خنده تلخ...
کتابی هست به نام شنود
روایت تجربه نزدیک به مرگ یکی از پاسداران اسلامه
یه قسمتش میگه دیدم تلوزیون غزه رو نشون میداد، اون صحنه ای که پدری جنازه تکه تکه شده بچشو از زیر اوار کشید بیرون و به دوربینا نشون داد،
دلم گرفت گفتم خدایا، مگه ما حق نیستیم؟! پس کو نصرت الهی؟
یهو دیدم وسط یه بیابونی ام پر از فرشتگان مسلح، خلاصش کنم
بردنم تمام جاهایی که اون لحظه در گیری بود
دیدم هیشکی برای رضای خدا نمیجنگید!
یکی برا مال، یکی برا ازاد کردن رفیقش ، یکی برا زمین و باغی که دست دشمنه و...
تو کل سطح زمین، اون لحظه فقط دوتا پاسدار با یه تویتا تو بیابونای مشهد ،فقط برا خدا کار میکردن که یه تعداد فرشته رفتن کمکشون...
حرفم چیه!
برا خدا کار کنیم، نشدها شد میشه!
ببین یه پیرمرد تنهایی چجوری جلو یه دنیا وایستاده!
چون برا خدا داره کار میکنه...
برا خدا کار کنیم...
#دلنوشته
14020720
@fanos_graph
یا سریع الرضا
به گذشته که بر میگردم
میبینم که هرچه دارم و به هر کجا رسیده ام، شروعش به نحوی به امام رضا ربط داشته است!
هنر
کار
زندگی
و حتی هیاتی بودن...
کودکی بودم سربه هوا و همراه خانواده در مشهد، در چنین روزی و دقیقا در روز عرفه و در مراسم دعای عرفه حرم، در عالم کودکی خود بودم که مداح میان کلماتی به زبان عربی، شروع کرد به شعر و روضه خواندن
ان کنت باکیا لشی فابک للحسین
و نا گاه در همین حین باران شروع شد ...
مدتی گذشت
دعا تمام شده بود
و ما از رواق خارج شده بودیم
باران همه را خیس کرده بود
از سنگ فرش های حرم گرفته تا صورتِ منِ کودکِ سر به هوا را...
و این باران، شد اولین باران به یاد ماندنی زندگی من و شروع تمام باران های عمرم برای حسین...
اری، حسین را هم امام رضا به من داد...
.
عرفه ۱۴۰۳
حرم امام رضا
.
#دلنوشته
#رویداد_سفینه_النجاه
#عرفه
@fanos_graph