eitaa logo
پایداری
328 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
230 فایل
اهداف: ⚪️ نگاهی به رویدادها و ارزشهای انقلاب - پایداری و جبهه مقاومت ▫️حوادث جریان سازِ گذشته، حال و ده های پیش رو 🔴 شناخت دشمن و جریانات مرموز فتنه - تهاجم فرهنگی، سبک زندگی و تغییر بینش جامعه. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هر چند از محالات بود. گفتم: 《حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند》دست به قلم شد. بسمه‌تعالی علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن: ۱.اخلاص ، اخلاص ، اخلاص ؛ یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛ ۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهم‌السلام کن؛ ۲.نماز شب توشه عجیبی است؛ ۴.یاد دوستان شهید ، ولو به یک صلوات! برادرت ، دوستدارت سلیمانی و امضایی که نشست پای این نصیحت های برادرانه . 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز ─┅┅┅┅══ঊঈ💓ঊঈ══┅┅┅┅─ 🆔 @shahid_qasem_soleimani ─┅┅┅┅══ঊঈ❤️ঊঈ══┅┅┅┅─ ✅ کانال "شهید قاسم سلیمانی"
✍️بعد از جلسه‌ای حاج قاسم مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. 📚راوی: سردار حسین معروفی 🆔 @shahid_qasem_soleimani ✅ کانال "شهید حاج قاسم سلیمانی"
✍️بعد از جلسه‌ای حاج قاسم مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. 📚راوی: سردار حسین معروفی
🔹 : از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه،در "چهارراه لشکر" (مقابل مسجد دانشگاه تهران که بچه‌های لشکر 27 زمان جنگ، همه‌ی قرارها و دیدارشان آن‌جا بود. ) می‌دیدمش. صدای گرمش در روایت‌فتح، آن‌قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم روز جمعه 28 اسفند71 به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در سال‌های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبه‌ی باغچه نشست چهارراه لشکر خلوت بود. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه‌ی سال را زودتر از دفعات قبل بهنمازجمعه بروم سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبه‌ باغچه نشستم.دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود،سجاده‌اش را کنار سجاده‌ی من پهن کرد؛نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه‌ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی‌هیچ تکبّر،با اخلاصی بسیجی‌وار ولبخندی زیبا، جوابم را داد نشست کنارم روی جدول.چشمانش ازلبانش تشنه‌تر بودند؛و گوش‌هایش هم.همه را می‌پایید وقتی گفتم: ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده. محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت: ـ ما که کاری نکردیم... هرکه را با دست نشان می‌دادم و از رشادت‌هایش درجنگ می‌گفتم،با چنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط می‌کند. خوب می‌شد از چهره‌اش خواند با هر نگاه، برنامه‌ای از روایت‌فتح در ذهنش نقش می‌بندد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم.چرا که سید،مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال60میخورد با همّتی که داشت،شاید که می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه‌ی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمی‌داد و همان بود که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سیدگفتم: ـ آقاسید،حواست‌رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف‌مون،خوب بهش دقت کن ـ مگه چی‌یه؟ ـ بذار بیاد و بره،شما فقط بهش دقت کن من میگم آمد. نزدیک شد.مثل همیشه، باخنده. چشمانی ریز که ازمیان پلك‌هایی نزدیک به‌هم، به‌زور آدم را نگاه می‌کردند. طبق روال همیشه،دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفته‌اش برد و بهرکدام‌مان یک شکلات داد. باهمان لهجه‌ی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت.عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین‌کار را انجام بدهد، که داد وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می‌خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت وگفت: ـ اون کی بود؟ و گفتم: ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست. وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، اورا از دور نگاه کرد وگفت: ـ واقعا خوراک یه برنامه‌ی خوبه. چه‌طوری می‌شه اون ‌رو پیداش کرد؟ ـ همینجا. هر هفته همین‌جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که... سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دل‌شکسته از روزگار، در گوشه‌ای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست وکسی از او نپرسید: ـ حاجی، تو کی بودی؟ و این، همه‌ آن چیزی است که آنروزجمعه،برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم: از قاچاقچی تا بلدچی من نمی‌دونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم.آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم: ـ ببخشید برادر ... این بچه‌ها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟ خب فکر می‌کنید چی به‌هم می‌گفت؟ ـ به تو چه بچه... ـ اصلا تو غلط می‌کنی درمورد من این‌جوری حرف می‌زنی ... ـ خجالت نمی‌کشی با من‌ که هم‌سن پدرتم، این‌جوری حرف می‌زنی؟ ـ اصلا به شماها چه که من چی‌کاره بودم؟ ـ بودم که بودم ... امروز مثل همه‌ی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ... ـ اصلا تو روت می‌شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟ خب ... خب.غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم.ولی خب قیافه‌ش تابلو بود. موهای حنا زده‌ی‌ ژولیده، چهره‌ی سیه‌چرده، سبیل‌های سیخ‌سیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه‌ِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همه‌اش خال‌کوبی بود. رستم وسهراب، زال و تهمینه ... خلاصه می‌شد یه شاهنامه‌ی کامل روی بدنش خوند.کافی بود 📚نقل از کتاب: نامزد خوشگل من! https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A