eitaa logo
fanos6236
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
645 ویدیو
21 فایل
زندگی یعنی: بخند هرچندغمگینی، ببخش هرچند مسکینی، فراموش کن هرچند دلگیری" این گونه بودن زیباست هرچند آسان نیست. اگر انتقاد و پیشنهادات دارید باما در میان بزارید خوشحال میشیم و انرژی میگیریم . آیدی خادم کانال @abedin6236 لینگ کانال فانوس @fanos6236
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 30 بعد از حمله اولیه، یاران امام به صورت چند نفری به میدان رفتند و جنگیدند و به شهادت رسیدند؛ مانند بشر بن عمرو حضرمی. یاران امام همگی بطور ویژه امتحان شدند و با ماندنشان در شب و روز عاشورا سربلند بیرون آمدند. اما خدا بشر را علاوه بر این امتحان، بطور خاص مورد امتحان قرار داد. شب عاشورا یا بنابر نقل هایی صبح عاشورا پیکی به او خبر رساند که پسرش اسیر شده است!!! او گفت: به خدا که حسین را تنها نمی گذارم. امام که با خبر شدند، به او گفتند: برو و پسرت را نجات بده. بشر گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از شما جدا شوم! الله اکبر... امام به پاس وفاداریش مقداری پول و جامه گران قیمت به او دادند تا آن ها را به پیک داده و او ببرد تا پسر بشر آزاد شود. بشر ماند و به شهادت رسید! از دیگر افراد نصر بن ابی نیزر حبشی بود. او نوه نجاشی، پادشاه منصف و عادل حبشه بوده که زمان رسول خدا همراه پدرش به مدینه آمده بودند. پس از مرگ نجاشی، مردم به دنبال ابی نیزر آمدند تا در حبشه پادشاهی کند اما او گفت: ساعتی در خدمت رسول خدا بودن، برایم از یک عمر پادشاهی بهتر است و در مدینه ماند. نصر در شب عاشورا بعد از برداشتن بیعت توسط امام، گفت: نه به خدا، هرگز و هرگز... اگر رفتنی بودیم به اینجا نمی آمدیم! بعد حمله اولیه و بنا به نقل هایی قبل آن، امام فرمود: یاوری نیست که به خاطر خدا به داد ما برسد؟ حر با شنیدن این سخن نزد عمر سعد رفت و پرسید: آیا با او می جنگی؟ عمر گفت: آری؛ جنگی که بریدن دست ها و سرها کمترین کار آن باشد. حر به کنار یارانش بازگشت در حالیکه می لرزید. مهاجر بن اوس با دیدن حر گفت: اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مرد کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. چرا در این حالت هستی؟ حر گفت: خود را بین بهشت و دوزخ مردد می بینم. به خدا قسم جز بهشت را انتخاب نمی کنم حتی اگر قطعه قطعه ام کنند. حر با شرمندگی و چکمه به گردن نزد امام رفت. برخی گفته اند پسر و غلامش هم با او رفتند. حر گفت: من مانع شما شدم ولی فکر نمی کردم کار به جنگ ختم شود، اینک توبه می کنم. آیا پذیرفته می شود؟ امام گفت: آری و حر شادمان گفت: اجازه بدهید اکنون به میدان بروم. امام قبول کردند. حر جنگید تا به زمین افتاد. امام بالای سرش گفتند: تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را حر و آزاده نام نهاد. بعد از جنگ افراد قبیله اش مانع بریدن سرش شدند و او را در محلی که اکنون در حاشیه کربلا قرار دارد دفن کردند. " همچو حر چکمه سر شانه ام انداخته ام مادرم را به عزایم بنشانید فقط " @fanos6236
‍ ‍ 31 عبدالله بن عمیر ساکن کوفه بود. روزی گروهی سرباز را دید و از مقصدشان پرسید و شنید که برای جنگ با حسین می روند. به خانه اش رفت و با همسرش ام وهب شبانه از شهر خارج شدند و به امام پیوستند. بعد از حمله اولیه، نبرد تن به تن شروع شد و عبدالله از اولین نفراتی بود که به میدان رفت. جنگی کرد جانانه و نوشته اند در حدود 19 سوار و چند پیاده را کشت و بعد اسیر شد. به دستور عمر سرش را جدا کردند و به جانب سپاه امام پرتاب کردند. ام وهب فورا خود را به بدن شوهرش رساند و می گفت: بهشت بر تو گوارا باد. در همین حین شمر به غلامش دستور داد تا با عمودی به سر ام وهب بزند و اینچنین در بین شهدای کربلا این بانوی والا مقام هم قرار گرفت... جناده بن کعب به همراه همسرش بحریه و پسرشان عمرو از مکه همراه امام بودند. جناده صبح عاشورا در حمله اولیه به شهادت رسید. هنگام تاختن بسوی دشمن می گفت: بر بیعت خود استوارم تا برای وارث خود این عهد را به ارث بگذارم. با شروع نبرد تن به تن، عمرو پسر جناده که نوجوان بود؛ نزد امام آمد تا اذن میدان بگیرد. امام اجازه ندادند و فرمودند: پدرت در اولین حمله کشته شده، شاید مادرت کشته شدنت را دوست نداشته باشد. عمرو گفت: البته مادرم مرا به جهاد امر کرده و نزد شما فرستاده... امام پذیزفتند. عمرو در میدان این رجز را می خواند: امیرم حسین است و چه خوب امیری؛ نشاط دل پیامبر و مژده دهنده به سعادت و بیم دهنده از باطل. علی و فاطمه پدر و مادرش؛ مانند او کسی را می شناسید؟ او بعد از کارزاری کوتاه به شهادت رسید. بحریه که حالا هم همسر شهید بود و هم مادر شهید، عمود خیمه اش را کند و در حالیکه می گفت: من زنی ضعیفم اما شما را در راه حمایت فرزندان فاطمه ضربتی سخت می زنم. آن را به سوی لشکر عمر پرتاب کرد و نوشته اند که حتی فردی را هم کشت! امام خود را به بحریه رساندند و او را به خیام بازگرداندند. خانواده های حسینی این چنین اند... @fanos6236
‍ ‍ 32 در بین اصحاب امام دو برادر به نام های سعد و ابوالحتوف بن حارث هستند که از خوارج به حساب می آمدند!! اما در نهایت به امام پیوستند و شهید شدند. اما مسلم بن عوسجه؛ از اولین نامه دهندگان به امام بود و مسلم بن عقیل را هم بسیار یاری کرد. البت یک اشتباه و در اصل غفلتی کرد و معقل، عامل نفوذی ابن زیاد که خود را شیعه جا زده بود را نزد مسلم برد و محل او لو رفت. بعد شهادت مسلم، با برادر دینی اش حبیب به سمت امام رفتند. شب عاشورا به امام گفت: چگونه شما را رها کنم؟ از شما جدا نمی شوم تا با شمشیرم آن ها را بکشم و اگر سلاحم را از دست دادم با سنگ می جنگم تا کشته شوم! در میدان که افتاد، امام به همراه حبیب به بالینش رفتند. امام آیه 23 احزاب را تلاوت کردند که: "برخی از آن ها جان سپردند(به شهادت رسیدند) و برخی در انتظارند در حالیکه تغییری در آن ها پدید نمی آید." بعد حبیب گفت: مرگ تو بر من سخت است. تو را به بهشت مژده می دهم. یقین دارم که به زودی دنبال تو می آیم وگرنه دوست داشتم وصیتت را به من بگویی تا انجام دهم. مسلم با انگشت به امام اشاره کرد و به حبیب گفت: تو را به این مرد سفارش می کنم؛ در رکابش بجنگ تا کشته شوی... وصیت انسان مومن باید اینجوری باشه ها! @fanos6236
‍ ‍ ‍ ‍ 33 از افراد مشهور در سپاه امام، بریر بن خضیر همدانی است. از یاران حضرت علی، مردی پارسا و از قاریان بزرگ قرآن در کوفه بود. شب عاشورا حالت عجیبی داشت و بسیار شوخی می کرد! عبدالرحمن به او خرده گرفت که اکنون وقت شوخی نیست. بریر گفت: همه می دانند که در جوانی هم اهل شوخی نبودم چه برسد به اکنون که پیر هستم. با حالت مزاح ادامه داد که می دانم تنها چند ساعت با حورالعین فاصله دارم. چقدر مایلم که آن زمان هم اکنون باشد! بعد گفت: واقفم به آنچه به زودی ملاقاتش خواهیم کرد... حسین چه شوقی برای دیدار با خدا به یارانش داده! بریر قبل جنگ به سپاه دشمن گفت: آب برای حیوانات مباح شده؛ بعد شما آنرا از فرزند دخت پیامبر دریغ کرده اید؟ در پاسخ گفتند: ای بریر زیاد حرف می زنی. او باید تشنه کشته شود همان گونه که کسانی قبل او تشنه کام بودند(به عثمان اشاره می کردند) بریر تلاش کرد با سخنانش و یادآوری سخنان پیامبر در مورد عترتش، دعوت کوفیان و ... آنان را بیدار کند اما آن ها با بی منطقی گفتند: نمی فهمیم چه می گویی و تیربارانش کردند و او به خیام بازگشت. بریر به میدان رفت و تعدادی از دشمنان را کشت. فردی از سپاه دشمن به نام یزید بن معقل برای جنگ با بریر به میدان آمد و گفت: شهادت می دهم که تو از گمراهان هستی. بریر گفت بیا تا مباهله کنیم. یزید پذیرفت و هر دو از خدا خواستند که هر که باطل است به دست دیگری که حق است کشته شود. جنگ بین بریر و یزید شروع شد و دست آخر بریر ضربتی بر سر یزید وارد کرد که از کلاهخودش رد شد و مغزش را شکافت و یزید کشته شد و حق مشخص! جنگ او ادامه پیدا کرد. یکی از سربازان سپاه دشمن به نام عفیف بن زهیر او را شناخت و گفت این قاری بزرگ کوفه است که بر ما در مسجد قرآن می خواند!کعب بن جابر به این گفته اعتنا نکرد و نیزه اش را به بریر زد و او را به شهادت رساند. بعد جنگ که کعب به خانه اش برگشت و برای همسرش از جنگ گفت. زنش به تندی با او برخورد کرد و گفت: تو بر فرزندان فاطمه حمله ور شدی و سید قرا را کشتی؟ سوگند به خدا دیگر با تو کلامی سخن نخواهم گفت. @fanos6236
34 در میانه روز عاشورا، ابوثمامه عمرو الصائدی متوجه شد که وقت اذان ظهر شده. نزد امام رفت و گفت: این گروه را می بینم که به شما نزدیک شده اند. به خدا قسم کشته نخواهید شد تا اینکه من پیش از شما کشته شوم. دوست دارم نمازم را که وقت آن رسیده با شما بخوانم و بعد خدا را ملاقات کنم. امام فرمود: نماز را یاد آوری کردی، خدا تو را از نماز گزاران و اهل ذکر قرار دهد. آری اکنون اول وقت برای نماز است. از آن ها بخواهید که از جنگ دست بردارند تا نماز بخوانیم. حصین، از لشکر دشمن که سخن امام را شنید، گفت: ای حسین هر چه می خواهی نماز بخوان، نمازت قبول نمی شود! حبیب بن مظاهر آن فقیه و عالم بزرگ که امام شخصا به او نامه نوشتند و او هم با تمام قوا خدمت امام آمد، از شنیدن این حرف برآشفت و گفت: گمان می کنی نماز پسر پیامبر قبول نیست و نماز شما قبول است؟ حصین عصبانی شد و به حبیب حمله برد و حبیب هم دست به شمشیر، وارد جنگ با سپاه عمر سعد شد و در میدان جنگید تا به شهادت رسید... امام بسیار اندوهگین شدند. خودشان را بالای بدن حبیب رساندند و گفتند: آفرین بر تو ای حبیب. تو مردی فاضل بودی... حبیب بزرگ اصحاب بود. شب عاشورا نافع بن هلال نزد حبیب میاد و از حرف هایی که از امام و حضرت زینب شنیده می گوید. اینکه حضرت زینب از امام در مورد وفاداری اصحاب می پرسند و امام به ایشان تضمین می دهند که این افراد تا آخر ایستاده اند. حبیب با شنیدن این مطلب تمام اصحاب را جمع کرد و در مورد روز عاشورا و اینکه اول باید به میدان بروند صحبت کرد و بعد گفت بیایید نزد بانوان حرم برویم و خاطرشان را آسوده کنیم. حبیب هنگام شهادت بیش از 90 سال سن داشت! یعنی تا سنین پیری هم میشه به بهترین شکل خدمت کرد! بعد از شهادت حبیب، امام نماز ظهر را برپا کردند. و چه درس بزرگی به ما می دهد این حرکت؛ نماز اول وقت در بدترین شرایط ممکن! با نمازای خودمون مقایسه کنیم! دو نفر برای مراقبت از امام جلوی ایشان و بقیه ایستاده اند؛ زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی. @fanos6236
35 سعید بن عبدالله حنفی که هنگام نماز جلوی امام ایستاد، مرد شریف و عابدی از اهالی کوفه بود. او از کسانی بود که نامه های کوفیان را به امام در مکه رساند و بعد هم پاسخ امام را برای کوفیان برد. وقتی کوفیان با مسلم بیعت کردند؛ سعید نامه مسلم را به امام رساند و تا کربلا با امام ماند. موقع نماز که تیرباران دشمن شروع شد، سعید خود را سپر کرد. سیزده تیر به او اصابت کرد... نماز امام که تمام شد، به زمین افتاد. حضرت به سرعت نزد او رفتند. سعید حرف عجیبی به امام زد. گفت: آیا وفا کردم؟! یا الله؛ کسی که اینطور جانفشانی کرده حالا بگوید آیا وفا کردم؟! امام فرمودند: آری، تو در بهشت پیش منی... بعد از نماز ابو ثمامه که وقت نماز را به امام یادآوری کرد؛ به میدان رفت و به شهادت رسید. پسر عموی او در سپاه مقابل بود و این خیلی نکته مهمی است. دوپسر عمو با دو عاقبت کاملا متفاوت! و بعد زهیر بن قین به میدان رفت... از نحوه پیوستن زهیر به امام گفتیم. اینکه او تحت تاثیر تبلیغات علیه اهل بیت، عثمانی مذهب بود اما در مسیر طی صحبتی که امام با او داشت، به حضرت پیوست. همسرش نقش مهمی در رفتن او به سمت امام داشت. زهیر در کربلا چندین بار خطبه خواند. او تاجر ثروتمندی بود و مردم کوفه به خوبی او را می شناختند. او به کوفیان گفت: حق مسلمان بر برادر مسلمانش این است که او را نصیحت کند. البت هنگامیکه بین ما و شما شمشیر قرار گرفته؛ شما امتی هستید و ما امتی دیگر. خداوند ما و شما را به ذریه پیامبرش امتحان کرد! زهیر هنگام نماز از مراقبین امام بود و بعد نماز به میدان رفت و مبارزه سختی کرد و دست آخر به شهادت رسید. زهیر سال ها در اشتباه بود اما با توسل به اهل بیت و درست فکر کردن عاقبت بخیر شد. بعد از زهیر، عمرو بن قرظه به میدان رفت. پس از شهادتش، برادرش که در سپاه دشمن بود فریاد برآورد که ای حسین! ای دروغگو! برادرم را فریب دادی تا اینکه او رو کشتی. امام گفتند: برادرت را فریب ندادم بلکه خدا او را هدایت کرد! پ. ن: خیلی وقت ها آدم از سر وفا و مرام به دنبال برادر و دوستان و نزدیکان خود می رود. و چقدر باید مراقب مسیر ها بود! @fanos6236
36 بعد نوبت به نافع بن هلال شد. از قاریان بزرگ بود و در هر سه جنگ مولا علی در رکاب ایشان حضور داشته. در شامگاه هفت محرم و پس از بسته شدن آب و تشنگی حرم امام، به همراه حضرت عباس و چند تن دیگر برای برداشتن آب به کنار شریعه رفتند. آن جا عمرو بن حجاج فرمانده ماموران حراست از رود؛ پرسید: کیستی؟ هلال خود را معرفی کرد و بعد عمرو گفت بیا و بنوش اما برای حسین نبر! نافع گفت: هرگز و در نهایت طی درگیری سختی توانستند مشک ها را پر کنند و به خیام ببرند. شب عاشورا نافع همراه امام برای سرکشی به اطراف خیام رفتند. امام به او گفت: نمی خواهی در این شب تار از همینجا برگردی و خود را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام انداخت و گفت تا هنگامی که شمشیرم بکار آید از شما جدا نمی شوم. به سمت خیام که بازگشتند؛ امام به خیمه حضرت زینب رفتند و ایشان پرسیدند: آیا از اصحاب خود اطمینان داری؟ امام فرمود: آری؛ همه آن ها را امتحان کرده ام. از اینان باوفاتر یاری وجود ندارد! نافع حرف امام را شنید و به گریه افتاد. روز عاشورا او ابتدا با تیرهایی که اسم خودش را بر آن ها حک کرده بود، دوازده نفر را کشت و بعد به میدان رفت و پس از جنگاوری به شهادت رسید... بعد عابس بن ابی شبیب خواست که به میدان برود. عابس فردی شب زنده دار و بسیار شجاع بود. نزد امام رفت و گفت: بر روی زمین هیچ کس نزد من عزیزتر از شما نیست؛ اگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین می کردم. سلام بر شما؛ شهادت می دهم که بر دین شما و پدرتان هستم. بعد به میدان رفت و با فریادی بلند مبارز طلبید. کسی از سپاه دشمن که عابس را می شناخت گفت: او شیر شیران است. مبادا کسی به تنهایی به رزم با او برود! عابس فریاد زد: آیا مردی نیست؟ محبت حسین دیوانه ام کرده! او که دید کسی به میدان نمی آید، زره و کلاهخودش را از تن در آورد! در این هنگام عمر سعد دستور داد و او را سنگ باران کردند و برای جنگ سوی او آمدند و پس از جنگی سخت و کشتن تعدادی از کافران، به شهادت رسید. بعد از شهادتش چند نفر از سپاه دشمن ادعا می کردند که آن ها عابس را کشتند اما عمر گفت: هیچ کس به تنهایی او را نکشته و همگی با هم این کار را کردید... یه وقتایی آدم باید در راه دفاع از اهل بیت از همه چیزش بگذرد؛ حتی از زرهش در هنگام جنگ! @fanos6236
37 تعداد کمی از اصحاب باقی مانده بودند که جون بن حوی نزد امام رفت. او غلام اباذر و سیاه پوست بود. بعد از رحلت اباذر در خدمت حضرت علی و بعد امام مجتبی و امام حسین بود. در ساخت و تعمیر سلاح های جنگی مهارت داشت و در کربلا مسئول خیمه دارالحرب بود که سلاح ها در آن نگهداری می شدند و او به تعمیرشان می پرداخت. وقتی از امام اذن میدان خواست، حضرت فرمود: تو همراه ما آمدی تا به خوشی و عافیت برسی. برو و خودت را گرفتار نکن! جون گفت: من برای آسودگی خود در گرفتاری از شما کمک می گرفتم. حال دست از شما بردارم؟ می دانم که رنگم سیاه است و بوی خوشی ندارم اما شما بر من از نفس بهشتیتان بدمید تا خوش بو شوم. تا خون تیره ام با خون پاکتان مخلوط نشود از شما جدا نخواهم شد! او رفت و جنگید و بر زمین افتاد. امام به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: خدایا چهره او را سفید کن و او را خوشبو گردان و بین او و محمد و آل محمد پیوند قرار ده. امام سجاد می فرمایند: هنگام دفن شهدا، از بدن جون بعد از چند روز زیر آفتاب ماندن، بوی بسیار خوشی می آمد... نژاد هیچ نقشی در عاقبت بخیری افراد ندارد. متاسفانه ماها چقدر درگیر نژاد پرستی هستیم... از دیگر اصحاب امام، انس بن حارث کاهلی بود. پیرمردی که افتخار حضور کنار پیامبر را هم داشته و در غزوات بدر و حنین شرکت کرده بود. روایات زیادی هم از پیامبر نقل کرده که شیعه و سنی آن ها را گزارش کرده اند. در زمان عاشورا او سالخورده بود اما با این وجود در میدان رزمی جانانه کرد و به شهادت رسید... بعد عمرو بن عبدالله الجندعی به میدان رفت. در هنگامه ی نبرد ضربتی به سرش خورد و بیهوش به زمین افتاد. اقوام او در سپاه پسر سعد او را همراه خود بردند. عمرو پس از یک سال در بستر بودن به شهادت رسید و به امام پیوست... آخرین فرد از اصحاب سوید بن عمرو بود. در حین نبرد به زمین افتاد و همه فکر کردند که کشته شده. اما او زنده بود و بیهوش. وقتی بهوش آمد که امام به شهادت رسیده بود و دشمن مشغول حمله به خیام بود. او باز دست به شمشیر برد و به قصد جهاد به دشمنان حمله کرد. او را محاصره کردند و به شهادت رساندند. @fanos6236
منتظر مهدی فاطمه(عج): 39 بعد علی اکبر، آل ابوطالب در یاری امام کوشیدند. ان شاءالله به ترتیب خاندانشان بهشان می پردازیم. ابتدا فرزندان عقیل بن ابی طالب برادر حضرت علی. امام شب عاشورا بهشان گفت: شهادت مسلم شما را کفایت می کند. بروید! اما فرزندان عقیل گفتند: یابن رسول الله، آقا و سرور و مولی و بهترین پسر عموهای خود را رها کنیم؟ هرگز؛ جان و مال و خانواده ی خود را فدای تو خواهیم کرد. یعنی مهم نیست تو خانواده آدم کسی برای دین رفته باشه یا نه. وظیفه همه ما حرکت برای دینه! نفر اول عبدالله بن مسلم بن عقیل به میدان رفت. مادرش رقیه دختر حضرت علی بود. در میدان گفت: امروز مسلم را می بینم؛ هم او که پدرم است و همراه او شجاعانی که به دین پیامبر ایمان آوردند. تعدادی را کشت و جنگی جانانه کرد. تیری به سمت او پرتاب شد. عبدالله فهمید و دستش را جلوی صورتش گرفت. تیر، کف دست و پیشانیش را به هم دوخت و هر چه کرد نتوانست دست را از پیشانیش جدا کند و همان دم کسی با نیزه به قلبش زد و عبدالله به شهادت رسید. بعد محمد بن مسلم هم به میدان رفت و شهید شد. از دیگر فرزندان عقیل حاضر در کربلا عبدالرحمن، داماد حضرت علی بود. دیگری جعفر که رجزش این بود: من آن جوان ابطحی از نسل ابوطالبم و از نسل هاشم و غالب هستم. ما سروران و برترین روزگاریم و این حسین، پاک ترین پاکان است. اما بعد؛ فرزندان عبدالله بن جعفر، عون و محمد. در اینکه مادر عون، عقیله بنی هاشم زینب کبری است شکی نیست، اما در مورد مادر محمد گفته شده که خوصاء نامی بوده است. این دو برادر با هم به میدان رفتند. محمد اینطور رجز خواند : از این دشمنان به خدا شکوه میبرم که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه های قرآن را تغییر دادند و کفر و طغیان را آشکار کردند. رجز عون هم این بود: اگر مرا نمی شناسید؛ پسر جعفر طیار، شهید راستین در بهشت تابان هستم. او در بهشت با بالی سبز پرواز می کند، در محشر همین شرافت او را بس است. این دو که به شهادت رسیدند، امام بدن هایشان را به خیام باز گرداند. هر که از بنی هاشم شهید می شد، حضرت زینب به کمک امام می آمد اما این بار در خیمه خود ماند تا برادرش از دیدنش شرمنده نشود... چه زیبا دقتی... @fanos6236
40 در 20 ماه صفر سال 61 هجری در روز اربعین شهادت امام حسین(ع) و یارانشان به نقلی کاروان اسرای آل الله به کربلا آمدند... و در این روز جابر بن عبدالله انصاری از مدینه به کربلا رسید. جابر اولین کسی است که قبر سیدالشهدا را زیارت کرد. در فرات غسل کرد و با لباسی سپید بالای قبر حسین رفت. آنقدر گریه کرد تا از هوش رفت. بعد گفت یا حسین یاحسین یا حسین چرا جواب سلام مرا نمی دهی ای حبیب من؟؟ بعد به خودش گفت: چگونه جواب مرا بدهد کسی که بین سر و بدنش جدایی افتاده... یا حسین... @fanos6236
بزرگواران نشر مطالب بویژه ع به نیت سلامتی و خشنودی آقا صاحب الزمان عج باذکر صلوات آزاد است. @fsnos6236
منتظر مهدی فاطمه(عج): ‍ ‍ 41 اما پسران امام مجتبی ؛ 4 تن از فرزندان این بزرگ امام در کربلا حضور داشتند. از حسن مثنی و عبدالله جلوتر صحبت می کنیم ان شاءالله. دیگری بکر بن حسن بود که جنگید و به شهادت رسید. بعد او قاسم بن الحسن عزم میدان کرد. قاسم حدودا 13 سال داشت و 3 ساله بود که پدرش شهید شد و عمویش سرپرست او شد. وقتی برای اذن میدان نزد امام رفت، حضرت اجازه ندادند. طبق نقلی قاسم نزد مادرش رفت و گفت: عمویم اجازه نمی دهد. مادرش نامه ای را به او داد و گفت این را به عمویت نشان بده. امام نامه را گشود و دست خط برادرش را دید که اجازه رفتن قاسم را داده بود... حضرت بعد دیدن نامه قاسم را در آغوش گرفتند و به شدت گریه کردند. هیچ وداعی این شکلی گزارش نشده. رابطه امام حسن و امام حسین بسیار زیباست. این دو همواره همراه هم بودند. حالا ده سال از شهادت برادر گذشته که یادگارش می خواهد برود... زرهی اندازه او نبود اما او به میدان رفت. هیچ چیز مانع نشد! نگفت امکانات نیست پس نمی توانم!!! قاسم در میدان گفت: اگر مرا نمی شناسید؛ من پسر حسنم. نواده پیامبر. این حسین چون اسیران در محاصره مردمی است که هرگز باران رحمت بر آنان نبارد! حمید بن مسلم از راویان جنگ و واقعه نگار سپاه ابن زیاد می گوید: نوجوانی که چهره اش مانند می درخشید، به میدان آمد. او شمشیر می زد که ناگهان بند کفش چپ او پاره شد. ایستاد تا بند کفشش را محکم کند! بعد از جنگی که کرد، ضربتی به سرش خورد و فریارد برآورد: عمو جان! امام شتابان به سمت او رفت و با شمشیر به فردی که بالای قاسم ایستاده بود زد. سپاه عمر برای نجات او آمدند و میدان شلوغ شد. و قاسم در حالیکه از شدت درد پاهایش را به زمین می زد، جان داد... میدان که آرام شد، امام فرمود: از رحمت خدا دور باشند قومی که تو را کشتند، در حالیکه دشمن آن ها در قیامت جد تو باشد. بر عمویت سخت است که تو او را بخوانی و او پاسخ تو را نگوید یا او تو را پاسخ دهد اما این پاسخ به تو نفعی نرساند. امام قاسم را به سینه چسباند و درحالیکه پاهای قاسم به زمین کشیده می شد، او را به خیام برد. قاسم شیرینی عسلی را که گفته بود، چشید... @fanos6236