دل، جواز شهادت را آخر از مشهد گرفت...
📚برشی از کتاب «نمیتوانست زنده بماند»
خاطراتی از شهید مهدی باکری
عملیات خیبر...
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)
وقتی مهدی برگشت توی پدپنج بودیم
برایمان، سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز
زدیم به آبگوشت ناهارمان...
اما مهدی حال همیشگی نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شدی؟! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت: به جان امام قسمش دادم.
گفت: فقط یک چیزی گفتم، چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم، باور کن!
همین را به امام رضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو، این عملیات آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود، قبلاً هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت: برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنیم پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم شهید شویم یعنی چه!
اما دیگر انقطاعی شده بود...
امام رضا(ع) هم خیلی معطلش نکرد.
و بدر شد آخرین عملیاتش...
راوی: مصطفی مولوی
نویسنده: علی اکبری
نشر: صیام، ص: ۹۸
#امام_رضا
#شهادت
#مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱_عاشورا
#امام_رضاییها