eitaa logo
فرهنگ فرزندان
1.1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
جهت ارتباط با ادمین به @admin08 پیام ارسال کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
... اِبن‌سیرین كسی را گفت: چگونه‏‌ای؟ گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟ اِبن‌سیرین به خانهٔ خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم! گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره‌ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...! اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...👌 •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... حضرت شعیب(ع) میگفت: گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند. یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده! خداوند به حضرت‌شعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی... آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند. خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد.. امام صادق(ع) فرمودند: خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم مي‌سـازد. 📚 معراج‌السعادة، صفحه۶۷۳ •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 🎞 حکایت مــرد کشاورز و صدراعظم امیـــرکبیــــر •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... از ماست که برماست درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را می‌بُرد و از پایمان می‌اندازد؟!» درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟» درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته‌ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنه‌اش چوب است.» درخت پیـر آهی کشید و گفت: «از ماست که بر ماست!» •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 🎞 داستان پیرمردی که میخواست به شهری که هفت تا دروازه داشت بره •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... 🔴 داستان سنگ و آب پیرمردی کنار رودخانه نشسته بود و با آرامش به سنگ‌هایی که آب رویشان می‌لغزید نگاه می‌کرد. جوانی نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت: «چطور می‌توانی این‌قدر آرام باشی؟ مشکلاتم مثل کوه روی دوشم سنگینی می‌کنند!» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «این سنگ‌ها را می‌بینی؟ سال‌هاست آب رویشان جاری است، اما هرگز نمی‌شکند. چون آب به جای تقابل، آرام از رویشان عبور می‌کند. گاهی لازم است به جای جنگیدن با مشکلات، بگذاری آرام از کنارت بگذرند.» جوان لحظه‌ای به آب نگاه کرد و گفت: «شاید آرامش همان قدرتی است که دنبالش می‌گردم.» پنــد: گاهی بهترین راه مقابله با مشکلات، آرامش و عبور است، نه جنگیدن! •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... 🔴 آن ریشی که گرو می‌گیرند این نیست! مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ‌گونه ودیعه‌ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد. مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع‌کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت: آن ریشی را که گرو می‌گذارند این ریش نیست! پ.ن: این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواست‌شان، می‏‌خواهند ریش گرو بگذارند! •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
@sot_enghelabiسجاده ای در بالکن.mp3
زمان: حجم: 6.33M
👈 شگفت‌انگیز از زنده بودن شهـــــــدا سجـــــــاده‌ای در بالکــــــن! ‎‎‌‌‎‎┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... 🔴 نصحیت خر به گاو در روزگاران قدیم خر و گاوی در یک طویله با هم زندگی می‌کردند. مرد روستایی از خر برای سواری استفاده می کرد و از گاو برای شخم زدن و خرمن‌کوبی. یک‌روز که گاو خیلی خسته شده بود به خر گفت: ما گاوها خیلی بدبختیم. خر گفت چرا؟ تو هم مانند من سواری می‌دهی و به یک اندازه کار می‌کنی. گاو گفت: ما گاوها باید هم کار کنیم هم شیر بدهیم و در آخر همه ما را به دست قصاب می‌دهند. خر دلش سوخت و به گاو گفت: خودت را به مریضی بزن و از جایت تکان نخور. گاو فردا به نصیحت خر عمل کرد. مرد روستایی که کارش مانده بود، خر را برداشت و به مزرعه برد و خیش بست تا زمین را شخم بزند. خر که از نصیحت خود پشیمان شده بود پیش خودش گفت: بهتر است من هم خودم را به مریضی بزنم. شب وقتی به طویله رسید به گاو گفت: امروز وقتی مرد روستائی با دوستش صحبت می‌کرد گفت: گاوم بیمار است، می‌ترسم بمیرد، می‌خواهم او را به قصاب بفروشم. گاو ترسید و گفت: از فردا می‌روم و کار می‌کنم. خر خوشحال شد و شب را خوابید. فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: تو هم یک خیش بردار و با این خر کار کن و یک تکه چوب هم با خودت ببر که به فکر تنبلی نیافتد! •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... 🔴 آیا بچه‌های حضرت آدم با هم ازدواج کردند؟ ‼️شاید برایتان سوال شده باشد فرزندان حضرت آدم(ع) چگونه ازدواج کردند. درباره‌ این موضوع چند نوع روایت داریم... 🔸روایت اول: در بعضی منابع آمده که در اولین بارداریِ حضرت حوا ۲ فرزند دوقلو بدنیا آمد که نام پسر را هابیل و نام دختر را اقلیما گذاشتند. در وضع حمل بعدیِ حضرت حوّا، دوقلوی دیگری بدنیا آمد که نام پسر را قابیل و نام دختر را لیوذا گذاشتند. وقتی کودکان بالغ شدند خداوند به آدم(ع) وحی کرد تا لیوذا را به ازدواج هابیل و اقلیما را به ازدواج قابیل درآورد. 🔸روایت دوم: ضرورت اجتماعی چنین اقتضایی داشت که آنها باهم ازدواج کنند و مسئلهٔ حرام‌ بودن ازدواج با محارم، بعد از ازدواج فرزندان آدم مقرر شد. 🔸روایت سوم: اما در کتب دیگر اولین فرزند آدم و حوا، قابیل است که پس از بزرگ‌ شدن با دختری از جنس جنّیان بنام «جهانه» ازدواج کرد. بعداز آن خداوند هابیل را به آدم (ع) بخشید و او با حوریّه‌ای بهشتی بنام «نزله» وصلت کرد. به فرمان خداوند آدم(ع) مأمور شد تا میراث نبوّتش را نزد هابیل به ودیعه بگذارد. 🔹روایت چهارم: اما بهترین قول و طبق برخی از روایات، آدم(ع) نخستین انسان روی زمین نبوده و نخستین انسان این عالم و نسل جدید است. قابیل و هابیل هم با ۲ دختر که از بازماندگان نسل‌های در حال انقراض قبل بودند ازدواج کرده‌اند. •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
... 🔴 مـــرد تاجــر و باغ زیبـــا مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت، اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…! تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم… مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته‌ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت اَفــرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه‌ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود. علت شادابی‌اش را جویا شد. گل پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می‌کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می‌خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم… دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد. پس بجای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. •┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan
.ـ. 🔴 سحرخیز باش تا کامروا باشی بزرگمهر كه وزیر انوشیروان بود، همیشه پیش از این كه شاه از خواب بیدار شود، به قصر انوشیروان می‌رفت و كارهایش را شروع می‌كرد. هر وقت هم انوشیروان را می‌دید می‌گفت: «سحرخیز باش تا كامروا باشی». تكرار این حرف باعث رنجش خاطر انوشیروان شده بود اما چون بزرگمهر را دوست داشت و به او نیازمند بود، چیزی نمی‌گفت. انوشیروان نقشه‌ای كشید و در یكی از روزها كه بزرگمهر در تاریك روشن صبحگاهی از خانه خارج شده بود، چند نفر را بعنوان دزد سر راه او قرار داد. دزدها بر سر او ریختند و لباس گران قیمت و اشیای با ارزشی را كه همراه داشت دزدیدند؛ انوشیروان كه به دنبال فرصتی می‌گشت تا زهر خود را خالی كند، تا بزرگمهر را دید پوزخندی زد و گفت: «چه شده؟ شنیده‌ام كه دزدان به سرت ریخته‌اند و همه چیزت را به غارت برده‌اند؛ این هم نتیجه سحرخیزی. آیا باز هم می‌گویی سحر خیز باش تا كامروا باشی؟» بزرگمهر گفت: «بله، باز هم می‌گویم سحرخیز باش؛ دزدها از من سحرخیزتر بودند، به همین دلیل به آنچه كه می‌خواستند رسیدند و كامروا شدند». •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈• 🆔@farhang_farzandan