eitaa logo
-فٰارِج⁴¹⁷!
239 دنبال‌کننده
434 عکس
109 ویدیو
1 فایل
دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد از این مسکینِ‌سرگردان؟! نمی‌دانم! نوکرِ نوکراش... https://daigo.ir/secret/8608726642 کپی نکنید لطفاً .
مشاهده در ایتا
دانلود
-فٰارِج⁴¹⁷!
_
آشفته‌ام! مثلِ ساعتِ سه و پنجاه و هشت دقیقه‌ی بامدادِ آن روز... همان روزی که دست‌هایم شبکه‌های ضریحت را در آغوش کشید و چشم‌هایم سر به شانه‌ی دیوارت گذاشت و زار زد. می‌شود مرا مثل همان روز در آغوش بگیری؟ -به وقت فراقِ عزیز؛ روز یازدهم!
بارهای بار در متن مقرّم دیده ام پاره پاره قطعه قطعه زیر پا اسم تو را حا و سین و یا و نونَ ت نامرتب شد حسین پس مرتّب گریه کردم هر هجا اسم تو را...
-فٰارِج⁴¹⁷!
-
اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمی‌دادم کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را...؟! -به وقت فراقِ عزیز؛ روز دوازدهم!
-فٰارِج⁴¹⁷!
تو محشرم میرم به دنبال ابوالفضل...
نام فرمانده‌ی کل شهدا عباس است...
-فٰارِج⁴¹⁷!
-
چه ایوانیست، این ایوان! چقدر شبیه ایوان نجف است، همان ایوانی که تعریفش را زیاد شنیده‌ام! و چه بهشتی‌ست این بهشت! چقدر شبیه بهشت بین الحرمین است، همان بین الحرمینی که تعریفش را بسیار شنیده‌ام! و چه فراقیست این فراق! همان فراقی که سالهاست دچارش هستم؛ فراق از ایوان نجف، فراق از بهشت بین‌الحرمین! -به وقت فراقِ عزیز؛ روز سیزدهم!
نوجوان که بودم، تصویر مردی لاغر اندام، با قامتی متوسط، اما روحی بزرگ را به درب کمدم چسبانده بودم! آن عکس‌ها را از مجله‌ها بریده بودم. آن موقع‌ها که قلبم پاک‌‌تر و صادق‌تر بود، به این فکر میکردم که چگونه یک محسن حججی ساده، شد حجت خدا؟ اصلا حجت خدا شدن یعنی چه؟! چگونه می‌توان حجت خدا شد؟! و هیچ پاسخی نمیافتم... هرچقدر بزرگتر شدم، این سوال برایم مبهم‌تر شد! و حالا بعد از چند سال یاد آن عکس‌ها افتادم، و آن شعری که با دستخط خرچنگ قورباغه‌ام کنارشان نوشته بودم: سرش را می‌بریدند و زیر لب می‌گفت فدای سرت سر که قابل ندارد... و این سوال هنوز بی‌پاسخ است، چگونه می‌توان حجت خدا شد؟! انگار فهم پاسخ این سوال از ادراکات حقیر خارج است، باید نوجوان بود تا پاسخ برایش یافت... کاش میشد به نوجوانی بازگشت...
-فٰارِج⁴¹⁷!
۸:۴۴ صبح؛ ساعت به وقتِ قم... قم، این قدمگاهِ قدم‌های پرفروغ دردانه‌ی باب الحوائج، امام موسی کاظم...
۵:۴۲ صبح؛ ساعت به وقت ارومیه.... ارومیه، این شهر داغدار باکری که سال‌هاست حسرت آغوش دوباره‌اش را به دوش می‌کشد ‌..‌. این طلایه‌دار چشم‌های مجنون مِهدی و کمان ابروی حمید... و انگار گرد دِین پاشیده‌اند به این شهر، و چه شهر دلتنگی...
📍آذربایجان غربی، یادمان شهید بروجردی.