eitaa logo
فانون | موفقیت و رشد تحصیلی
8.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
149 ویدیو
5 فایل
رسانه تخصصی دانشجوها اینجا یادمیگیری چطور یه دانشجوی معمولی نباشی! همراه با آموزش های مساله محور و تجربه شده😉 هدفگذاری و برنامه‌ریزی🎯 مهارت‌آموزی💻 کسب‌درآمد💰 تندخوانی📚 و... دوره های رایگانمونُ از دست ندی❗ . سوالی داری من اینجام🙋‍♀️ @fanoun_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
. |شهریور ۹۵| تو صف نماز جماعت📿 نشسته بودم که خواهرم از صف جلویی یوهو برگشت گفت نتیجه کنکور اومده و بابا نتیجه رو دیده. یک آن انگار یک شوک الکتریکی⚡️ از قلبم وارد شد و از دست و پام خارج شد صدام از ته چاه در میومد گفتم خب... معلوم شد که بله! واقعا اون شوک بیخود نبود و برق جدی جدی منو گرفته بود اونم برق قزوین😬 . اصلا از نتیجه کنکور راضی نبودم ولی چون حال پشت کنکور موندن نداشتم انتخاب رشته کرده بودم و الان به ناچار باید از تهران راهیِ قزوین میشدم اونم بعنوان دانشجوی مهندسی برق💡 . با مامان بابا رفتیم ثبت نام و آشنا شدن با محیط دانشگاه هیجان خاصی بهم میداد😄 چند روز گذشت و جشن ورودی ها🎊 بود. جلوی در چندتا میز گذاشته بودن که تشکل ها🗃 و گروه های دانشگاه خودشون رو معرفی میکردن من هم علاوه بر انجمن اسلامی، چشمم رو تیم آسپا که در رابطه با خودروبرقی🚘 بود گرفت و ازشون درباره تیمشون پرسیدم و ریزبینانه توضیحاتشون رو گوش میدادم بعد کمی هم راجع به فعالیت های خودم تو دبیرستان گفتم‌. قرار بر این شد که سرپرست تیمشون باهام تماس بگیره و بیشتر راجع به آسپا بدونم و اگر شد همکاری کنیم‌‌🤝 . بعنوان یه دانشجوی ترم اولی جور شدن این همکاری برام زیاده روی حساب میشد😂چون حتی هنوز سر یه کلاس درسی هم نرفته بودیم... نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ولی از اونجایی که همیشه دنبال کارای پژوهشی بودم امیدوار شدم که این کار رو شروع کنم و دلم به دانشگاهی که دوستش نداشتم گرم شد... از اون روز چشمم به گوشی و منتظر تماس📞 سرپرست تیم آسپا بود...
سرپرست تیم خودرو الکتریکی🚘 دانشگاه باهام تماس گرفت و قرار شد حضوری برم کارگاهشون تا هم کارگاه🏭 رو ببینم هم راجع به فعالیت ها صحبت کنیم. تصورم قبل از ورود به کارگاه، یه جای شیک و تر و تمیز بود با کلی تجهیزات🛠 اما به محض ورود به کارگاه تصوراتم فروریخت😂 یه جای کوچیکِ تاریک، با چندتا قفسه فلزی و یه میز بزرگ وسط بود و ۱۰،۱۲ تا صندلی دورش، رو میز هم یسری وسیله بود🔧 کنار میز هم یه ماشین مشکی دستساز بود، از در ها و سقف ماشین معلوم بود بازاری نیست. ۱ ساعتی درباره تیم و فعالیت های قبلی و نیازها و خلاء های فعلیش صحبت کرد... ولی بشدت نا امید😔 بود. میگفت دانشگاه هیچ حمایتی نمیکنه ماها حتی از جیب مایه گذاشتیم💰 کار پیش بره‌! قرار بود تو اون مسابقه ای که شرکت کردیم اگر رتبه🥇 بیاریم دانشگاه یسری امتیازات بهمون بده ولی زدن زیر همه چی...😣 اینجا که می بینید کارگاه شده با این همه تجهیزات⚙ یه انباری متروکه بود خودمون انقدر رفتیم و اومدیم بالاخره گرفتیمش و با بچه ها تمیزش کردیم و شد کارگاه آسپا! من که سرم درد میکرد واس اینجور کارا ته دلم از حرفاش ذوق میکردم😍 ولی چیزی نمیگفتم. عمران میخوند ولی انقدر به خودرو علاقه داشت که این تیم رو خودش راه انداخته بود و به بچه ها اتومکانیک آموزش داده بود. میگفت من با همین وضع دانشجوییم ۲ میلیون تا حالا اینجا پول گذاشتم. الانم ارشد قبول شدم و دارم میرم از دانشگاه🎓 اگر تو این تیم وقت نذاشته بودم نه درسم ۵ ساله میشد نه الان بجای شریف باید امیرکبیر درس📚 میخوندم. میگفت رییس دانشگاه و مسئولین بشدت آدم های محافظه کار و ترسویی هستن و حاضر نیستن واس این پروژه ریسک کنن. با هزار زحمت تونستیم کمی بودجه💷 بگیریم وسایل بخریم برای کارگاه ولی انقدر سر تسویه ها اذیتمون کردن که خدا میدونه از من دونه دونه فاکتور با کدملی و مهر و تایید میخوان که من نرفتم باشم پول رو جای دیگه خرج کرده باشم...😏 @fanoun
خلاصه مدیر تیم خودرو الکتریکی🚘 از بروکراسی سخت و عدم حمایت رییس دانشگاه میگفت و خیلی نا امید بود...😞 به من گفت میتونی بیای اینجا کار کنی ولی من دیگه دارم فارغ التحصیل🎓 میشم و نیستم... داشتم به حرفاش فکر میکردم و چیز خاصی نمیگفتم... موقع بیرون رفتن از کارگاه گفت ببخشید اینو میگم ولی کسی باید خر🐴 کله شو گاز گرفته باشه که بیاد اینجا کار کنه😂🤦‍♀ تنها که شدم بار حرف ها و سختی ادامه کار رو دوشم سنگینی میکرد دقیقا نمیدونستم چه کاری درسته اما انگار واقعا خر کلمو گاز گرفته بود...😆 ۱۶ مهر ۹۵ قرار شد که وارد تیم بشم، تیمی که سرپرستش داشت از دانشگاه میرفت و بقیه اعضا هم پراکنده شده بودن و رسما تیم از هم پاشیده بود😣 عزمم رو جزم کرده بودم باز تیم رو راه بندازم تیمی که تونسته بود یه خودرو بسازه اونم با این همه زحمت و موانعی که سر راهشون بوده کانسپتش هم رتبه🥈 بیاره میتونست باز خودرو بهتری بسازه... حتی بدنه خودرو شون کاملا دست ساز بود! با یکی از اعضای قبلی تیم بیشتر ارتباط گرفتم خیلی مایل نبود با اتفاقاتی که افتاده بود دوباره تیم راه بیفته و میگفت نمیشه و بیخیال شید. دست تنها بودم شروع کردم به خوندن پروپوزال📑 تیم آسپا که سرپرستشون بهم داده بود تا با مفاهیم خودرو الکتریکی آشنا بشم... یه جاهاییش برام سخت بود ولی میخوندم... تحقیقاتم💻 رو شروع کردم تا ببینم کدوم دانشگاه های دیگه رو کار کردن یکیش همون دانشگاه آزاد قزوین، نزدیک خودمون بود که انقدر حرفه ای بودن که همه کلا یه حس حسادتی نسبت به دانشگاه آزاد داشتن😂 همون سرپرست تیم میگفت مگه دانشگاه اونا مثل اینجاست؟ رییس دانشگاه پوله💰 که داره میریزه تو این پروژه شب ها واس بچه ها شام میگیره خودش میشینه با بچه ها میخوره و از روند کارشون کاملا مطلعه! ما چی؟ غیر از اینکه یبار حراست اومد اساسی بهمون گیر داد شما دختر پسرا تو این کارگاه چیکار میکنید😑 یا اینکه تابستونا چون دانشگاه بسته بود پشت در نگهمون میداشت و راهمون نمیداد و با بدبختی راضیش میکردیم بیایم تو، تو این دانشگاه بجز حراست کسی متوجه کار ما نیست! میگفت من خودم بخاطر اینکه دوباره فردا بخوام بیام بهم گیر ندن شده شب تو این کارگاه سرد رو یه تیکه حصیر خوابیدم... این حصیر هم جای خوابم بود هم سجاده نمازم‌📿 ظهر میشد از گرما خفه میشدیم تو این یه وجب جا یه کولر آبی کوچیک رو ازمون دریغ میکردن ما تو شرایطی کار کردیم که دوماه دوماه رییس مرکز رشد یا رییس دانشگاه یا حتی یه استاد نمیومد بگه اصلا دارید چیکار میکنید این همه آدم اینجا؟ یعنی اصلا ذره ای براشون این انگیزه و استعداد هایی که اینجا جمع میشن مهم نیست...😕 پ.ن: دانشگاه آزاد قزوین معروف به باراجین یه استثنا تو زمینه های پژوهشی بود. همه جا اینطوری نیستن.
فانون | موفقیت و رشد تحصیلی
#تجربه_های_فانونی #دانشجویی #15 خلاصه مدیر تیم خودرو الکتریکی🚘 از بروکراسی سخت و عدم حمایت رییس دانش
. تا اینجا گفتم که سرپرست تیم میگفت من خیلی شبها رو یه حصیر تو کارگاه میخوابیدم و همون هم سجاده نمازم بود تا بدون مشکل ورود و خروج به دانشگاه بتونم به کارا برسم من هم که یه دانشجوی ترم اولی بودم که شروع کرده بودم پروپوزال📑 سخت تیم با اصطلاحات خاص خودش رو میخوندم و تحقیقاتم🔎 رو شروع کرده بودم تا ببینم کدوم دانشگاه های دیگه رو 🚘 کار کردن تو تحقیقاتم رسیدم به یکی از اساتید دانشگاه اصفهان که روی کار کرده بودن. ایمیل دادم بهشون و ایشون جواب دادن: "ما یک نمونه کامل آزمایشگاهی کار کردیم و کسی حمایت نمیکنه خط تولیدش راه بیفته‌. ببخشید من مایل به همکاری با شما نیستم‌." نا امیدی از سر و روی این پروژه میریخت ولی من نمیدونم چرا انقدر مصمم بودم... مثل اینکه همون خری🐴 که سرپرست تیم گفته بود کلمو گاز گرفته بود😂 دائم این گزارش ها رو میدادم به همون عضو تیم نامایل😁 که خیلی علاقه به پیگیری کار نداشت ولی وقتی دید خیلی پیگیرم کم کم مایل شد که تیم باز راه بیفته... . ... این سری پستها از مطالبیه که بچه های فانون خیلی دوسش دارن😍 قسمت های قبلی رو میتونید از هشتگ بالای متن بخونید.
همزمان با تحقیقاتم در مورد خودروالکتریکی🚗 داشتم با مرکز رشد دانشگاه و پارک علم و فناوری قزوین که نزدیک دانشگاهمون بود هم آشنا میشدم‌ همچنین هسته های رشد یعنی گروه های علمی فعال دانشگاه رو هم شناختم که البته تعدادشون به تعداد انگشت های دست هم نمیرسید!☹️ . با هزارتا زنگ و پیگیری بالاخره تونستم با رییس مرکز رشد پارک علم و فناوری صحبت☎️ کنم از خودم گفتم و انگیزه هام برای کارعلمی انقدرررر صدای دکتر فریدونی پشت تلفن پر انرژی بود که حسابی سر شوق اومدم😃 گفت یه روز بیا دفترم یه جلسه داشته باشیم تو پارک علم و فناوری ببینمت! اصلا ببینم میخوای چیکار کنی! داشتم ذوق مرگ میشدم!😁 . روز موعود قشنگم فرا رسید!✨ ترم اولی بودم و اصلا قزوین رو بلد نبودم یک تاکسی🚕 دربست از سر خیابون دانشگاه گرفتم و رفتم پارک علم و فناوری من که تصورم جایی سرسبز و پارک مانند بود با دیدن اون بیابون برهوت سر جام خشک شدم😁 جای دفتر دکتر رو پرسیدم و رفتم پیشش خودم رو معرفی کردم و حسابی باهم صحبت کردیم بهم گفت میتونی بیای اینجا و هسته رشد داشته باشی یا با یکی از گروه های اینجا فعالیت کنی😉 به من گفت تو کوچولو ترین عضو پارکی و خیلی خوشحالم انقدر پرانگیزه و هدفمند می بینمت من که دیگه رو ابرا بودم😂 گفتم باشه فکر میکنم که اینجا هسته رشد داشته باشم یا نه و خداحافظی کردیم! ...
با دخترای کلاس صحبت میکردم که بیاین از همین ترم اول گروه داشته باشیم و کار عملی کنیم و فقط به کلاسا اکتفا نکنیم!🤓 ولی معمولا مخالف بودن و میگفتن حالا خیلی زوده.😒 یا نه حالا فعلا به درسها برسیم و حرفامو جدی نمیگرفتن... (تو پرانتز بگم ترم ۴،۵ یکی از همین بچه ها خودش اومد بعدا بهم گفت خوش بحالت همون موقع شروع و کردی و الان یه تجربه ای داری من اصلا نمیدونم چیکار کنم☹️) از طرفی کلاسا شروع شده بود و به مزخرف ترین و ملال آور ترین شکل ممکن پیش میرفت...🚶‍♀ من که مثلا قبول شده بودم و منتظر کلی اتفاقات هیجان انگیز بودم چی پیش روم بود؟ ریاضی پایه با چاشنی استرس بلد نبودن انتگرالی که معلممون سمبل کرده بود واس کنکور چون آخر سال بود🤦‍♀ فیزیک پایه با مفاهیم کاملا تکراری با یه استاد فوق العادههههه پیر و بیحال که حتی واضح نمیفهمیدیم چی داره میگه یعنی بیان ناااابود بودها نابود😑 آشنایی با برقمون که کلا پیچونده شده بود و تهشم یه جزوه الکی دادن و کارگاه عمومی که نفهمیدم چکش ساختن و کار با دستگاه تراش چه ربطی به برق داشت و کلاس زبان فارسی😂 و نقشه کشی! نقشه کشی رو از دبیرستان بخاطر گلایدر🚀 بلد بودم جزوه نقشه کشی دستم بود و رفته بودم صحبت کنم برای خوابگاه گرفتن مسوول اداره خوابگاه ها گفت عه کلاس نقشه کشی هم داشتی که گفتم بله. ولی همه رو بلدم تازه الان تو یه گروه علمی هستم من خوابگاه نداشته باشم از کارام میمونم به من ندین به کی میخواین خوابگاه بدین🤣🤣 و آخر بالاخرههههه سر یه سهمیه کف خوابی نصیبم شد!😕 یعنی تخت ندادن بهم کف زمین باید میخوابیدم تو اتاق و مواظب باشم کسی لهم نکنه😆 چون دو سه هفته دیرتر رفته بودم خوابگاه کسی رو نمیشناختم ولی بچه ها باهم کم و بیش آشنا بودن... . @fanoun
فانون | موفقیت و رشد تحصیلی
#تجربه_های_فانونی #دانشجویی #18 با دخترای کلاس صحبت میکردم که بیاین از همین ترم اول گروه داشته باشیم
بعد از مستقر شدن تو خوابگاه🛌 خیالم راحت تر شده بود چون دغدغه راه دو ساعته برگشت تا خونه رو نداشتم و میتونستم بعد کلاسا تحقیقاتم🔍 رو راجع به گروه های تحقیقاتی دانشگاه شروع کنم. یه پام مرکز رشد دانشگاه بود یه پام پارک علم و فناوری بود و همینطوری میگشتم برای خودم و پرس و جو میکردم راجع به تیم ها میپرسیدم شماره سر تیم ها رو میگرفتم و راجع به فعالیتشون سوال میکردم و یه ترم یکیِ خیلی کنجکاو بودم که سرشو تو هر سوراخی میکرد😁 آخر سر تصمیم گرفتم برم سراغ همون گروه خودروالکتریک🚘 دانشگاه و البته این یه تصمیم خیلی احساسی بود😵‍💫 با اینکه هم سر تیم قبلی هم مسئول پارک علم و فناوری بهم گفته بود نرو تو این تیم من بخاطر رشد صنعت خودرو و تحول تو این فضا خواستم از این گروه دانشجویی شروع کنم به فعالیت😁 یعنی خیلی آرمانی فکر میکردم و عقلانی تصمیم نگرفتم خلاصه برای احیای دوباره تیم باید با بچه ها صحبت میکردم تا نیرو جمع کنم فرجه های امتحانات ترم۱ بود که گروه تلگرام زده بودم اون موقع یعنی سال ۹۵ ایتا و بله نبود تلگرامم فیلتر نبود😁 چندتا از بچه ها که شماره هاشونو داشتم اد کردم و ازشون خواستم بچه های دیگه رو هم اضافه کنن اونجا راجع به اینکه مرکز رشد اصلا چیه و چه کارهایی میکنه و اینکه گروه های علمی📑 دانشگاه چی ان و چه فعالیت هایی میکنن برای بچه ها توضیح میدادم. خیلی مصرانه رو این باور بودم که صرفا درس تئوری📔بدرد نمیخوره و همه باید وارد کار کاربردی و پژوهشی بشیم... و این باور رو هم از کتاب جسارت علیه دلواپسی که درباره زندگی شهید احمدی روشن بود داشتم...👌🏻 خیلیا ازم سوال میپرسیدن و منم جواب میدادم یسریا باورشون نمیشد این کارا زیر سر یه دختر محجبه ی مذهبی🧕 باشه و یا بعد ها شنیدم که🤣 بعضی پسرا میترسیدن بیان سوال بپرسن چون خیلی جدی و تو چارچوب بود برخورد میکردم... . ... @fanoun