونه بابات اینا نزدیک تره‌ها باید هوای منو بیشتر داشته باشی دستمو محکم فشار داد و گفت: مخلصتم هستم از خروجی سالن فرودگاه که زدیم بیرون دیدم یاعلی همه فامیل اونجا هستند، اونم اونوقت شب ساعت ۳:۴۰ دقیقه، اول با سلام و صلوات بود ولی کم کم هورا و کف و کل کشیدنم اضاف شد... مونده بودم که حالا با این همه مهمون تو این چندتا ماشین جا هست که ما سوار بشیم یا نه، دیدم از وسط جمعیت یه ماشین بوق بوق کرد و اومد جلو، بقیه هم براش راه باز کرده بودند، ماشین گل زده همایون بود، تازه فهمیدم پسرخاله همایون چرا اونقدر اصرار داشت ماشینشو بگیره همایون نشست پشت فرمون و منم نشستم بغل دستش، جاده فرودگاه را که رد کردیم بهم گفت: میخوای قالشون بذاریم؟ گفتم: باوشه سرعتشو زیاد کرد و از یه جاده خلوت که نمیدونم به کجا میرسید جیم شدیم رفتیم، حالا اونا دنبال ما، ما هم الفرار... باباش زنگ زد که کجا رفتین؟ گفتم: نمیدونم فکر کنم همایونم نمیدونست کجا میره، شایدم میدونست، نیم ساعتی توی همین جاده رفتیم که صدای بوق اخطار بنزینش در اومد، همایون گفت چیزی نیست با همین حالتم حدود صد تا میره نمیدونم سنسورش خراب بود یا چیز دیگش شد که ده دقیقه بعد تو اون ظلمات ماشین خاموش شد و دیگه هم روشن نشد ادامه دارد... 🚸برای منظم دیدن پارت ها از متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 💫💫💫💫💫💫💫 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫
بسم الله الرحمن الرحیم گرگها سوم شانزدهم اونشب تا اومدن ما را پیدا کنن اذان شد، من از ترس جرئت نداشتم حتی شیشه‌های ماشین را پایین بدم، بیابون برهوت بود و یه ماشین که ما بودیم، توی اون دو سه ساعت که منتظر بودیم تا بقیه ما را پیدا کنند شاید به عدد انگشتای دست ماشین رد شد، اکثرشونم بوق کشون از بغلمون رد میشدند... همایون همش داشت تلفنی با خانواده‌هامون هماهنگ میکرد تا زودتر ما را پیدا کنند، من از بس میترسیدم با اینکه خیلی خوابم میومد خودمو بیدار نگه داشته بودم، ولی بالاخره خواب از من قوی‌تر بود و یه لحظه سرم رفت، توی خواب حس کردم یکی داره میزنه به شیشه ماشین تصور اینکه نصفه شبی یه نفر به شیشه ماشین بزنه اونم توی این بیابون برهوت، به قدری ترسناک بود که منو از جا پروند! چشمامو باز کردم دیدم همایون نیست، یکی هم واقعا داشت میزد به شیشه، قلبم داشت از جا کنده میشد، نمیدونستم باید چیکار کنم هرچی زل زدم بیرون چیزی معلوم نبود که ببینم کی بود زد به شیشه، از ترسم خم شدم سمت در راننده و قفل درها را زدم، دو دقیقه نگذشته بود که دیدم یکی داره محکم در سمت راننده را میکشه که باز کنه، چشمامو بستم و شروع کردم به جیغ زدن احساس کردم داره میزنه به شیشه جلو ولی جرئت نداشتم چشمامو باز کنم، کاش الان ماشین پرواز میکرد و توی شهر فرود میومد، برگشتم پشت سر روی صندلی عقب که ببینم همایون اونجا هست یا نه، دیدم طرف اومد در سمت خودمو شروع کرد به زدن، دیگه نا نداشتم جیغ بزنم... خیلی وحشتناک بود... بلند بلند داشت اسممو صدا میزد، احساس کردم سرم داره گیج میره، حالم داشت بد میشد، بی اختیار از هوش رفتم، دیگه چیزی نفهمیدم، نمیدونم چقدر گذشته بود که چشمامو باز کردم دیدم همایون داره آب میزنه به صورتم، شیشه ها را هم داده بود پایین، خوب که دقت کردم دیدم دستشو بسته ولی خون از لای پارچه زده بود بیرون بلند شدم صاف نشستم و دست کشیدم به صورتش و گفتم: تو را خدا سالمی؟ بطری آب را داد دستمو گفت: بخور سر حال بیای. من سالمم البته نزدیک بود دو دستی منو تقدیم سگا کنی! به دستش نگاهی انداختم و گفتم: دستت چی شده؟ دستاشو بالا و پایین کرد و گفت: چیزی نشده عزیزم، در را که قفل کردی فهمیدم حالت داره خراب میشه، چند بار زدم به شیشه، وقتی حالتت عوض شد مجبور شدم شیشه را بشکنم، بعد پارگی دستش را نشونم داد و گفت: اینم نتیجش با ناراحتی گفتم: تو بودی میزدی به شیشه؟ گفت: آره دیگه، پس میخواستی کی باشه؟ نصفه شبی غیر از من و تو کسی دیگه اینجا نیست احساس کردم تایر سمت تو پنچر شده رفتم پایین چک کنم، بعد دیدم خیلی تاریکه زدم به شیشه که موبایلتو بدی با نور چراغش وضعیت لاستیک را چک کنم که دیگه همه چیز به هم ریخت... خیلی بد شده بود، ترس الکی من باعث شده بود همه چی به هم بریزه، دست همایون زخمی شده بود و شیشه ماشین هم شکسته بود، خودمو سرزنش میکردم، همایون گفت: ترسیدی؟ گفتم: خیلی کلی ازم معذرت خواهی کرد، دلم میخواست نبخشمش ولی اون که مقصر نبود باید من ازش عذر میخواستم، دستشو گرفتم و روی دستش را بوسیدم و معذرت خواهی کردم؛ من باید عذر خواهی کنم، واقعا باید منو ببخشی داشتیم صحبت میکردیم که صدای اذان موبایلامون بلند شد، همایون اول خیلی مضطرب شد، دستاش کثیف بود، خونی هم بود، حالا کجا وضو بگیره نماز بخونه، ولی بعد یادمون افتاد اذان گوشیامون به افق شهر مشهده، افق اذان‌ها را عوض کردیم، هنوز مونده بود تا اذان دیگه نزدیکای اذان بود، رادیوی ماشین را که روشن کردیم داشت قرآن میخوند، از دور چند تا ماشین پیداشون شد و تا نزدیک ما شدند سرعتشون را کم کردند، نور ماشین‌ها توی صورتمون بود، چشمامونم از شدت بیخوابی میسوخت چیزی نمیدیدیم یکی از ماشین پیاده شد رفت پشت ماشینش و بعد اومد سمت ما، بلند بلند حرف میزد، صدای بابام بود، داشت میگفت بدو آقا دوماد اینم بنزین بریز تو ماشینت فردا هم برو سنسورشو درست کن؛ وقتی مطمئن شدیم آشناست، انگار دنیا را بهمون دادند، هر دوتامون از ماشین پریدیم پایین، همایون سریع بنزین را گرفت که بریزه توی باک، بنزین که رسید به پارگی دستش حسابی اذیتش کرد ولی اون فقط گفت: آییییییییی بنزینو ریخت و اومد نشست پشت فرمون، منم پیش بابام ایستاده بودم و تکیه به ماشین داده بودم، بقیه هم دور ما جمع شده بودند. دو سه تا استارت زد تا ماشین روشن شد، میخواست راه بیفته که اذان شد، تک بوق زد که برید سوار شید تا راه بیفتیم که بابام گفت: شاه داماد پنچره، گفتم: چی؟ بابام اشاره کرد به تایر همون سمت که تکیه داده بودیم، راست میگفت پنچر بود. ادامه دارد... 🚸برای منظم دیدن پارت ها از متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 💫💫💫💫💫💫💫 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫
اینو که توی دلم گفتم دیگه تاب نیاوردم و منم همنوا باهاش خوندم و ناله زدم. شاید اوخر مهرماه بود که روی گوشیم یه پیامک اومد که {کربلا هوایی پونصد تومن} صبر کردم همایون که اومد خونه پیامکو نشونش دادم گفت برای منم اومده گفتم یه سر بزن گفت: احتمالا تبلیغاتیه گفتم: به قیمتش می ارزه فرداش حوالی ظهر بهم زنگ زد و گفت: احتمالا هفته بعد بریم گفتم به این سرعت؟ گفت چون الان فصل درسیه مسافراشون کم شده برای همین آف زدن ارزون‌تر میدن باورم نمیشد، خودمون با پول خودمون، البته همایون همون یک میلیون را هم وام گرفت ولی خیلی ارزش داشت که با درآمد خودمون و با همچین قیمت مناسبی میرفتیم عتبات. به پدر و مادرم که خبر دادم اول نگران شدند، بعد از کلی سفارش و توصیه دلشون آروم شد که خودمون از پس خودمون برمیایم . هنوز داعش قسمت‌های زیادی از عراقو بدست داشت، نگرانیشون بی‌مورد هم نبود، ولی این سفر خواسته خودمون بود، شاید بگم خواسته خودم بود. روز سفر که رسید همه اومدن برای بدرقه، مادرم، مادر شوهرم، خواهرم، دختر خالم، دختر عموم، همشون گریشون گرفت ولی من از بس ذوق سفر داشتم گریه نکردم، خیلی لذت بخش بود که همشون برای بدرقمون اومده بودن. وقتی سوار هواپیما شدیم از توی پنجره بیرونو نگاه کردم، داشتم خاکی که تا یکی دوساعت دیگه ترکش میکردیمو میدیدم همایون بهم گفت: بالاخره قسمت شد باهم بریم عتبات، اینو که گفت یاد دعای خودم افتادم، بهش فکر نکرده بودم. احساس کردم یکی داره میگه؛ یاسمن اینم سفر آخری که خواسته بودی، اینجور که شد زدم زیر گریه... کاش از خدا چیز دیگه میخواستم، کاش طول عمر آقامونو میخواستم. همایون بهم گفت: هنوز نرفته دلتنگشون شدی؟ روم نشد بگم دلم داره برای تو ذره ذره میشه که داری کم‌کم تموم میشی... گریم بیشتر شد و فقط به نشانه تایید حرفش سرمو تکون دادم. توی مدت پرواز انگار ذکر برداشته بود همش استغفار میکرد، وقتی آروم‌تر شدم گفتم: چرا همش استغفار میکنی؟ چشماش برق میزد، دستمو گرفت و گفت: میدونی من اشتباه زیاد کردم، جهالت زیاد کردم ولی امیدوارم خدا منو ببخشه و پاک و پاکیزه برم زیارت ارباب بعد با یه حالت ملتمسانه گفت : تو هم برام دعا کن باشه؟!! دلم میخواست بهش میگفتم حالا که قراره بری دیگه از این دلبری‌ها نکن، دلمو آتیش نزن اون سفر هر چند خیلی لذت‌بخش بود ولی توی تمام لحظاتش این حسی که آخرین سفریه که با همایون میریم باهام بود، دلم میخواست هواپیما برمیگشت و سفر ناتمام میموند تا من طلبکار بمونم و سالها زیر سایه آقامون باشم وقتی رسیدیم فرودگاه بغداد احساس کردم توی تابستون پیاده شدیم، از جایی که یه نمه باد سرد میومد اومده بودیم جایی که هرم داغ میزد توی صورتمون. سوار اتوبوس شدیم، قرار بود اول بریم نجف، بعد کربلا و بعد برگردیم کاظمین و بغداد و برگردیم ایران ما هیچی از اوضاع عراق نمیدونستیم، ولی از بس نیروهای امنیتی ما را ترسونده بودند همش اضطراب داشتیم. حدودا سی کیلومتر از بغداد خارج شده بودیم که از دور یه ماشین نظامی دیدیم، جاده را بسته بود، افرادش سر و صورتشونو بسته بودند و برای متوقف کردن ماشین ها تیرهوایی شلیک می‌کردند ادامه دارد... 🚸برای منظم دیدن پارت ها از متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1 💫💫💫💫💫💫💫 ℹ️ @motabaderat 💫💫💫 نویسنده: @majd_h1365 💫💫💫