eitaa logo
فانوس انقلاب
1.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
🔹 بفرستین یه صلوات برای سلامتی امام زمان، سربازشون آسدعلی و شهید خدمت دکتر رئیسی 🔹 #رسانه‌ی انقلاب باشید.. ✍ و آخر اینکه ما اینجا هستیم تا روشنگری کنیم، حقیقت هایی رو بیان کنیم، انشاالله که مفید و قابل استفاده واقع بشه
مشاهده در ایتا
دانلود
مزار شهید سلطانعلی قم، مشهد ارهال🔆 🕌 💡@fanos_enghelab
قم، مشهد اردهال ۴ تن🔺 🕌 💡@fanos_enghelab
اینجا هم همونطور که گفتم مزار سلطانعلی هست🌹 💡@fanos_enghelab
در راه رسیدن به حرم حضرت معصومه نماز صبح
بچه ها به یاد همتون🌹👌
🌴 آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم 🔹شاعر: شهید محمد عبدی خدا وکیلی اگر کیف کردی، صلوات یادت نره 💡@fanos_enghelab
حسین طاهری عاشقا ، عربا ، ایرونیا ، مشهدیا_۲۰۲۲_۰۶_۱۰_۱۱_۵۴_۴۱_۸۸۷.mp3
3.91M
💚🍃 ✨عاشقا ،عربا ، ایرونیا،همه عراق وهمه کاظمینا ✨ایرونیا، قومیا، مشهدیا ،تهرونیا گلیکیا آذریا،مازنیا ✨بلوچ ولرو کرد واصفهانیا شمالیا ,جنوبیا خبر بدید به امام رضائیا 🎉🌹🎉نور اومده علی نور اومده🎉🌹🎉 💡@fanos_enghelab
🖐🏻 بُرو من می‌شورم ... پای کار بودن رفقا در شستن لباس‌ :) اردوگاه سد دز سال ۱۳۶۵ 📿 💡@fanos_enghelab
🚫 📚برگه امتحان📚 🎓 يک استاد دانشگاه می‌گفت: يک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحيح می‌کردم، به برگه‌ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادی ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا می‌کنم. تصحيح کردم و ۱۷.۵ گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش می‌آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم ۱۵ گرفت. برگه‌ها تمام شد. با ليست دانشجويان تطابق دادم، اما هيچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم، تصحيح کردم. 🌊آری، اغلب ما نسبت به ديگران سخت‌گيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح کنيم، می‌بينيم که به آن خوبی که فکر می‌کنيم، نيستيم. مثبت‌اندیشی و منصف‌اندیشی را فراموش نکنیم... 💡@fanos_enghelab
💠فرمانده بود ‌امـا . .. برای گرفتن‌ غذا مثل‌ بقیه رزمنده ها توی صف‌می ایستاد 🔹سر صف‌ غذا‌هم ‌جلویی ها به ‌احترامش‌ کنار‌می ‌رفتند ،می خواستند او زود تر غذایش ‌را‌بگیرد، اوهم‌ عصبانی مے شد رهامیکرد و میرفت... 🔹نوبتش‌هم‌ که ‌می ‌رسید، ‌آشپز ها غذای بهتر ‌برایش می ریختند ‌او هم متوجه‌ میشد و میداد به ‌پشت‌ سرش.. 💡@fanos_enghelab
😏ارتودنسی سگ ها کم بود لیزر هم بهش اضافه شد! 📌وقتی حماقت و خریت و پول مفت و غالباً شبهه ناک قاطی بشه چه کثافت کاری هایی که درست نمیشه...!!🤦🏻‍♂ 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: عمار حلب 🌹شهیدمحمدحسین محمدخانی🌹 📆 هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریشه هایم را تیغ نمی زدم و لباس سنگین می پوشیدم. این را هم بگویم که فقط دو جا وارد عمل شد یک بار زبانی و یک بار هم فیزیکی. برمی گردد به این که اصلاً بلد نبودم قرآن بخوانم یکی از هم خانه ای هایش مسلط بود بیشتر از ۶ ماه روی من کار کرده که با لهجه یزدی قرآن نخوانم🤦🏻‍♂ 🌐 امر به معروف فیزیک منحصر به فرد بود. 🏘 در خانه اش قانون گذاشته بود که هر کس فحش بدهد فلکش میکنیم! دست خودم نبود راه به راه مثل نقل و نبات فحش میدادم!😉 می شد روزی بیست بار فلکم می‌کردند. پاهایم را می‌گرفتند بالا و با کابلِ ضبت صوت میزدند. اوایل دم رفتن،بالای پله های زیرزمین فحش میدادم و فرار می‌کردم تا دلم خنک شود.👌🏻 با این وجود دوست داشتم دائم بروم خانه‌شان. بعدها بابت هر فحش پول می‌گرفت و رانی می‌خرید برای بچه‌ها. با همین رفتارها کم‌کم فحش دادن را گذاشتم کنار. 🌱خیلی دلی بود. نیم ساعت دیگر هیئت شروع می شده و هنوز پارچه‌ها را نزده بودند. همه عصبانی. می رفت اول وقت نمازش را می خواند. عین خیالش هم نبود. میگفت:(به شهدا توکل و توسل کنید؛ خودش حل میشه!)🌴 📚 💡@fanos_enghelab
و جماعتی که پشت چفیه خونین شهیدان ، خود را پنهان کردند..! ⛑مهندسِ چای آورِ خانواده 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: سر بلند 🌹شهیدمحسن حججی🌹 🛬در فرودگاه اصفهان،رفتم پشت تابوتش را گرفتم وقتی راه افتادم سمت مردم به خودم گفتم:( فرمانده ای که داره دنبال نیرویش قدم آهسته میره)... احساس حقارت کردم. مدام زیر لب بهش میگفتم :(این کار تو ایولا داره!) با چشم خودم صحنه های تکان دهنده ای از شهادت رفقایم را در جنگ ایران و عراق دیده بودم؛ باتیر،ترکش، خمپاره، موج گرفتگی،تیر مستقیم تانک. بچه‌هاییهایی که توی تانک که جزغاله شده‌اند.. و رفتیم جنازه هایشان را بیرون کشیدیم از طرفی دیگر خلافکارها لحظه اعدام چه شرایطی پیدا میکند زبانشان بند می آید پاهایشان سست می شود و نمی توانند قدم بزنند حتی خودشان را خراب میکنند... آدمهایی که عمری با ادعای یکه بزنی شان گوش فلک را کر میکند. از راه ‌دور شهادت حججی را نظاره کردم. توی عکس و فیلم رو دیدم اسیرش کردند سرش را بریدند هرموقع صلابت شر رامی دیدن میگفتم: (این کار تو ایولا!) داره یک شب ساعت یازده صدای زنگ خانه مان بلند شد از توی صفحه مانیتور آیفون چهره اش را شناختم محسن حججی بود. لباس راحتی رفتم دم در فکر کردم شاید وام می خواهد یا قصد دارد انتقالی بگیرد و بعد از سلام و حال واحوال پرسیدم: (کجا بودی این وقت شب؟) سرش را انداخت پایین و گفت: ( اومدم از شما خواهش کنم این سری اجازه بدید من بروم) گفتم:(کجا؟) گفت:( معموریت.) گفتم:(مرد مومن وقت پیدا کردی آخر شبی!!) 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: از چیزی نمی رسیدم! 🌹شهیدقاسم سلیمانی🌹 🧝🏻‍♀دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده روی یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا بر آشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن ، تصمیم برخورد با او را گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه که جنبِ شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. 💣آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌ و گو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردنم. 🌡خون از بینی هایش فَوَران زد!! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود؛ دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم.🏃🏻‍♂ زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرور کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم... 📚 💡@fanos_enghelab
این روایت برگرفته شده از کتاب: تو شهید نمی شوی 🌹شهید محمود رضا بیضایی🌹 🚫زحمت کشیدم با تصادف نمیرم!! تهران که بود با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود پشت فرمان! موبایلش زنگ میخورد همه اش هم تماس های کاری چند بار به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن ولی نمی شد انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود پشت فرمان آن حالت می دیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. ☑️با این همه دقت رانندگیش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد یکی از همسنگر هایش بعد از شهادتش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمد رضا یاد گرفتم.. تا می شست پشت فرمان کمربندش را می بست یک بار به او گفتم این جا دیگر چرا می بندی اینجا که پلیس نیست! گفت می دانی چقدر زحمت کشیده‌ام با تصادف نمیرم؟! 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: پسران دوزخ فرزندان قابیل⚠️ قرار است با دستهای خودم زنی را بکشم، و سحرگاه پاییزی در مه او را زیر درخت سیب دفن کنم.🌳🍎 کشتن یک آدم خیلی سخت است.⚠️ سخت تر از کشتن آن است که مجبوری تا آخر عمر درباره اتفاقی که در چند ثانیه رخ داده است فکر کنید،🚫 🌐و هر بار که درباره‌اش فکر می‌کنی انگار قرار است از نو دوباره همان آدم را به همان شکل ابتدایی بکشی، حس غریب و کشف نا شده‌ای است که، نه به نوشتن می آید و ، نه به روایت کردن...📝 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: ...تاشهادت منزل نوزدهم: بچه تهرانی توی کردستان معمولا بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهران ای بچه ها یا صدایش می گردند تهرانی یا بچه تهرون خیلی بلند و ورزیده و لات ابروهای پر و ابروهای پر و موهای فر و وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان لباس شخصی ترش بود و کفش قیصری ریشه های در آمده بود معلوم بود تا چند روز پیش مثلاً روزی ۲ بار آنها را می تراشید... 📚 💡@fanos_enghelab
📝این روایت برگرفته شده از کتاب: قصه دلبری 🌹شهیدمحمدحسین محمدخانی و همسرش مرجان درعلی🌹 از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود!😏 شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون موچ که می‌انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می نداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده‌های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را چفیه ببندد از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم :(این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!)😅 📚 💡@fanos_enghelab
☑️برای مومن، هیچ اتفاقی بی‌حکمت نیست و هیچ رنج و مشکلی، مخالف کمال او نیست! ❗️ دقیقا مثل آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای که در روز ۶تیر، ترور شد و یک دست را در راه خدا داد، تا فردا در روز ۷تیر کنار شهید بهشتی و ۷۲تن از رفقایش به شهادت نرسد! 🔹 و اگر این مجروحیت نبود، تمام امت اسلامی از برکات وجود او محروم‌ می‌شدند! برکاتی که در ۶تیر ۶۰، کمتر کسی می‌دانست این سید و ولی‌خدا چه نفس با عظمت و چه علم سرشاری دارد! 🔹 و خدا خواست این مجروحیت همیشه جلوی چشم استکبار باشد تا بفهمند: انّ الله بالغُ امره! ❤️ 💡@fanos_enghelab
بسم‌ الله الرحمن الرحیم 📝این روایت برگرفته شده از کتاب: دختر شینا 🌹همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر🌹 🔆سره ظهر بود ، داشتم از پله های بلند و زیاد که از دیوان شروع می‌شد و به هیات خط می شد پایین می آمدند که یک دفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد جا خوردم زبانم بند آمد برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد آنقدر حل شده بودند که نتوانستم جواب سلامش را بدهم بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب میکشی من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد ترسیده بود گفت قدم چی شده چرا رنگت پریده؟؟ 📚 💡@fanos_enghelab