📣 #مسابقه_بزرگ همگانی «خندید و رفت»
📌 قابل توجه علاقمندان به شرکت در مسابقه؛
♦️ مسابقه دارای 20سوال است که روز جمعه26 بهمن اعلام شد. برای پاسخ به 14 سوال این مسابقه، شما میتوانید به آرشیو رسانه فامنین گرام در روزهای یکشنبه (شهیدلریمیز) مراجعه نمایید و پاسخهای دیگر را نیز، در خاطرات شبهای آتی در اختیارتان قرار خواهد گرفت.
🔅🔅🔅
👈خاطرات ناتمام (قسمت اول)
🔹روز 66/9/13 بود که ما به پادگان شهید مدنی رسیدیم . سرِ ساعت 3:30 شب به صف شديم و پتو گرفتیم . من، احمد امینی ، مصطفی بلندگرامی، رضا سلیمی، محسن رسولی و علی رسولی با هم یک چادر کوچک تحويل گرفتيم و در عرض نیم ساعت آن را برپا کردیم . ساعت 4:30 خوابيديم و ساعت 6:30 بلند شدیم . همه بچه ها وضو گرفتند و نماز خواندند .
🔸ساعت 7 صبح به صبحگاه رفتيم و فرماندهان به ما خيرمقدم گفتند. پس از آن به چادر برگشتيم و ساعت 8 صبحانه خوردیم . بعد از صبحانه با بچه ها بیرون رفتیم ، همه جای پادگا ن را دیدیم و ساعت 12 ظهر برگشتيم. وقت اذان ظهر وضو گرفتیم و در مسجد گردان نماز را به جماعت خواندیم . بعد از نماز به سر سفره رفتیم و ناهار را با بچه ها خوردیم. بعدازظهر را با ابوالفضل عبدی ،محمد عسگری،علی رسولی ،رمضان محمودی و علی سهرابی به فوتبال گذرانديم . عصر كه شد، به چادرمان برگشتيم.
🔹چيزي نگذشت كه با بلندگو بچه ها را صدا کردند. همه در ميدان صبحگاه جمع شديم . دو نفر از فرماندهان گردان 159 ما را سازماندهي كرده و به گردان خودشان بردند . مسئول پرسنلی گردان در حال نوشتن اسامي بود كه بچه ها اعتراض کردندو گفتند ما در گردان 159 نمی مانیم. بچه ها با هم مشورت کردند و ما باز به گردان خودمان يعني 158 بازگشتیم و به چادر های خودمان رفتیم و خوابیدیم . صبح به صبحگاه رفتیم و باز به گردش پادگان ادامه دادیم . پس از برگشتن ، گردان ما را تحویل گرفت و سازماندهي کرد . ما را در گروهان ها و دسته ها تقسیم کردند . من و بچه ها در دسته دوم در گروهان 2 قرار گرفتیم. شب شد و سرساعت 12 شب برپا زدند و به رزم شبانه بردند. درآن شب چندين کیلومتر راهپيمايي کردیم . ساعت 3 خسته و كوفته وارد پادگان شدیم و خيلي زود خوابیدیم .
🔸حدود 15 روز در پادگان شهید مدنی ماندیم. از خاطرات این روزها گفتني خیلی زیاد است . من در آنجا به فکر درس و امتحان بودم و خیلی دلم می خواست از هم كلاسي هايم عقب نمانم . روز چهارم بود كه رفتم و ثبت نام کردم . شروع به خواندن کتاب ها کردم و موفق شدم درس های املا ، انشا و جغرافی را قبول شوم .
🔹یک روز بنا شد که با همه نیروها به میدان تیر برویم ساعت 2 بعدازظهر بود که حرکت کردیم و به میدان تیر رسیدیم به هر تك تيرانداز پنج فشنگ دادند . فشنگ ها را داخل خشاب گذاشتيم و شروع به تیراندازی کردیم . بعد از ما آرپی جی زدند و بعد از آنها نوبت تیربارچي ها رسید .
رضا سلیمی و رضا نقوی و رضا ناصری از بچه های فامنین تيربارچي بودند . به تيربارچي ها فشنگ زيادي دادند .
🔸رضا سليمي در پایان ده فشنگ تیربار آورد ، در چادر گذاشت و به نماز جماعت رفت. حسین عباسی برای حال گیری آنها را برداشت و در کیف خود قرار داد و روز بعد ساعت 12 ظهر به هر نفر یک تیر داد تا شليك كنند . نوبت من كه رسید ،تیر را در تيربار گذاشتم و نشانه گرفتم، تير من به بالاي هدف خورد . وقتی رضا از مسجد برگشت به کیف خود نگاه کرد وگفت: چه کسی تیرهای مرا برداشته است؟ هیچکس جواب نداد و یک دفعه همه زدند زير خنده.
🔹روز هجدهم با پنج اتوبوس به طرف مناطق غرب حركت كرديم . من و دیگر #فامنینی_ها در اتوبوس اول بوديم. ساعت 12 بود كه براي خوردن ناهار توقف كرديم . همه بچه ها براي گرفتن كنسرو در پیش مسئول دسته جمع شدند . به هر نفر یک كنسرو و یک نان دادند .
پس از ناهار نماز خواندیم و ساعت يك بعدظهر دوباره حرکت کردیم. پس از پشت سر گذاشتن دزفول ، اندیمشک، پل دختر، باختران شب به نمازخانه ايستگاه صلواتی رسیديم . شام را در آنجا خورديم . بعضی از بچه ها شب را در مسجد خوابيدند و بقيه كه در مسجد جا نشده بودند در ماشین خوابیدند. حدود ساعت دو بعد از نصف شب بود که من بیدار شدم و از ماشین پايين رفتم.
🔸در خیابان قدم می زدم که به احمد هوشیار ،حسن سهرابی ،رجب نعیمی ، محمد عسگری و امین زابلی برخورد كردم. حدود يك ساعت و نيم احمد و رجب با هم صحبت كردند . بعد به مسجد رفتیم و با هم در آنجا بودیم تا اينكه احمد گفت: برویم و در ماشین بخوابیم . درِ ماشین را باز کردیم و وارد ماشین شدیم .
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پاسخهای خود را با ذکر مشخصات، تا پنجم اسفند 97 به آدرس
🆔 @Adminfameningram
ارسال نمایید.
✍ نظرات و انتقادات خود را با شماره ۰۹۲۲۳۸۳۲۰۱۱
در میان بگذارید.
🇮🇷🇯🇴🇮🇳🇮🇷
💥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷