هدایت شده از جامع شیعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شوخی با محرم ممنوع!!
♦️نشر دهید
🔵جهاد تبیین فراموش نشود.
#امام_حسین
#شورحسینی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#سلام_امام_زمانم
💔الا ای صاحب قلبم کجایی⁉️
🏴محرم شد نمی خواهی بیایی⁉️
◾️هوای شال مشکی عزایت
دل زار مرا کرده هوایی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨
🔶 #پارت_یازدهم
دوباره کنار هم راه افتادیم...
کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ...
واقعا مسخرس راه میرید که چی بشه
خدایا اصلا حوصله ندارم ...
عه اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم....
بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم...
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن...
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه....
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره...
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم.
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه...
_عه چه خوب
سید بلند رو به هممون گفت:
بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_من....
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم هویچ بستنی
علی گفت البته از همین الان بگم
جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و
فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم...
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد
علی بستنی رو به فاطمه داد.
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود....
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب ماشینو در پاساژ پارک کرد..
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور...
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم...
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس....
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
◾️ مراقب #هیئت های آمریکایی باشید ...
منبع: سخنرانی چند سند از اسناد لانه در عاشورای ۵۷
#جهاد_تبیین
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#استادفاطمینیا:
قبلازورودبهمراسمعزایابیعبداللهعلیهالسلامبگوییم:
خدایا.. اگر در وجودِ مـن، مانعی از کسبِ فیض #ابیعبداللهعلیهالسلامهست،آنرابرطرفبفرما.🤲🏻
دههمحرم،دههتحول است؛
جناب #حرّ یک شخص است،
اما حرّ شدن یک جریان میباشد.
در این دهه باید متحول شویم.
#سیره_علما
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨
🔶 #پارت_دوازدهم
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم
سید و علیم توی اتاق مهمون
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید سیدم توی هال....
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید...
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت ادامه بدم...
سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چه اتاق مرتبی...
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن کولی باز در آوردن...
_آی دزددددد ای دزدددد
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید...
منم صدای جیغم خفه شد
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا....
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا...شرمنده... ببخشید...
جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... ... ببخشید...
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست،این چرا اینجوری کرد....
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم...
وای خاک تو سرم
عین جن ها شده بود سر وضع ام..
خودم ترسیدم از خودم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔶 #پارت_سیزدهم
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت :
بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی
وایساده که همین مانتویی که گرفتم...
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن...
_مگه این دختره چقدر میخره آخه...
داداشم مظلوم گیر اورده....
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم...
سید: مغاره ای که رفتید فقط مانتو فروشی بود فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد
(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت)
منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود.
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
یکےگفت🙂°
چہدنیاےبدے . . .!
حتےشاخہهاےگل همخاردارند🌵°
دیگرےگفت🙂°
چہدنیاےخوبے . . .!
حتےشاخہهاےپرخارهمگلدارند°
عظمتدرتفکرماستنہدرآنچیزے
کہبہآنمینگریم
#تلنگرانه
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واویلا...🖤
#استوری
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔶 #ادامه_پارت_سیزدهم
آروم سلام داد...
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت:
وای مادر چشات چیشده...
دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید...
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.....
همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم
به طرف پشت سرم برگشتم...
سید سرش پایین بود.
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید
سید: من...
من واقعا بخاطر دیشب متاسفم...
یعنی واقعا بی عقلی کردم...
بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در
میزدم و بیدارتون میکردم..
من فکر نمیکردم شما با اون وضع باشید
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید...
یعنی اتفاقیه که افتاده...
بهتره فراموشش کنید...
سید: فقط میشه حلالم کنید...
بین حرفاش پریدم..
_میشه ادامه ندید...
سید: بازم معذرت میخوام...
فقط حلالم کنید...
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم....
خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش
شیرین بود...
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔶 #پارت_چهاردهم
ساعت ۵ عصره...
بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم....
و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه....
تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان...
علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران...
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....
سیدم حالش گرفته اس...
مطمئنم بخاطر دیشبه...
احمقانس که فکر کنم اونم مثل من..
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم ....
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت...
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:____
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه شماره منو گفت
تلفنش که قط
ع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی:
فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی...
_عه چیزه یعنی خب...
نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال
علی من و بغل کرد....
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
4_5933578000384657109.mp3
9.03M
#مداحی
سید طالح باکویی
سَسلرم کربُبلاء 😭😭😭😭😭
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـــــنمولآ... :)
#استوری
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔶 #پارت_شانزدهم
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم...
و آروم اشک میریزم
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...
بی قلب...
مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش...
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی
_بی ادب
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید...
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _
بخاطر تو بود که سید رو دیدم...
تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...
چقدر قشنگ اسممو صدا زد...چقدر قشنگ
خدایا خورشید داره طلوع میکنه...
تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا چقدر آرزوی محال میکنم....
دیوونه شدم...
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
-خداروشاڪرمتوزندگیم
حسینُدارم..♥️!
#السلامعلیڪیااباعبدلله..🌱
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
سلام
بچه ها چند روز پیش تو اخبار ۲۰:۳۰ گفته شد که آمریکا به بی تی اس و گروه های رقاص معروف کره پول داده که برقصن و جوری معروف بشن که ایرانی ها جذبشون بشن، تحقیق کردم و مطمئن شدم
اونا تیپ مدل غذا خوردن و مدل حرف زدنمون هم عوض کردن هدفشون اینکه که فرهنگ مارو ازمون بگیرن
من دیگه بلینک نیستم و از کره ایا متنفرم
ما ساده بودیم الان عاقلانه تصمیم بگیرید که طرف کشور خودتون هستید یا کره❌❌ ❌❌❌❌❌❌❌
#جهاد_تبیین
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🔺لباس خدمت نه رنگ خاصی داره نه درجه خاصی و نه عبا و عمامه میشناسه
▪️یا باید گِلی بشه یا خونی گِلی در روایت جهاد، سیل و زلزله، خونی در برقراری امنیت هردو لیاقت میخواد،
▪️خدا قوت به جهاد گران این صحنه ها
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبششممحرم... :)
حضرتقاسم(علیهالسلام)
#استوری
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
برای درمان عصبانیت صلوات زیاد بفرستید .
برای دوری از ریا لاحول ولا قوه الا بالله زیاد بگویید .
برای تمرکز فکر لا اله الا الله زیاد بگویید.
اگر میخواهید در کارتان گره نیفتد تا میتوانید استغفار کنید.
🌻|آیت الله بهجت
#سیره_علما
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
ٱلَّذی یَغْشَی الْأَبَدَ نُورُه
- او خداییست که نورش، اَبَد را در بر گرفته است..!
شبتونحسینی...🌿