eitaa logo
روابط عمومی فرماندهی انتظامی گیلان
526 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از در پادگان پیاده می‌رفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد می‌کردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: می‌خوام ورزش کنم. دفعه‌ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیت‌الماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه می خواستن، برای منم ماشین میذاشتن. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🆔️https://t.me/Farhang_Mojahed_Gilan 🆔️https://eitaa.com/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://splus.ir/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://gap.im/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://rubika.ir/farhang_mojahed_gilan 🌷روابط عمومی فرماندهی انتظامی شهرستان املش🌷
‌ 🌷شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🆔️https://t.me/Farhang_Mojahed_Gilan 🆔️https://eitaa.com/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://splus.ir/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://gap.im/farhang_mojahed_gilan 🆔️https://rubika.ir/farhang_mojahed_gilanhttps://splus.ir/ravabetomomi_rezvanshahr 🌹 روابط عمومی فرماندهی انتظامی شهرستان رضوانشهر 🌹