eitaa logo
فرهنگیان انقلابی شهرستان دشتی
380 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
512 ویدیو
148 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب مجیدبربری «مجید بربری» صدوپنجاه بیشتر نیست. اسم جالبی هم دارد و کتابی بسیار خواندنی است. هم خواندنی و هم متفاوت، و این تفاوت از جنس تفاوت‌هایی است که خواننده را به خود جذب می‌کند. در این حدود سه سالی که از چاپ نخست این کتاب می‌گذرد، چندین و چند بار تجدید چاپ شده است و همین نشان می‌دهد که خیلی‌ها آن را خریده‌اند و خوانده‌اند و احتمالاً خواندنش را به دیگران هم پیشنهاد کرده‌اند. «مجید بربری» داستان زندگی جوانی دهه هفتادی به اسم مجید است. البته نام خانوادگی‌اش نه بربری، که قربان‌خانی بود. او برای سال‌ها، یک جور بود و بعد در اتفاقی غیرمنتظره، جور دیگری شد. آدم دیگری شد. قهوه‌خانه‌ای در جنوب تهران داشت و دغدغه‌ها و دنیایش به آنچه در این قهوه‌خانه می‌گذشت محدود می‌شد. دعوا و درگیری و سروکار داشتن با آدم‌هایی نه‌چندان سربه‌راه بخشی از زندگی روزمره‌اش بود. آن زمان از زیادی قلیان‌های قهوه‌خانه‌اش خرسند بود و آن را نشانه‌ای از موفقیت در کار خود می‌دید. آنقدر غرق در این جنس از زندگی بود که وقتی بعد تغییر کرد و مسیر دیگری را برای ادامه راه انتخاب کرد، خیلی‌ها باورش نمی‌کردند. حتی نزدیکانش نیز تردید داشتند که او در این تغییر جدی است. می‌خوانیم: «رفتن مجید، هیچ‌وقت در ذهنم نمی‌گنجید. فکر می‌کردم شوخی می‌کنه. مثل همه بیستوچند سال زندگی‌اش، به استثنای این اواخر، که شوخی شوخی سر کرد. می‌گفتم به قول خودش جوگیر شده، جو چند تا بچه هیاتی را گرفته که اومده‌اند قهوه‌خانه‌اش و بعد از چند وقتی تموم می‌شه و می‌ره. هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ می‌زد، با هق‌هق گریه می‌گفت: حسن، رفتنش قطعی شده، این داره می‌ره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم. ولی من در جواب اون گریه‌ها از ته دل قش‌قش می‌خندیدم و می‌گفتم: آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده، جو گیر شده. چشمش به چهار تا بچه هیاتی افتاده، این‌جوری شده. از دور و برش که برن، برمی‌گرده پیش همون رفیق‌های قبلیش. قلیون و بقیه بساط. تو این‌قدر نگرانش نباش. ما فکر می‌کردیم مجید جوگیر شده، ولی نشده بود…» تحولی که او تجربه‌اش کرد، نه از جوگیری بود و نه تغییر سطحی و گذرا. به گذشته پشت کرد، داوطلب جنگ در سوریه شد و عزمش را برای دفاع از حرم جزم کرد. ذهنش درباره تکلیفی که احساس می‌کرد به عهده دارد روشن شده بود. البته به او گفتند که تک‌پسر است و قرار نیست در فهرست اعزامی‌ها قرار بگیرد. اما تقدیرش رفتن بود. قرعه به نامش افتاد و پا در سفر گذاشت و مسیر را تا شهادت پیش رفت. از این حیث، او را با شاهرخ ضرغام قیاس می‌کنند، که او نیز جایی از مسیر گذشته برید و در انتخابی متفاوت، صراط سعادت را پیش گرفت. قطعاً به مجید و شاهرخ و دیگرانی که به این دو شهید شباهت دارند، عنایتی خاص شده بود. حتماً چیزی درون آنان بود که وقتی فرصت هدایت و رستگاری پیش پای‌شان قرار گرفت، از آن حداکثر بهره را بردند و در زمانی کوتاه، از تاریکی‌های زمین تا روشنایی ملکوت را طی کردند. لینک پویش کتابخوانی خط امین ravibook.ir @libbasijbousher
کتاب «هواتو دارم»؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللهی» شهید محمد عبداللهی در شامگاه سه‌شنبه ۲۳ آبان ماه در دیرالزور سوریه در سن ۳۰ سالگی به شهادت رسید. او قبلاً در وصیتی مزارش را مشخص کرده بود و نمی‌خواست سنگ مزار داشته باشد و می‌گفت: به دلیل بازگشت پیکرم شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر نمی‌خواهم شرمنده حضرت زهرا (س) باشم. مزار این شهید پاسدار دفاع حرم در قطعه ۲۶، ردیف ۷۹ میعادگاه عاشقان ایثار و شهادت است. مرتضی عبداللهی؛ جوانی باهوش و شجاع که مزین به انواع و اقسام هنرهای رزمی بود. عشق به جبهه و شهدا هم از کودکی در او وجود داشت. وقتی پدرش از حال و هوای دفاع مقدس برایش تعریف می‌کرد، سراپا گوش می‌داد، اما آخرسر با دستش محکم به پایش می‌زد و می‌گفت: ای کاش من آن موقع بودم. برای اینکه بتواند به دفاع از حرم عمه سادات برود، دوره‌های مختلف غواصی، پاراگلایدر و راپل را گذرانده بود، اما هیچ کدام از این تخصص‌ها نتوانسته بود راه او را برای دفاع از حرم باز کند. به پدرش متوسل شد. پدری که خود یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و از گردان تخریب‌چی جبهه بود. با این وجود، پدرش تنها کمک کوچکی به او می‌کند که آن هم کارساز نمی‌شود. در نهایت، پدرش تنها راه موفقیت پسرش را مسأله‌ای مطرح می‌کند که آقا مرتضی را به فکر فرو می‌برد. سردار مصطفی عبداللهی، فرمانده تخریب نیروی دریایی سپاه در زمان دفاع مقدس و پدر شهید مدافع حرم، مرتضی عبداللهی اینچنین از پسرش روایت می‌کند: آقا مرتضی ۹ اسفند ۶۶ به دنیا آمد. چون زمان تولدش مصادف با شهادت امام جواد (ع) شد،‌ اسم شناسنامه‌اش را «محمد» گذاشتیم. البته از قبل قرار بود که مرتضی صدایش بزنیم. برای همین بعد از تولدش او را مرتضی صدا کردیم. به غیر از مرتضی دو پسر و یک دختر هم دارم. از سال ۶۰ تا ۷۰ در محله نظام‌آباد ساکن بودیم و بعدها به خیابان شهید عباسپور یا توانیر رفتیم. آقا مرتضی از سال آخر دبیرستان وارد مجموعه «مسجد صفا» و دبیرستان صفا شد. بعد در رشته مهندسی عمران در دانشگاه شاهرود قبول شد و سرانجام با پیگیری‌های زیادش توانست در سال ۹۴ به استخدام سپاه درآید. مرتضی عبداللهی را از نظر احترام به پدر و مادر کم‌تر کسی در اطراف دیدم. هر کاری از او می‌خواستیم، حتی اگر سخت بود، با محبت و علاقه زیاد برایمان انجام می‌داد. از آنجایی که آقا مرتضی عبداللهی علاقه زیادی به مادرش داشت، سعی می‌کرد بسیاری از کارهایش را به مادرش نگوید تا ناراحت و دل نگران نشود. با من مشورت می‌کرد. اینکه در کارها او را تشویق کنم برای او مهم بود و خوشحال می‌شد. کاش جنگ بشود! در کودکی خیلی با دل و جرأت بود. وقتی از ائمه می‌گفتیم با علاقه گوش می‌داد. برای کمک به دیگران خودش را به خطر می‌انداخت. وقتی فیلم دفاع مقدسی از تلویزیون می‌دید، انگار برای خودش اتفاق افتاده است. بارها درباره انقلاب صحبت می‌کرد و می‌گفت: کاش جنگ بشود! من هم به او اعتراض می‌کردم: باباجون! ما خود به خود دنبال جنگ نیستیم. هر چند دشمن زیاد داریم. اما این جمله را از ته دلش می‌گفت؛ چرا که دنبال جهاد فی سبیل الله بود. شهید محمد عبداللهی در شامگاه سه‌شنبه ۲۳ آبان ماه در دیرالزور سوریه در سن ۳۰ سالگی به شهادت رسید. او قبلاً در وصیتی مزارش را مشخص کرده بود و نمی‌خواست سنگ مزار داشته باشد و می‌گفت: به دلیل بازگشت پیکرم شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر نمی‌خواهم شرمنده حضرت زهرا (س) باشم. مزار این شهید پاسدار دفاع حرم در قطعه ۲۶، ردیف ۷۹ میعادگاه عاشقان ایثار و شهادت است. از همان جوانانی که در مسجد شکوفا می شوند و هوش و شجاعتشان را در راه خدا به کار می‌برند. شهید مدافع حرمی که به انواع هنر های رزمی مسلط بود و حواسش به همه بود. از آن هایی که در هر شرایطی حاضر هستند تا هوای مردم را داشته‌ باشند. این کتاب، دارای دو قهرمان است. که قهرمان اول شهید و قهرمان دوم همسر شهید است. این کتاب در 12 فصل داستان را بیان می کند لینک پویش کتابخوانی خط امین avibook.ir @libbasijbousher
کتاب معبد زیرزمینی نویسنده معصومه میر ابوطالبی انتشارات جمکران خلاصه کتاب معبد زیر زمینی داستان کتاب معبد زیرزمینی در مورد پسر جوانی است بنام الیاس که دچار سرخوردی شده است و سعی می کند باعث تغییر نظر اطرافیانش در مورد خودش شود. مخصوصا دایی الیاس، که بیشتر از بقیه باعث تنهایی و انزوای او می شود. مادرش مانند بیشتر مادران توجه زیادی به فرزندش می کند و باعث می شود که همه او را بچه ننه مورد خطاب قرار دهند و او همه تلاشش را می کند که بچه ننه نباشد. در همین حین «حاج غلام‌حسین» مقنی از قم به روستای محل سکونت آن ها می‌آید و راه های جدیدی را در مسیر الیاس قرار می دهد. آشنایی با «حاج غلام‎حسین» اتفاقات تازه‌ و غیرقابل پیش‌بینی را در زندگی الیاس رقم می‌زند. برشی از متن کتاب هم سن‎ و سال من زیاد بودند توی مینی بوس. پنج، شش تایی می شدند. اسم بعضی هایشان را حین صحبت هایشان شنیده بودم و بقیه را نه. اول که سوار شدم، یک سلام خفه ای کردم و چپیدم توی صندلی خودم. بعدتر هم فقط نگاهم از شیشه به بیرون بود. دوست پیدا کردن همیشه برایم سخت بود، حالا هم که افتاده بودم بین یک عالم آدم غریبه. یکی شان احمد بود، یکی شان صمد، یکی که بزرگ تر بود اکبر، یکی دیگر که مسن تر از بقیه بود حسن و حسین و علی. نمی دانستم این اسم ها برای کدامشان هست. یکی شان زد به شانه ام. از روی صندلی تکی مینی بوس برگشتم و نگاهش کردم. یک لقمه نان گرفت طرفم. -بخور. مادرم پیچیده -ممنون. دارم خودم. شانه بالا انداخت و در جا ساندویچش را گاز زد. یک لبخند کج‎وکوله تحویلش دادم و برگشتم به ساکم نگاه کردم. یک حس عجیب توی شکمم می پیچید و جرئت نمی کردم چیزی بخورم. بدماشین نبودم، یعنی توی ماشین حالت ‎تهوع نمی گرفتم. با دایی خیلی این‎طرف و آن‎طرف رفته بودیم برای کار، اما هیچ وقت این حس را نداشتم. مثل اینکه یک چیزی توی معده ام وول بخورد و بخواهد بیاید بالا، اما نیاید، یک چیز اضافه، یک موجود زنده... حاجی غلام حسین نشسته بود جلوی مینی بوس و با راننده صحبت می کرد. چندتا از جوان ترها رفتند جلوی مینی بوس و شروع کردند با حاجی صحبت کردن. سرک کشیدم ببینم چه خبر است. ازش می خواستند چیزی برایشان بخواند. خزیدم سر جای خودم و باز نگاهم را انداختم به بیرون که یک دفعه لینک پویش کتابخوانی خط امین avibook.ir @libbasijbousher