بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت نوزدهم
اتوبوس آروم آروم سرعتشو کم کرد تا رسیدیم به ماشینهای دیگه، همه با چشمانی وحشتزده داشتیم تماشا میکردیم، اولین ماشینی که به تروریستها رسیده بود یه تویوتای سفید رنگ بود که عقبش پر از زن و بچه عراقی بود؛ وحشیا وقتی رسیدن بهشون همشونو عین گونی از ماشین پرت کردن پایین.
من از ترس چسبیده بودم به همایون، بقیه مسافرا هم حال و روز خوشی نداشتند، صدای جیغ زدن و ضجه و ناله دائم توی گوشمون بود، متوسل شده بودم به حضرت زهرا سلام الله علیها، توی دل هممون خالی شده بود، همایون میخواست پاشه بره جلو که دستشو محکم کشیدم، نشست و ذکر میگفت و نگاه میکرد.
به هر ماشینی میرسیدن با شلیک به بدنه ماشین و شلیک هوایی مسافرها را مجبور میکردن که پیاده بشن. هنوز خیلی مونده بود تا برسن به ماشین ما، اگر یکی زودتر از اینکه به ماشینش برسن پیاده میشد میزدنش
شهادتینمونو خونده بودیم، داشتن دونه دونه پیاده میکردن و کنار جاده میچیدن آدما را، هنوز نمیدونستیم چکار میخوان بکنن؛ پنج شش دقیقه توی همین حال بودیم که از توی بیابون یه چیزی حدود سی چهل تا تیوتای شاسی بلند اومدن سمتمون
اونا هم تیر هوایی میزدن، ولی پرچماشون فرق میکرد، تروریستا آرایش نظامی خاصی گرفتند، چندتاشون با اسلحه پشت سر گروگانهایی که کنار جاده به صف کرده بودند ایستادند، یه چندتاییشون اسلحههاشونو به طرف اون ماشینا نشونه رفتند و دوتاشون هم داشتن تند تند مسافرها را پیاده میکردند
ماشینا اومدن تا فاصله خیلی نزدیک، به عربی توی بلندگو یه چیزی گفتند، چند بار هم تکرار کردند، تروریستا عکسالعملی نشون ندادند، یکی از ماشین پیاده شد و داشت میومد سمت ما، فکر کنم برای مذاکره با اینطرفیها؛ نزدیک که شد نفر سمت راستی فرمانده گروگانگیرها به طرفش تیراندازی کرد، به ثانیه نرسید که شلیک کننده افتاد روی زمین
همایون یه پسر تقریبا 23 ساله را پشت یکی از تویوتاها بهم نشون داد و گفت: این قیافش ایرانیهها، تک تیرانداز اونه اون زدش...
آتیش بازی شروع شد، تروریستا به همه چیز دیوانهوار شلیک میکردند، به گروگانها، به اتوبوس، به ماشینا به اونا، نمیدونم چی شد که ماشینهایی که اومده بودن برای کمک عقب نشینی کردند...
تروریستا دیوونه بودن، به هرکاری دست میزدند، حدودا شونزده تا بودن، توی همین فاصله اون پسره حدود پنج شش تاشونو زد
ماشینا رفته بودن و ما مونده بودیم که آیا واقعا زن و بچه و ناموس ملت را رها کردن و رفتن؟! میخواستم داد بزنم مگه مسلمون نیستین؟! احساس کردم، پشت سر اتوبوسمون یه خبریه، یکی با همون شمایل تروریستا اومد زد به شیشه راننده، راننده آروم درو باز کرد، چند کلمه با هم حرف زدن و رفت...
صدای چند نفر میومد که اطراف اتوبوس ما مشغولن، از بس اوضاع خراب بود به ذهنم رسید شاید دارن اوتوبوسمونو بمبگذاری میکنند، توی دلم شاکی شدم که این چه عاقبتی بود سرمون اومد؟!این چه زیارتی شد؟! کارشون که تمون شد، راننده با همون لهجه عربی فارسیش گفت: بخوابید کف اتوبوس، خودمونو هرجوری که بود کف اتوبوس جا کردیم
احساس کردم یکی داره روی سقف راه میره، داشت ساکامونو له و لورده میکرد خوش انصاف، کف ماشین گوشامونو تیز کرده بودیم بفهمیم چی میشه؛ انگار دوباره اون ماشینا برگشتن، ولی اینبار از بلندگوهاشون یه مداحی از ملاباسم پخش میشد؛ مداحی برای هممون آشنا بود، هممون توی اون وضعیت داشتیم باهاش زمزمه میکردیم و اشک میریختیم
من البين ياحسين من زغري وشاب الراس...
واي از دست جدا؛ اي حسين! از غمت در کودکي موي سرم سفيد شد...
تانيت ناديت ليش تأخر عباس؟
انتظار کشيدم؛ فرياد برآوردم؛ چرا عباس دير کرد؟
ريته يـمي .. يـجلي همي .. وينه عمي
کاش پيش من مي ماند و غم مرا برطرف مي ساخت؛ عمويم کجاست؟
ليش تأخر عباس؟
چرا عباس دير کرد؟
أنا ياحسين العزيزة ... سکنة يا صيوان داري
اي حسين! اي سرپناه من! من سکينه، دردانه تو هستم.
اعتذر منک يابوي ... وادري مقبول اعتذاري
اي پدر! از تو مغذرت مي خواهم و مي دانم عذزخواي من قبول مي شود...
اصلا این صدا قوت دوباره بهمون داد، همونطور که کف ماشین دراز کشیده بودیم سینه میزدیم وباهاش میخوندیم، دیگه صدای تیر و تفنگ قلبمونو از جاش نمیکند...
همایون نیمخیز شد و گفت: من ببینم چه خبره، داشت برامون گزارش میکرد: داعشا مقابل ماشینا ژست گرفتن، تبلیغات حواسشونو از ما پرت کرده، انگار یکی از پشت سر داره شکارشون میکنه، از بس سر و صدا زیاد بود تروریستا متوجه نفله شدن رفیقاشون نمیشدن، ماشینای توی جاده هم دستاشونو گذاشته بودن روی بوق و به این جنگ روانی کمک میکردند...
تقریبا سه تا دیگه از تروریستها مونده بود، یکیشون انگار فهمیده بود از سمت ماشین ما دارن تلفات میدن ماشینو بست به گلوله، شیشههای ماشین خورد شد، راننده همینطور که پشت داشبور سنگر گرفته بود، داد میزد؛ کسی پانشه
همایون با اون نوع گزارشگریش شوری ایجاد کرده بود، داشتیم احساس پیروزی میکردیم که دیدیم یکدفعه با دست زد توی پیشونیشو گفت: یاحسین، یا اباالفضل، بعدم شروع کرد شهادتین بگه، گفتم چی شده؟ لکنت انگار گرفته باشه اشاره کرد به روبرو و گفت: آرپیجی... اتوبوس...
اینو که گفت جیغ همه رفت بالا، یکی از داعشیا خودشو به ماشینشون رسونده بود و آرپیجیو برداشته بود و اتوبوس ما را نشونه رفته بود...
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت بیستم
از استرس داشتیم میمردیم ، چند لحظه بیشتر نبود ولی برای ما که داشتیم به مردن و کشته شدن فکر میکردیم خیلی گذشت، از مرور خاطرات بچگیم ،توبه تک به تک برای تمام گناهایی که میومد دم ذهنم بگیر تا خداحافظی مادرم و فامیل
چشمامو بسته بودم ، احساس کردم شلیک کرد، ماشین یه تکون خورد، صدای انفجار خیلی مهیب بود، آروم چشمامو باز کردم، آرپی جی شلیک شده بود ولی ما زنده بودیم ، باخودم گفتم اگر ما مردیم چرا خودمونو حس میکنیم، همایون داد زد : زدش زدش ، بعد باصدای بلند فریاد زد؛ الله اکبر، بهش گفتم: جو گرفتت ماشین ما را زد از چی خوشحالی
یه ویشگون کوچولو ازم گرفت و گفت: اگه ما را زده پس چرا تو زنده ای ، بعد بلند شد ایستاد و گفت: تموم شد در امانیم، هاج و واج مونده بودیم چیو در امانیم ،اصلا چی شد که گفت: وقتی میخواست شلیک کنه تک تیراندازه که بهت نشونش دادم زد تو پهلوش اینم کج شد و شلیک کرد ، گلوله آرپی جی از بغل ماشین رد شد و خورد توی اون تپه خاکی که میبینی و با دستش یه تپه خاکی با فاصله زیاد از جاده و پشت سر ماشینو بهمون نشون داد و گفت: ببین ته گلوله بیرونه و عمل نکرده
با تعجب گفتیم پس صدای انفجار چی بود؟ انگشت اشارشو برگردوند سمت جلو و گفت : آتیش ته آرپی جی گرفت به مهمات عقب تویوتاشون و رفت هوا، صدای مداحی قطع شد و بعد به عربی و بعدش به فارسی توبلندگوشون گفتن: فعلا سرجاتون بمونید تا نیروهای ما بیان و بررسی کنن، هنوز خطر رفع نشده از ماشیناتون بیرون نیاید
ماشینا نزدیک شدند، همه داعشیا افتاده بودند روی زمین و ما احساس نمیکردیم خطری باشه،به همایون گفتم: بهشون اشاره کنه که چندتاشون روی سقف ماشین ما هستند، همایون گفت: خودین و فقط لباساشونو مثل اونا کردن تا شناسایی نشن، همایون گفت ولی من دلم راضی نمیشد.
از شدت ترس ضعف کرده بودم ،در کیفمو باز کردم و یه شکلات برداشتم که بخورم، همایون گفت: چند تا شکلات داری گفتم: نمیدونم ته کیفم پره ، دستشو مشت کرد و گفت: بریزشون کف دستم الان همه حالشون خرابه بهشون بدم
شکلاتها را ریختم توی مشتش، دو سه بار رفت و اومد تا به همه شکلات داد، یه دختر کوچولو ته اتوبوس بود که خیلی هم گریه میکرد،وقتی بهش شکلات تعارف کرد گفت: عمو میشه چندتا بهم بدی؟ همایون اومد که چندتا برای اون ببره ولی دیگه نداشتم، به جاش یه مقدار مغز بادوم داشتم که همونها را براش برد
ماشین ها نزدیک شدن و افراد پیاده شدند، جاده را پاکسازی کردند، کشته ها را میکشیدن کنار جاده ،ماشینای خراب را هل دادند و از جاده بردند بیرون ، ماشین منفجر شده را با سیم بکسل کشیدن بیرون و جاده را باز کردند، کار که تمام شد ، یه مرد میانسال رفت کنار ماشینی که پرچمش بزرگتر بود ،میکروفون را گرفت و گفت: انتم فی امان الله ، مع السلامه
داشت حرف میزد که زدنش، دوباره جو به همریخت ، یکی از سمت برگشتِ جاده از پشت یه تپه خاکی بهش شلیک کرده بود، چند تا از نیروها دورشو گرفتند و گذاشتنش توی ماشینی که مجروحینو گذاشته بودن و بعدش راه افتادن و رفتن، بقیه نیروها هم به سرعت پشت ماشینا سنگر گرفتن.
یکی ازنیروها که یه کمی هم تپل بود اومد سمت ماشین ما و به فارسی گفت: جابر ندیدیش؟ لهجش اصفهانی خالص بود، اون که بالای ماشین ما بود گفت: نه حجاقا، این به اصطلاح حجاقاشون هم سعی کرد بره روی اتوبوس، به همایون گفتم: وای خدای من ساکامون له شدن
همایون توی این هیری ویری هی بهم میگفت : بفرما، تحویل بگیر، گفتم: خب بفرما که چی، گفت: ببین از ایران اومدن اینجا که داعش پاش به ایران وانشه ، اگه همچین صحنه ای توی ایران اتفاق میفتاد چی میشد، گفتم : وقت گیر آوردیا بزار ببینیم چی میشه
برادر عزیزِ مدافع داشت کم کم ساکهامونو لوله میکرد و میرفت جلو، دائم هم غر میزد که؛ چی چی هشتِین توشون، قلوه سنگ؟ لهجش خیلی باحال بود ، همه میخندیدن، احساس میکنم عمدا میگفت که روحیه هامون عوض بشه، همینطور که میرفت به هر ساکی که میرسید یه تیکه مینداخت:
کشکَم اُوُردیند؟ ، واه واه سوزن دیگه برا چی چی اُوردیند، به عجب بو دم پختی میاد حتما با هواپیما اومِدِس کا اینقَدَر بوش تازِس؟ داشت میرفت جلو که جابر داد زد: دیدمش و چند تا تک تیر شلیک کرد، بعد برگشت طرف رفیقش و گفت: حجاقا یُخته سنگینی، اینقدر این اتوبوسو تکون نده تیرم خطا میره، حجاقاشون بهش گفت: مهم اینِس که تو این شرایط بِزِنی جابر وگرنه حالتی عادی که ننِه بزرگی منم بَلَدِس،
جابر دوباره شلیک کرد، خطا رفت، با عصبانیت مشتشو کوبید روی سقف و گفت: أه گمش کردم، رفت قاطی ماشینا، دو سه ثانیه بعدش بلند داد زد که: اهالی اتوبوس سراتونو بدزدین، به سرعت پناه گرفتیم ، راست میگفت ، داعشیه اتوبوسو گرفت به رگبار، توی این اوضاع همون مدافع اصفهانی هم مجروح شد و ما اینو از ناله ای که زد فهمیدیم
خیلی روحیه داشت که توی اون شرایطم شوخی میکرد، مجروح شدنشم فیلم بود، همین که تیرخورد داد زد: جابر کوجای که دادادا کشتن
جابر بیسیمشو روشن کرد، امیر جابر........... امیرجابر..........جابر جان به گوشم....... حجاقا را زدن، امیر گفت: کجاشا اگر زبونشو زدن طوری نیست، جابر گفت: پهلوی شد رفت، زدن توی پهلوش ، امیرگفت: وضعیتشو گزارش کن، جابر گفت: حجاقا زنده میمونه ایشالا اگر منو خودشو نندازه پایین با این لنگر زدنش، امیر گفت: دریافت شد، چه خبر از کفتار؟ جابر گفت: میبینمش ولی نمیتونم بزنمش، رفته بین ماشینا
تماسشون تمام شد، همه به حالت آماده باش بودیم ببینیم چی میشه، تقریبا یک دقیقه گذشت تا امیر دوباره توی بیسیم گفت : اکبر رفت خفش کرد و من الله التوفیق
جابر گفت: و علیه التکلان ولی منو با این جسم خارجی سنگین اینجا ول نکنید، امیرگفت: الان میگم جرثقیل بیارن براتون عروسی که نیومدی کولش کن و بیارش حاجی را
ادامه دارد...
فهرست مطالب متبادرات↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫
فحوا(تپهی گرگها) رمان عاشقانه هوس زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم #تپه گرگ ها #فصل سوم #قسمت بیستم از استرس داشتیم میمردیم ، چند لحظه بیشتر
بقول رمان نویسا #پارت جدید👆👆👆
قسمت اول رمان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/motabaderat/387
برای رفتن به هر قسمتی از لینکی که انتهای هر قسمت هست استفاده کنید تا رمان براتون به هم ریخته نیاد🌺🌺🌺🌺
سلام یه سؤال
شما زندگیو تاریک میبینید؟!!!!
کسی هست که هرچیم مشکلات بیاد به فال نیک بگیره و راضی باشه؟
کتاب «هنر رضایت از زندگی» نوشته حجتالاسلام عباس پسندیده از سوی دفتر نشر معارف به چاپ بیست و یکم رسید.
رضایتمندی از زندگی، از جمله دغدغههای است که انسانها در کل زندگی با آن درگیر هستند. صاحبنظران علوم انسانی و اندیشمندان، غالباً فرمولهایی برای رضایتمندی انسان از زندگی ارائه کردهاند اما امتیاز آنچه که تحت عنوان «هنر رضایت از زندگی» منتشر شده است این است که مسئله را از دیدگاه آیات و احادیث، بررسی نموده است.
به جهت جایگاه مهمی که مهارت «رضایتمندی از زندگی» در رسیدگی به تکامل معنوی دارد، قرآن، اولیای دین و معصومین(علیهمالسلام) آموزههای فراوانی در این زمینه به پیروان خود آموختهاند که حجتالاسلام پسندیده سعی کرد آنها را به گونهای جذاب، تنظیم و دستهبندی کند.
زندگى، در اندیشه دینى، مزرعه آخرت و خاستگاه کمال اُخروى است. گروهى به غلط ، دین را «زندگى ستیز» مىدانند و گروهى به اشتباه، «زندگى پرست» مىشوند و ممکن است آنانى که از تفکر زندگى ستیزى فاصله مىگیرند، به دامان زندگى پرستى در افتند. دین، نه زندگى ستیز است و نه زندگى پرست؛ بلکه زندگى را بستر تکامل و مقدّمه آخرت مىداند. لذا یکى از نیازهاى زندگى موفق، برخوردارى از «هنر رضایت از زندگى» است. کسى که از زندگى خود رضایت نداشته باشد، امکان موفقیت در هیچ سطحى از زندگى دنیوى و اخروى را ندارد. خوش بختانه و البته بر خلاف تصور موجود، دین، «رضایت از زندگى» را به رسمیت شناخته و براى تأمین آن، آموزههاى فراوانى دارد که یا دیده نشدهاند و یا به درستى فهم نشدهاند.
به جهت جایگاه مهمى که مهارت «رضامندى از زندگى» در رسیدن به تکامل معنوى دارد، اولیاى دین، آموزههاى فراوانى در این زمینه به پیروان خود آموختهاند. رسول خدا(صلى الله علیه و آله) در کنار تعالیم قُدسى و ملکوتى خود، مهارتهاى زندگى را به پیروان خود و حتى کسانى همانند امام على(علیه السلام) و ابوذر غفارى مىآموزد. امام على(علیه السلام) نیز مهارتهاى زندگى را به یاران خود مىآموختند. روش دیگر پیشوایان معصوم ما نیز همین گونه بوده است. حتى فراتر از این، در خلال این کتاب، خواهید دید که قرآن کریم نیز در این زمینه آموزههاى مهمى دارد. بنابراین مىتوان گفت که یکى از دغدغههاى دین، رضامندى از زندگى است و یکى از رسالتهاى آن، آموزش مهارتهاى زندگى کردن به پیروان خویش است.
این کتاب که در اصل خلاصه «رضایت از زندگی» واحد حدیث و علوم روانشناختی پژوهشکده علوم و معارف حدیث است که از سال ۱۳۸۴منتشر شد در مدت ۳ سال، به چاپ ششم رسید که «هنر رضایت از زندگی» چکیده و خلاصه آن است که به سفارش نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها تنظیم و از سوی دفتر نشر معارف منتشر شده است و با استقبال فراوان روبرو شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت بیست و یکم
حجاقا گفت: بده مینم بیسیما، بیسیمو گرفت و گفت: میگما!! ناموسی خودِدَم إگه بود، همینا میگفتی؟ آ اِگه من اینجا شربتی شهادتا با این دمپختیا که این هموطن عزیز اُوُردس بکشم بالا شوما جوابگویی زن و بچه مردومی؟
امیرگفت: حجاقا بادمجون بم آفت نداره شب برای زیارت عاشورا منتظریم خودتم لوس نکن بیا پایین
بازحمت اومدن پایین، انگار حجاقا آدم مهمی بود، معلوم بود خیلی قبولش دارن چون وقتی اومد پایین دورش جمع شدن و کمکش کردن و بردنش جلو تا دستورات لازم برای هدایت ماشینها را بده، کمکم پلیس عراق هم سر رسید و جاده را باز کرد و ما هم راه افتادیم.
حجاقا برای همه دست تکون میداد و میگفت: مواظبی خوددون باشید، التَماسی دَعا، وقتی رسیدیم نجف شب شده بود، رفتیم هتل و اتاقامونو تحویل گرفتیم، نمازمونو خوندیم، شامم خوردیم؛ از بس خسته و داغون بودیم عین مردهها افتادیم روی تخت و از هوش رفتیم.
هتلمون به حرم امیرالمومنین خیلی نزدیک بود، دمدمای اذان صدای مناجات از حرم پخش میشد که زمزمهوار منو از خواب بیدار کرد، میخواستم همایونم صدا کنم، دستمو بلند کردم بندازم روش و تکونش بدم، ولی دستم روی تخت اومد پایین، سریع پریدم بالا، لامپو روشن کردم، رفته بود...
یه کاغذ کوچولو گذاشته بود که؛ میخواستم بیدارت کنم دلم نیومد، حرم از این جا خیلی دلربا بود، نتونستم بمونم، پرده را زده بود کنار و خدا میدونه چقدر وقت از پای اون پنجره حرمو سیاحت کرده بود، صدای اذان بلند شد، رفتم نشستم لب پنجره، خوشبحالت همایون توی این سحر عجب جایی رفتی...
اذان که تموم شد نمازمو خوندم و دوباره خودمو چپوندم توی جام، یه چیزی برام خیلی عجیب بود، از وقتی نیت کردیم بیایم زیارت یکبارم حمله بهم دست نداد
خیلی مواظب بودم سر وقت قرصامو بخورم ولی اگه استرس میومد سراغم حمله عصبی رو شاخش بود، یادم افتاد به دیروز، یه ویشگون از دستم گرفتم، واقعا من خوب شدم؟ دیروز آدم عادیشم از هوش میرفت با اون فضا، یعنی فکر میکردم به این که اگر این داعشیا دستشون به ما میرسید چه بلایی سرمون میاورد تنم میلرزه..
خیلی عجیب بعد از اون سفر هم خیلی کم دچار حمله شدم اونم نه به شدت قدیم خیلی محدود، خلاصه دوباره خواب چشمامو گرم کرد، تو فکر همایون بودم، خوابم که برد توی خواب دیدم با همایون نشستیم توی صحن امیرالمومنین، یه آقای خوش سیمایی هم داره صحبت میکنه
با اینکه عربی حرف میزد ولی من حرفاشو میفهمیدم، داشت میگفت ما هنوز هم ناله هل من ناصرمان بلند است، بعد انگار یکدفعه چشمش به من افتاده باشه خیره شد بهم و فرمود تو، دخترم، تو دیگه چرا؟ گفتم چی شده آقای من، اشاره کرد به همایون و گفت: فکر کردی اگه تو راضی نباشی میبریمش؟ بعد یه طناب دستش بود بلند کرد و گفت: ما میخوایم این واسطه بریده نشه
از خواب که بیدار شدم همایون بالای سرم نشسته بود، با لبخند گفت: معلومه قضیه دیروز خیلی اذیتت کرده نه؟
بلند شدم نشستم و گفتم: چطور مگه؟
با دستاش موهامو از تو صورتم کنار زد و گفت: توی خواب حرف میزدی ولی مفهوم نبود
دلم میخواست بهش بگم چه خوابی دیدم ولی نتونستم، بلند شد ایستاد و دستشو دراز کرد و گفت: پاشو که الان دیگه بهت صبحونه نمیرسه...