🏵 خرجهای اضافی
ناهار مهمان داشتیم. سفره که پهن شد، آرام درِ گوشم گفت «حاجآقا مگه نمیدونید الان #تحریم_اقتصادی هستیم. چرا دو جور غذا درست کردید؟ اگه بازم ما رو دعوت کنید و دو جور سر سفره باشه، من که نمیخورم. شما هم به جای این خرجهای اضافی که صرف غذا میشه، به جبهه کمک کنید.»
🌹 شهید احمد رحیمی
📔 افلاکیان، ص۱۵۳
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
@farhangikowsar 🏵
🌟 قسمت هشتم #طلبگی_انتخاب_من_است فرداشب در خروجی کانال قرار خواهد گرفت... .
💢 سربازا زندانیش کرده بودن ولی
👇👇👇👇
ظهر داغ تابستان نجف بود و چند ماهی از محاصره خانه آیت الله صدر، توسط نیروهای بعثی می گذشت. به جز عده کمی از شاگردان و آشنایان، فرد دیگری اجازه رفت و آمد، نداشت...
آقای صدر کنار پنجره اتاق ایستاده بود و گفت:
- لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم، انالله و انا الیه راجعون!
شیخ محمدرضا یکی از شاگردهای نزدیک ایشان پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
- بیا جلوتر و ببین!
شیخ محمدرضا بیرون را نگاه کرد. چند سرباز زیر آفتاب داغ نجف ایستاده بودند.
- سربازا رو دیدی؟ بیچاره ها تشنن! یه فرمانده هم اینجا نیست. دلم می سوزه براشون! کاش می شد آب خنک بهشون بدیم!
شیخ با تعجب گفت:
- اینا جنایتکارن! چند وقته شما و خونه رو محاصره کردن! تو دل خانواده و بچه ها ترس و وحشت انداختن! چه جوری بهشون رحم کنیم؟!
آقای صدر اندکی صبر کرد و پاسخ داد:
- احساست رو درک می کنم اما انحراف و بدبختی اینا از شرایط بد زمانهس! شاید خانواده سالمی نداشتن و درست تریبت نشدن والا دیندار بودن! به همین دلیل باید بهشون رحم کنیم!
شیخ محمدرضا در برابر عظمت روح و قلب مهربان استادش سکوت کرد. آقای صدر چند دقیقه بعد حاج عباس خادم خانه را صدا زد و گفت:
- آب خنک برای سربازای اطرف خونه ببر! تشنهن!
- ببخشید برای کی آب ببرم؟!؟
- سربازایی که بیرون خونه نگهبانی میدن!
حاج عباس با پارچ بزرگ آب خنک و لیوان به کوچه رفت...
مدتی گذشت و سربازها مرید آقای صدر شدند. اما یکی از افسران بعثی باخبر شد و آن چهار سرباز را به بغداد منتقل کرد.
📖 شهید صدر بر بلندای اندیشه و جهاد، ص۱۲۶.
✍️ عشق آبادی
🏷 #داستانک
@farhangikowsar
🏵 حواس جمع
🏷 #داستانک
اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر میآمد. گفتم: «داری برمیگردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.» وقتی آمد، فقط یکی دستش بود. گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دو تا، چرا یکی خریدی؟» گفت «اتفاقا چون حواسم جمع بود یه گونی خریدم.»
-یعنی چی؟
-حواسم بود که اگه دوتا دوتا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرن.
🌹 شهید شکرالله شحنه
🗣 روای: مادر شهید
📔 زمزم هدایت، ج۵، ص۲۰۶
@farhangikowsar
✨#داستانک
داشتیم بازی میکردیم که عمو آمد وگفت: «بچهها تسبیحم تو همین راهی که تا روستا اومدم گم شده، هر کی پیداش کرد، دو تومن جایزه میگیره.» به عشق دو تومنی شروع کردیم به گشتن. خودم پیدایش کردم و با خوشحالی رفتم پیش عمو مرتضی. سریع دو تومانی را به من داد و گفت: «حالا میخوای باهاش چی بخری؟» گفتم یه چیز خوردنی. گفت: «اگه من یه کتاب بهت معرفی کنم، حاضری به جای خوراکی بخریش؟» بعد هم کتاب گناهان کبیره -شهید دسغیب- را معرفی کرد. ولی قیمتش 26ریال بود، یعنی 6ریال کم داشت که آن را هم خودش داد. هنوز آن کتاب را دارم.
📔نگاهی به زندگی و مبارزات شهید مطهری
👌فقط در چند دقیقه هم تسبیحش را پیدا کرد، هم دل بچهای را شاد کرد، هم کتابخوانش کرد و هم گناهان کبیره را به او شناساند!
💐 @farhangikowsar
♨️ باید با کفش درست رفتار کنی! 😳😯
نوک پوتینهایش را میکوبید به سنگ. گفت «داری چیکار میکنی؟»
-نمیره تو پام.
-خب بندش رو باز کن.
-کی حوصله داره.
رفت جلو. خم شد که بندهایش را باز کند، خجالت کشید. پایش را کشید عقب. گفت «نه، خودم درستش میکنم.» گفت «یادت باشه این لباس و پوتین و کولهپشتیای که داریم ازشون استفاده میکنیم، نمیشه همینجوری هدرش داد. بیتالماله.»
🌹 شهید حاج حسن شوکتپور
📕 حدیث آرزومندی، ص۸۲
🏷 #داستانک
💐@farhangikowsar
#داستانک
کمونیستها با تبلیغ دین مخالف بودند. ولی شیخ دست بردار تبلیغ دین نبود. احضارش کردند. 👳
بیاعتنا تسبیح میچرخاند و زمین را نگاه میکرد. «باقراُف» عصبانی شد. دستش را روی میز کوبید و داد زد:📣
«شیخ! میدونی من کیام؟! 🤔
میرجعفر باقراّف، حاکم مطلق آذربایجان، جانشین استالین بزرگ!» شیخ غنی هم دستش را روی میز کوبید و گفت: 🗣
«تو هم میدونی من کیام؟!😇
شیخ غنی، بنده خدا، جانشین امام زمان (عج).» 📿
شیخ دوباره دستش را محکمتر روی میز کوبید و فریاد زد:💎🗣
«میفهمی یعنی چی؟!» ضربهش آنقدر محکم بود که دواتِ روی میز پرت شد و صورت «باقراُف» را سیاه کرد.🌑◼️
«شیخ غنی بادکوبهای» بلند شد و رفت. هیچ کس جرأت نکرد جلویش را بگیرد.👌🦋
#نهی_از_منکر_مسئولین
#نهی_از_ظلم_استکبار
#شجاعت
💐@farhangikowsar
🏷 #داستانک
شهیدی که به فقرای مسیحی کمک میکرد 😳👇
تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونهای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه.
🌹 شهید ابراهیم هادی
📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱
💐@farhangikowsar
💢 ماژیکهای دورو
دانشآموزان میان همهمه، خودشان را گم کرده بودند. وسطِ فضای تلخ کلاس غرقِ صحبتهای شیرین خود بودند. معلم روی صندلیاش نشسته بود و سبیل نداشتهاش را میخاراند. کاری به کارشان نداشت. به شکل مرموزی مشغولِ خودش بود. فقط خدا و خودش می دانستند به چه چیزی فکر میکند. حواس چند نفر از بچهها به آقا معلم جمع شد.
یکیشان گفت: شاید دیشب از زنش کتک خورده داره فکر می کنه بعدِ مدرسه چجوری بره خونهشون!
و کرکر می خندیدند. یکی دیگر گفت: قسطاش عقب افتاده شاید...
-شاید قضیه رو فهمیده...
-کدوم قضیه..؟
حالا تقریبا نصف کلاس داشتند در مورد افکار معلمشان با هم حرف می زدند. کار داشت به جاهای باریک می کشید که معلم چیزهایی شنید و به خودش آمد. بدن لاغرش را از روی صندلی بلند کرد و روی پاهای قلمیاش ایستاد. بچه ها ساکت شدند. دو تا ماژیکِ معمولی کلاس، در دستانش بودند. یکی قرمز و یکی آبی. ماژیک آبی را بالا آورد و تَهش را روی صورت تازه تراشیده اش کشید. آن را رو به روی صورتش گرفت و پرسید: بچهها این ماژیک چه رنگیه؟
عقبیها که از این سوال گیج شده بودند، هاج و واج معلم را نگاه می کردند. چند نفر از جلو گفتند: آبی.
آقا معلم سریع درِ ماژیک را برداشت و خطی کج و معوج روی تخته کشید. ماژیک، رنگ قرمز را روی تخته تف کرد. آقا معلم درِ قرمزِ ماژیک دیگر را برداشت و خطی آبی کنار خط قرمز روی تخته کشید. بعضی از بچهها با دهان باز نگاه میکردند و بعضی دیگر که ماجرا را فهمیده بودند، پوزخندی مسخره روی لبانشان گذاشته بودند. بله! آقا معلم درِ دو ماژیک را عوض کرده بود.
بلند گفت: آدما اینجورین بچهها! رنگ بیرونشون با رنگ درونشون کاملا فرق میکنه. ظاهرشون از دور هیچ شباهتی به باطنشون نداره. به آدما اعتماد نکنید.
اشک توی چشمهایش جمع شد و از کلاس بیرون زد. سکوت تمام کلاس را بلعیده بود.
اما خودمانیم! آقا معلم چقدر برای کاشتن بذر بیاعتمادی در دل بچهها فکر کرده بود!
🏷 #داستانک
🌟روز معلم مبارک!
💐@farhangikowsar🖍
#داستانک
از مسجد درومد و رفت سراغ فقیرترین دستفروش. خوش و بشی کرد و یه چیزی به قیمت گرون خرید! گفتم: گرون خریدی، چه کار می کنی تو؟
گفت: بهترین کمک، صدقهایِ که عزّتِ کسیو نشکنه!
#کمکباعزت
💐@farhangikowsar