میخوای بدونی آقا امام زمان عج
چه لطفی به زائر جدشون اباعبدالله الحسین
دارند؟
این #رشته_توییت رو بخون:
۲۵ مرتبه، کربلا رفته بود
تو سفر آخر، شخصی اهل یزد با او رفیق شد
چند منزل باهم رفتند و رفیق یزدی او، مریض شد.
کم کم بیماریش شدت گرفت
تا …
به منزلی رسیدند که قافله
به خاطر ناامنی راه، دو روز در آنجا ماند.
قافله دیگری رسید و با هم جمع شده،
حرکت کردند.
کاروان که میخواست حرکت کند،
رفیق یزدی او، نمیتوانست حرکت کند.
به رفیقش گفت:
میروم کربلا برایت دعا میکنم خوب شوی.
همین که خواست خداحافظی کند …
رفیق مریضش گفت:
تا یک ساعت دیگه، من میمیرم
این یک ساعت را هم صبر کن
بعد مرگم، هرچه دارم، برای تو،
فقط مرا ببر کربلا و دفن کن.
دلش سوخت از طرفی روز عرفه هم نزدیک بود و ۲۵ سال، هرسال، عرفه کربلا بود.
به هرحال ماند تا رفیقش از دنیا رفت
قافله هم رفته بود.
جنازه را به …
الاغش بست و حرکت کرد،
به قافله نرسید.
در بین راه هم، جنازه بر روی الاغ قرار نمیگرفت و میافتاد.
مستأصل و پریشان شده بود
ایستاد و رو به کربلا، سلامی به سیدالشهدا کرد
و با چشمان گریان گفت:
آقا، با این زائرتان چه کنم؟!
میبینید نمیتوانم او را بیاورم!
ناگهان دید …
۴ سوار پیدا شدند
یکی از آنها که بزرگوار بود، فرمود:
جعفر نعلبند! با زائر ما چه میکنی؟
جعفر گفت:
درمانده شدهام و نمیدانم چه کنم!
آن سه نفر از اسب پیاده شدند
یکی از آنها با نیزه بر زمین زد و چشمهای جوشید.
میت را غسل دادند.
آقا جلو ایستاد و بقیه …
کنار او ایستاده، نماز میت خواندند.
سپس آن سه نفر جنازه را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند.
جعفر نعلبند حرکت کرد
با آنکه معمولی راه میرفت اما دید که به قافله رسید و از آنها به سرعت عبور کرد
بعد از چند لحظه دید به پلی نزدیک کربلا رسید.
وارد کربلا شد و …
از سرعت سیر خود، تعجب کرده بود!
جنازه را در قبرستان کربلا دفن کرد.
بعد ۲۰ روز، قافله به کربلا رسید.
کاروان از او میپرسید تو کی آمدی؟!
جعفر هم برایشان تعریف میکرد و آنها تعجب میکردند!
به شهر خودش اصفهان که برگشت، داستانش را برای مردم گفته بود
اما آنها …
باور نمیکردند و پشت سرش، حرف میزدند
تصمیم گرفت دیگر به کسی نگوید.
شبی سر سفره شام بود که درب خانه را زدند.
رفت و درب را باز کرد.
دید شخصی میگوید:
جعفر!
حضرت صاحب الزمان تو را میخواهند!
لباس پوشید و با او به مسجد جمعه اصفهان رفت.
در آنجا دید …
حضرت بر منبری که آنجا بود، نشسته، جمعیت زیادی در خدمتشاناند.
حضرت به او توجه کرده، فرمودند:
جعفر! بیا.
رفت جلو.
حضرت فرمودند:
چرا آنچه را در راه کربلا دیدی، برای مردم بازگو نمیکنی؟!
جعفر گفت:
بازگو کردم اما از بس پشت سرم بد گفتند،
رها کردم
حضرت فرمود: …
تو کاری به حرف مردم نداشته باش.
آن قضیه را برای مردم بگو تا
بدانند ما چه نظر لطفی به زوار جدمان
اباعبدالله الحسین داریم!
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
منبع:
برکات حضرت ولیعصر علیهالسلام ص ۳۱
#ما_ملت_امام_حسینیم
🗣️ محمدمهدیمصلحی
@fanus_rah_ir