بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت یازدهم
از اون روز به بعد همایون خیلی ساکتتر شد، همایون قبل از ازدواج یه جوان شر و شور بود، خیلی اهل دست انداختن بود، حالا این همایون بود که زیاد حرف نمیزد، اکثرا با خودش خلوت میکرد، بیشتر اوقات، وقت فراغتش را با همون قرآن پالتویی که از حاج حمید بهش رسیده بود سر میکرد، یه دفترچه خیلی کوچک از این جلد قرمزا داشت که توش یه علامتایی میزد.
خلاصه اونشب خونه ما مهمونی بود، همایون خیلی سعی کرد مهمونی را لغو کنه ولی خانواده من زیر بار نرفتن و گفتن مگه میخوایم دست بزنیم و برقصیم که میگی عزادارم؟
همایون که عصر رفته بود خونه آقاجون با همون حال اومد خونه و لباس عوض کرد و رفتیم خونه ما، شب خوبی بود ولی همایون دیگه مثل قبل نقل مجالس نبود، البته هر وقت حرف میزد حرفاش شیرین بود ولی خیلی کمحرف و ساکت شده بود.
یه شب تابستونی با هم رفته بودیم بیرون و نشسته بودیم روی یه صندلی توی پارک، داشتم از با همایون بودنم لذت میبردم که گفت: یاسمن جان یه سوال ازت بپرسم؟
گفتم: جانم
-منو چقدر دوست داری؟
هروقت اینطوری میگفت یه چیزی میخواست بگیره، بهش گفتم من بدم میاد پای دوست داشتن را برای امتیاز گرفتن وسط میکشی
گفت: باشه همینجوری میگم، نظرت چیه من برم سوریه
گفتم: برای زیارت؟
-برای زیارتم میتونه باشه
-خب اگر برای زیارته منم ببر
-آخه اونجا زنها را راه نمیدن
-وا؟!!!! یعنی زنا نمیتونن برن زیارت؟
-چرا چرا زیارت که بله ولی بقیش نه
خیلی خوشحال گفتم: اصلا به جای عروسیمون بریم سوریه
با یه حالتی شبیه کسی که توی یه عمل انجام شده قرار گرفته باشه گفت: عروسی؟
حرفو عوض کرد، شروع کرد از عروسی گفتن که تو دوست داری عروسیمون کجا برگزار بشه، چند نفر مهمون دعوت کنیم و...
اونشب هرکار کردم چیزی نگفت، چند روز بعد اومد خونمون، غالبا قبل از ظهر اونطرفا پیداش نمیشد، صاف رفت توی آشپزخونه و با مادرم حال و احوال کرد و رفت سراغ قابلمه مامانم و بعدم رفت سر یخچال آب برداشت آورد خوردیم.
صدامو کشیدم و گفتم: همایوووون
-جانم؟
-خوبی؟
-خوبم آره مگه باید چیزیم باشه؟
موهاشو که داده بود روی شکستگی سرش زیاد نگاه میکردم، دوباره زل زدم به زخم کَلَش، سریع موضع گرفت که: نکنه منتظری دوباره خل بشم؟
-خدا نکنه
-پس چی؟
-آخه تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی، من بهت میگفتم بری یه لیوان آب بیاری میگفتی از مامانم خجالت میکشی
خندید و گفت : مگه بده آدم با مادر خانمش احساس راحتی کنه
اونروز همایون زیادی شاد بود، رفتم براش چایی آوردم، داشت توی دفترچه قرمزش یه چیزایی مینوشت، خیلی دلم میخواست بفهمم اینا چیه مینویسه، با دیدن فایده نداشت چون چند تا #به_علاوه و #ضربدر بود، مثلا نوشته بود: خوش خلقی 30% شاید یعنی سی درصد خوش خلق بوده یا شایدم چیزی دیگه بوده...
چایی را خورد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: میگما، من هفته دیگه میرم و دستش را به صورت پرواز هواپیما توی هوا به جلو برد
-کجا به سلامتی؟
-سوریه
گفتم: سوریه؟ اینو بلند گفتم، برای همین انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت: آرومتر مامانت میشنوه
مامانم اومد دستاشو گذاشت روی اپن و گفت: به سلامتی آقا همایون تنها میری یا با یاسمن؟
همایون رنگ به رنگ شد و زیر چشمی به من نگاه کرد و با چشماش به مامانم اشاره کرد و آروم گفت: تحویل بگیر
الکی گفتم: چیزی نیست مامان، یکی از دوستای همایون و آقا محسن رفته سوریه، داره اونو میگه
همایون اینبار لباشو گزید و گفت: ای بابا دروغ؟!!!!! بعد رو کرد به مادرم و گفت: مادر جون قراره بریم سوریه، البته ما را نمیبرن جلو، چون اولین باره میرم فقط توی تدارکات و خدماتم
مادرم رفت به کاراش رسید، با خودم گفتم چقدر بی تفاوت، عجیب بود که مامانم هیچی نگه، حدسم درست بود مامان رفت یه کم سر خودشو گرم کرد و بعد موتورش که گرم شد همونطور که کار میکرد غر میزد: چه غلطا!!!!!! تو که میخواستی بری خودتو به کشتن بدی، بیجا کردی اومدی دل دختر منو زنده کردی
همایون سرش پایین بود و هی سرخ میشد، میترسیدم یه وقت چیزی به مامانم نگه، قبلا داغ کردنای همایونو دیده بودم، تا طرف را نمیشست و پهن نمیکرد روی بند ول نمیکرد، داشتم با چشام التماسش میکردم، مامانم پشت سر هم غر میزد: میدونی ما چقدر برای خوشبخت شدن دخترمون زحمت کشیدیم؟ من نمیذارم بدبختش کنی
همایون خیلی با حوصله نشست تا حرفاش را زد، مامان وسط حرف زدن یه چایی دیگه هم ریخت و آورد، وقتی میخواست بره، همایون دستش را گرفت و گفت: میشه یه چند دقیقه بشینید با هم صحبت کنیم؟
ادامه دارد...
فهرست مطالب متبادرات↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫