eitaa logo
فانوس انقلاب
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
🔹 بفرستین یه صلوات برای سلامتی امام زمان، سربازشون آسدعلی و شهید خدمت دکتر رئیسی 🔹 #رسانه‌ی انقلاب باشید.. ✍ و آخر اینکه ما اینجا هستیم تا روشنگری کنیم، حقیقت هایی رو بیان کنیم، انشاالله که مفید و قابل استفاده واقع بشه
مشاهده در ایتا
دانلود
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: عمار حلب 🌹شهیدمحمدحسین محمدخانی🌹 📆 هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریشه هایم را تیغ نمی زدم و لباس سنگین می پوشیدم. این را هم بگویم که فقط دو جا وارد عمل شد یک بار زبانی و یک بار هم فیزیکی. برمی گردد به این که اصلاً بلد نبودم قرآن بخوانم یکی از هم خانه ای هایش مسلط بود بیشتر از ۶ ماه روی من کار کرده که با لهجه یزدی قرآن نخوانم🤦🏻‍♂ 🌐 امر به معروف فیزیک منحصر به فرد بود. 🏘 در خانه اش قانون گذاشته بود که هر کس فحش بدهد فلکش میکنیم! دست خودم نبود راه به راه مثل نقل و نبات فحش میدادم!😉 می شد روزی بیست بار فلکم می‌کردند. پاهایم را می‌گرفتند بالا و با کابلِ ضبت صوت میزدند. اوایل دم رفتن،بالای پله های زیرزمین فحش میدادم و فرار می‌کردم تا دلم خنک شود.👌🏻 با این وجود دوست داشتم دائم بروم خانه‌شان. بعدها بابت هر فحش پول می‌گرفت و رانی می‌خرید برای بچه‌ها. با همین رفتارها کم‌کم فحش دادن را گذاشتم کنار. 🌱خیلی دلی بود. نیم ساعت دیگر هیئت شروع می شده و هنوز پارچه‌ها را نزده بودند. همه عصبانی. می رفت اول وقت نمازش را می خواند. عین خیالش هم نبود. میگفت:(به شهدا توکل و توسل کنید؛ خودش حل میشه!)🌴 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: سر بلند 🌹شهیدمحسن حججی🌹 🛬در فرودگاه اصفهان،رفتم پشت تابوتش را گرفتم وقتی راه افتادم سمت مردم به خودم گفتم:( فرمانده ای که داره دنبال نیرویش قدم آهسته میره)... احساس حقارت کردم. مدام زیر لب بهش میگفتم :(این کار تو ایولا داره!) با چشم خودم صحنه های تکان دهنده ای از شهادت رفقایم را در جنگ ایران و عراق دیده بودم؛ باتیر،ترکش، خمپاره، موج گرفتگی،تیر مستقیم تانک. بچه‌هاییهایی که توی تانک که جزغاله شده‌اند.. و رفتیم جنازه هایشان را بیرون کشیدیم از طرفی دیگر خلافکارها لحظه اعدام چه شرایطی پیدا میکند زبانشان بند می آید پاهایشان سست می شود و نمی توانند قدم بزنند حتی خودشان را خراب میکنند... آدمهایی که عمری با ادعای یکه بزنی شان گوش فلک را کر میکند. از راه ‌دور شهادت حججی را نظاره کردم. توی عکس و فیلم رو دیدم اسیرش کردند سرش را بریدند هرموقع صلابت شر رامی دیدن میگفتم: (این کار تو ایولا!) داره یک شب ساعت یازده صدای زنگ خانه مان بلند شد از توی صفحه مانیتور آیفون چهره اش را شناختم محسن حججی بود. لباس راحتی رفتم دم در فکر کردم شاید وام می خواهد یا قصد دارد انتقالی بگیرد و بعد از سلام و حال واحوال پرسیدم: (کجا بودی این وقت شب؟) سرش را انداخت پایین و گفت: ( اومدم از شما خواهش کنم این سری اجازه بدید من بروم) گفتم:(کجا؟) گفت:( معموریت.) گفتم:(مرد مومن وقت پیدا کردی آخر شبی!!) 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: از چیزی نمی رسیدم! 🌹شهیدقاسم سلیمانی🌹 🧝🏻‍♀دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده روی یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا بر آشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن ، تصمیم برخورد با او را گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه که جنبِ شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. 💣آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌ و گو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردنم. 🌡خون از بینی هایش فَوَران زد!! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود؛ دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم.🏃🏻‍♂ زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرور کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم... 📚 💡@fanos_enghelab
این روایت برگرفته شده از کتاب: تو شهید نمی شوی 🌹شهید محمود رضا بیضایی🌹 🚫زحمت کشیدم با تصادف نمیرم!! تهران که بود با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود پشت فرمان! موبایلش زنگ میخورد همه اش هم تماس های کاری چند بار به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن ولی نمی شد انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود پشت فرمان آن حالت می دیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. ☑️با این همه دقت رانندگیش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد یکی از همسنگر هایش بعد از شهادتش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمد رضا یاد گرفتم.. تا می شست پشت فرمان کمربندش را می بست یک بار به او گفتم این جا دیگر چرا می بندی اینجا که پلیس نیست! گفت می دانی چقدر زحمت کشیده‌ام با تصادف نمیرم؟! 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: پسران دوزخ فرزندان قابیل⚠️ قرار است با دستهای خودم زنی را بکشم، و سحرگاه پاییزی در مه او را زیر درخت سیب دفن کنم.🌳🍎 کشتن یک آدم خیلی سخت است.⚠️ سخت تر از کشتن آن است که مجبوری تا آخر عمر درباره اتفاقی که در چند ثانیه رخ داده است فکر کنید،🚫 🌐و هر بار که درباره‌اش فکر می‌کنی انگار قرار است از نو دوباره همان آدم را به همان شکل ابتدایی بکشی، حس غریب و کشف نا شده‌ای است که، نه به نوشتن می آید و ، نه به روایت کردن...📝 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: ...تاشهادت منزل نوزدهم: بچه تهرانی توی کردستان معمولا بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهران ای بچه ها یا صدایش می گردند تهرانی یا بچه تهرون خیلی بلند و ورزیده و لات ابروهای پر و ابروهای پر و موهای فر و وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان لباس شخصی ترش بود و کفش قیصری ریشه های در آمده بود معلوم بود تا چند روز پیش مثلاً روزی ۲ بار آنها را می تراشید... 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: قصه دلبری 🌹شهیدمحمدحسین محمدخانی و همسرش مرجان درعلی🌹 از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود!😏 شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون موچ که می‌انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می نداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده‌های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را چفیه ببندد از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم :(این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!)😅 📚 💡@fanos_enghelab
بسم‌ الله الرحمن الرحیم 📝این روایت برگرفته شده از کتاب: دختر شینا 🌹همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر🌹 🔆سره ظهر بود ، داشتم از پله های بلند و زیاد که از دیوان شروع می‌شد و به هیات خط می شد پایین می آمدند که یک دفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد جا خوردم زبانم بند آمد برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد آنقدر حل شده بودند که نتوانستم جواب سلامش را بدهم بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب میکشی من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد ترسیده بود گفت قدم چی شده چرا رنگت پریده؟؟ 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: شاهرخ حُر انقلاب اسلامی 🌹شهید شاهرخ ضرغام🌹 🔸مرتب می گفت: من نمی دانم باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ آبادان محاصره شده، غذا هم درست پیدا نمیشه چه برسه به کله پاچه!! 🔸بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقر شاهرخ و نیروهایش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند. 🔸اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند؛ یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد. خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد!؟ اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد شما متجاوز اید شما به ایران حمله کرد اید ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و می خوریم!!! 🔸مترجم هم خیلی تعجب کرده بود اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند 🔸من چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر میکنید شوخی می کنم؟!! این چیه؟؟ جلوی صورت هر چهار نفر شان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود ... ( پایان اول کتاب شاهرخ) 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: شاهرخ حُر انقلاب اسلامی 🌹شهید شاهرخ ضرغام🌹 🔺مرتب ناله می کردند شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست زبان می فهمید! زبان! زبان خودش را هم درآورد و نشان داد و بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریش من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده برای همین رفتیم پشت سنگر. 🔺شاهرخ میخواد به زور زبان را به خورد آنها بدهد! وقتی حسابی ترسیدند خودش آنها را خورد بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آن ها افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. 🔺آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته رفتم و کنارش نشستم بعد پرسیدم: آقا شاهرخ یک سوال دارم! این کله پاچه ،ترسوندن عراقی ها ،آزاد کردن شون .. برای چی این کارها رو کردی؟ 🔺شاهرخ خنده تلخی کرد بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته دشمن هم از ما نمی ترسه میدون ما قدرت نظامی نداریم! نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن، اسرا را از ما تحویل گرفتند و بعد هم اون ها رو آزاد کردند! 🔺ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می‌انداختیم اینها نباید جرات حمله پیدا کنند . مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش میشه! ( پایان دوم کتاب شاهرخ) 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: من ادواردو نیستم! 🌹شهید ادواردو(مهدی)آنیلی🌹 شروع کردم به حرف زدن با او. برایش از هشت سال جنگ ما با عراق گفتم از اینکه توی جنگ همه نوع شهیدی داشتیم. از شهیدی گفتم که گردن کلفت بود و گند لات محله شان، اما توبه کرد و بعد هم به شهادت رسید. از شهید گفتم که خانواده شان خیلی ثروتمند بود و اهل خدا و پیغمبر نبودند، اما پسرشان قید دنیا و همه ثروت های پدرش را زد و رفت و به شهادت رسید.. این مورد آخر را که گفتم چشم دوخته بود بهم و شدید رفته بود توی فکر! 💕مهدی باکری را خیلی دوست داشت و خرابش بود. از آن جمله اش که گفته بود: دلم میخواهد مفقود الاثر شوم تا جنازه ام حتی یک متر از زمین خدا را اشغال نکند! خیلی خوشش می‌آمد بهم گفت: مهدی باکری باید خیلی شلاق عرفان را خورده باشد که چنین جمله ای را گفته باشد. نمی دانم سر چه چیزی بود اما با بین حرف هایش رو کرد بهم گفت: تعجب می کنم که توی ایران آیت الله خامنه ای بعضی مسائل اشاره می کند اما خیلی ها انگار حرفش را نمی گیرند هیچ توجهی به سخنانش نمی‌کنند و کار خودشان را انجام میدهند . آن موقع دقیق نمی دانستم منظورش چه کسانی بود الان خوب میتوانم حدس بزنم. تو بین حرف هایش لبخند بهم زد و گفت: آقای برجی این دو ساعتی که من پیش شما آمده ام از نگهبانانی که پدرم برایم گذاشته‌اند فرار کردم . فهمیدم خانواده‌اش بدجوری محدودش کرده‌اند. بهش گفتم: باز هم می شود شما را ببینم؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: شاید تا آن روز من نباشم شاید تا آن روز من را از سر راه برداشته باشند. 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: به نام مادر 🌹شهید محمد رضا تورجی زاده🌹 🔺به همراه ۲۰ نفر از ارکان گردان با یک دستگاه تویوتا در راه بازگشت از منطقه عملیاتی کربلای ۴ بودیم، رفته بودیم تا از نزدیک ببینیم. محمد تورجی را فرستادیم جلو و همه پشت تویوتا نشستیم در طی مسیر گلوله‌های خمپاره به چپ و راست مان می خورد. 🔺هر آن ممکن بود یکی از آنها به ماشین اصابت کند. بعضی از بچه ها ترسیده بودند. با دیدن دبه پلاستیکی که عقب تویوتا افتاده بود فکری به ذهنم رسید. 🔺سریع آن را برداشتم و شروع کردم به زدن و خواندن چند نفر از بچه ها هم دست می زدند. میخواستم با این کار فکر بچه ها را منحرف و روحیه ها را عوض کنم. محمد با شنیدن سر و صدای ما سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و با عصبانیت گفت: چیکار می کنی این به جای ذکر گفتنته؟در همین لحظه یک گلوله خمپاره پشت ماشین به زمین نشست لاستیک عقب پنچر شد و دو نفر از بچه ها به شدت مجروح شدند. 🔻محمد سریع از ماشین پیاده شد نگاه خشم آلود به من کرد و گفت: این هم نتیجه کارای تو راحت شدی؟؟ گفتم: ممد جون ناراحت نشو من به خاطر تو این کار رو کردم💛 با تعجب به من نگاه میکرد!! 🔻ادامه دادم: اگه ذکر می‌گفت این الان خمپاره رو سرمون خورده بود! من اینکارو کردم که ملائکه خدا مارو انتخاب نکن بگن این ها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند😉 🔻عصبانیتش کمی فروکش کرد بعد هم اخم هایش باز شد و خندید.😂 📚 💡@fanos_enghelab