معرفی کتاب ۱۳۳ نفر آخر 🌱
بریده ای از کتاب:
پس از چند روز عراقیها ما را به نزدیکی شهر تکریت، در استان صلاحالدین، منتقل کردند.
پنج شبانهروز درها را باز نکردند.
بالاخره یک روز صبح درها را باز کردند.
در این فاصله، ماشینها شبانهروز سیمخاردار و نبشی آهنی میآوردند و تلاش میکردند دور تا دور ما را سیمخاردار بکشند. کار هنوز تمام نشده بود که برای اولین بار ما را بیرون آوردند.
سه نفر از بچههای آسایشگاه اردوگاه ۱۴ موفق به فرار شده بودند.
نمیدانم چقدر راه رفته بودند و از اردوگاه دور شده بودند. بعدها فهمیدیم آنها به یک آبادی رسیده بودند و مردم آنها را دیده و دستگیر کرده و تحویل مأموران داده بودند. عراقیهای ملعون لباسهایشان را درآورده بودند و آنقدر کابل بر سر و صورت و کمر و دست و پاهایشان زده بودند که نای راه رفتن نداشتند. همهمان را از اتاقها بیرون آوردند و به صف کردند. مأموران مسلح با باتوم و کابل همراه آنها بودند و بین بچهها آنها را چرخاندند.
هر چند ثانیه یک ضربه به آنها میزدند و فقط میگفتند: «مخالفات.»
یعنی اینها مخالف هستند.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_آزاده_شریف_صابری 🕊🌱