eitaa logo
معاونت فرهنگی جهاددانشگاهی چهارمحال و بختیاری
85 دنبال‌کننده
361 عکس
99 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🗂 مجموعه داستانک [شماره اول] 🛠 نسلی که بود نه رئیس مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه‌ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یكی از بچه‌ها كه نوبت نگهبانی‌اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینكه كسی كه روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تكانش داد و گفت: - برادر! بلند شو! نوبت توست. مهدی كه خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش كرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یك كلمه اعتراض رفت سرپست. صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: + پس چرا دیشب من را بیدار نكردی؟ - پس كی را بیدار كردم؟ + نمی‌دانم، من كه نبودم. وقتی فهمید فرمانده لشكر را سر پُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی [] هیچ به روی خودش نیاورد. 📚 تو كه آن بالا نشستی، صص ۴-۵. [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
🗂 مجموعه داستانک [شماره دوم] 🏫 نسلی که کودکانش هم بودند 🔻چند روز بود که شوهرم نمی‌توانست مدرسه را نظافت کند. کمرش درد می‌کرد. مدیر چند بار جلوی دانش‌آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می‌کند و اثاثیه‌مان را بیرون می‌ریزد. اما چند روز صبح‌ها که بیدار می‌شدیم حیاط مدرسه تمیز و جارو شده بود. نه من جارو می‌زدم، نه شوهرم توانایی این کار را داشت. نمی‌دانستیم چه کسی این کار را می‌کند. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟ نزدیک صبح بود که سایه‌ای از دیوار بالا آمده و حیاط را جارو می‌زد. دوباره نگاهی به حیاط کردیم، گفتم: حتماً خودشه. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: گفتم: پدر و مادرت ناراحت می‌شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می‌کنی. گفت: من که به شما کمک می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد. 📚 روایتی از همسر خدمت‌گزار مدرسه‌ای که شهید بابایی در آن تحصیل می‌کرد ♻️ [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
🗂 مجموعه داستانک [شماره سوم] 🏫 نسلی که مستضعفین را خود می‌دانست 🔻زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می‌گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید: «کجا می رین؟» مرد گفت: «کرمانشاه.» علی گفت: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله بلدم.» علی رو کرد به من گفت: «سعید بریم عقب.» مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود، گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، لبخندی زد و گفت: «آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.» 📚 روایتی از همرزم شهید ♦️شهید علی چیت‌سازیان، فرمانده اطلاعات و عملیات لشكر انصار الحسین(ع) همدان بود. این نابغه اطلاعات و عملیات بارها در دوران جنگ تحمیلی توانسته بود با نفوذ به خاك دشمن به زیارت (ع) برود. شهید علی چیت سازیان در عملیات مسلم ابن عقیل با اینكه بیش از۱۷ سال سن نداشت ۱۴۰ نفر از نیروهای بعثی را كه به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند از داخل خاك عراق به پشت جبهه انتقال داد و و خود را به اثبات رساند. فرماندهان عراقی او را می‌نامیدند و صدام برای سرش جایزه تعیین كرده بود. ♻️ [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
🗂 مجموعه داستانک [شماره چهارم] 🏫 نسلی که اعمالش و بود 🔻 نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ - چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: - همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: - خدا را شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. 📚 «سلام بر ابراهیم»، زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ♦️پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است. شهید هادی با توجه به ورزشکار بودن بسیار ورزیده و خوش تیپ بود اما وقتی فهمید ظاهر آراسته او باعث توجه نامحرمان شده، ظاهرش را تغییر داد. ابراهیم بدون اینکه نیازی داشته باشد در بازار مثل یک کارگر معمولی باربری می‌کرد تا با هوای نفسش مبارزه کند. شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه بمدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید و هنوز پیکرش در کربلای فکه گمنام باقی مانده است. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود و این گمنامی بعد از شهادت نیز تا مدت‌ها ادامه داشت. ♻️ [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
🗂 مجموعه داستانک [شماره پنجم] 🏫 نسلی که فرمانده‌اش خود را نمی‌دانست! 🔻 قلاجه‌ بود و سرمای‌ استخوان‌سوزش‌.  اورکت‌ها را آوردیم‌ و بین‌ بچه‌ها قسمت‌ کردیم‌. نگرفت‌! گفت‌:  «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ می‌پوشم‌.» تا آن‌جا بودیم‌، می‌لرزید از سرما. 📚 برگرفته از کتاب «همت» از مجموعه کتب یادگاران؛ مجموعه خاطراتی از شهید فرماده لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) ♦️ در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق می‌توان گفت كه او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح داشته‌اند. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این والامقام و رزمندگان لشكر محمد رسول‌الله(ص) در جریان عملیات خیبر در منطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن، با وجود پاتك‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‌شود. ♻️ [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
🗂 مجموعه داستانک [شماره ششم] 💢 نسلی که در رعایت بسیار حساس بود 🔻 نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می‌گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی‌توانستیم پا از پا برداریم؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می‌کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم «زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان». گفت: «اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه!!». 📚 یادگاران، جلد چهار، کتاب شهید ، ص 23 ♦️شهید (۱۳۳۴-۱۳۶۱ش) معروف به ، از فرماندهان اطلاعات نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در جنگ تحمیلی بود. وی مؤسس واحد اطلاعات و عملیات سپاه است و از ابتدای ورودش به اهواز در پایگاه منتظران شهادت، به منظور دستیابی به اطلاعات مناسب از موقعیت دشمن، به همراه عناصر اطلاعاتی، به جمع‌آوری نقشه‌ها و پیاده کردن وضعیت مناطق عملیاتی روی آن‌ها پرداخت. این فرمانده جوان در بهمن ۱۳۶۱ و در سن ۲۷ سالگی، اندکی پیش از آغاز عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به شهادت رسید. ♻️ [ های واقعی از ، به مناسبت گرامیداشت ] 🔰معاونت فرهنگی واحد چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb
💢 دزد ساعت ۷ صیح بعد از اینکه صبحانه رو میل کردم برای رفتن به محل کار از خونه زدم بیرون. دم درب خونه بودم که متوجه شدم یه نفر یه دسته کلید انداخته و داره با قفل ماشین من ور میره و تلاش میکنه قفل ماشین رو باز کنه! رفتم جلو و از پشت سرش پرسیدم: آقا میشه بفرمایید دارین چکار می کنین؟! انتظار داشتم پا به فرار بذاره ولی در کمال تعجب برگشت به من نگاه کرد و گفت: نمی بینی دارم در ماشین رو باز می کنم! تعجب کردم! اولش فکر کردم شاید ماشین من رو با ماشین خودش اشتباه گرفته، چون قبلا هم برای خودم پیش آمده بود. ولی وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم که تو کوچه بجز ماشین من که ماشین دیگه ای نیست! تازه چرا سوئیچ نداره و داره یکی یکی کلیدهای دسته کلیدش رو امتحان می کنه! گفتم: ببخشید این ماشین منه و احتمالا شما ماشین رو اشتباهی گرفتین. برگشت و با لحن عصبانی به من گفت: یه ساعته من اینجا معطل شدم دارم تلاش می کنم در ماشین رو باز کنم بعد تو سوئیچ داری هیچی نمی گی! بده من سوئیچ ماشین رو کار دارم! در جا خشکم زد! یعنی این آقا دزده و داره تو روز روشن دزدی و زورگیری می کنه؟! عصبانی شدم و بلند فریاد زدم: چی داری می گی آقا! تو داری رسما ماشین من رو میدزدی! و دزد بی اعتنا به من همچنان به امتحان کلیدها روی قفل ماشین ادامه داد! دیگه واقعا عصبانی شده بودم و با داد و فریاد تلاش می کردم جلوی باز کردن در ماشین رو بگیرم. یواش یواش همسایه ها از سر و صدای من از خانه هاشون بیرون آمدن و دور ما جمع شدند. محمودآقا همسایه طبقه بالایی ازم پرسید: چی شده آقا اسماعیل چرا داد و بیداد می کنی؟! گفتم: محمودآقا! نمی بینی داره با زور در ماشینمو باز می کنه؟ محمود آقا گفت: حرف حسابش چیه؟ گفتم: حرف حساب نداره که! دزده! میخواد ماشین منو بدزده. آقا رضا، سوپری سر کوچه گفت: آقا اسماعیل از شما بعیده! چرا ندانسته به مردم تهمت دزدی می زنین، شاید مساله دیگه ای در میان باشه؟ آخه دزد که تو روز روشن میاد دزدی؟ گفتم: نمی بینید داره به زور در ماشین منو باز میکنه؟ یک دفعه در ماشین باز شد و دزد نشست توی ماشین و شروع کرد به باز کزدن سیمهای سوئیچ ماشین! گفتم: آقا رضا بازم شک داری طرف دزده؟ داره سوئیچ ماشین رو باز می کنه! آقا رضا رفت سمت در ماشین و پرسید: آقا چرا داری سوئیچ رو باز میکنی؟ دزد گفت: خوب سوئیچ ندارم، سوئیچ پیش این آقاست ولی به من نمی‌ده و مجبورم سوئیچ رو باز کنم! در عین ناباوری آقا رضا برگشت به سمت من و گفت: آقا اسماعیل چرا سوئیچ رو بهش نمی‌دی؟! بنده خدا اذیت میشه! از شدت تعجب و بهت زبونم قفل شده بود. «خدایا! اینا چرا بجای اینکه جلوی دزد رو بگیرن با من ...» ▫️▫️▫️ مبهوت رفتار همسایه‌ها بودم که یه دفعه متوجه شدم دزد بالاخره ماشین رو روشن کرد و در امتداد کوچه به سمت خیابان حرکت کرد. دویدم دنبال ماشین و خواستم جلوی حرکت ماشین رو بگیرم اما نتونستم کاری کنم. فریاد میزدم و و با ناامیدی از مردمی که سرشون رو از در و پنجره خونه‌ها بیرون کرده بودن کمک می خواستم که یکی از همسایه‌ها صدا زد: چه خبره! چرا اول صبحی مزاحم خواب ما شدی! دزد سوار بر ماشین در امتداد خیابان دور می شد و من با ناامیدی به انتهای خیابان نگاه می‌کردم و در تمام این مدت رفتار همسایه‌ها تو ذهنم مرور می‌شد. 🔸🔸🔸 به اینجای داستان که رسیدم سردبیر مجله پرید تو حرفم و گفت: آقا اسماعیل! داستان قشنگی بود ولی یه اشکال اساسی داشت! گفتم: چه اشکالی آقا مجتبی؟ من که برای همه اتفاقات واقعی مسأله تو داستان مصداق سازی کرده بودم! آقا مجتبی بغض کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت: «آخه اسرائیل که فقط دزد نیست!» ┄┅┅═══❅❅❅═══┅┅┄ 🔰 تهیه و تنظیم: مرکز تولید محصولات و خدمات فرهنگی_هنری معاونت فرهنگی چهارمحال و بختیاری 🆔 @farhangi_jchb