.
👈داستانکوتاه
▫️خاتم
همه جا تاریک بود. فشار و گرمای زیاد طاقتم را طاق کرده و از خدا آرزوی رهایی از این قفس را داشتم.
سالیان سال گذشت تا اینکه دریچه ی نوری به رویم باز شد و از دل زمین تاریک بیرون آمدم.
چقدر نور خورشید زیبا بود.
پیرمرد دهقان با خوشحالی من را از روی زمین برداشت و سجده شکر بجا آورد.
در بازار زرگران، مرد زرگر مرا به قیمت خوبی از دهقان خرید و شروع کرد به تراشکاری .
هر چه بیشتر تراش و صیقل می خوردم، کوچک و کوچک تر میشدم تا آنکه به اندازه ناخن انگشت شدم.
زرگر با نا امیدی نگاهم کرد و گفت: ناخالصی دارد، بدرد بخور نیست.
و من را میان انگشتری مردانه جای داد.
روزها گذشت و هیچ کس برای خریدنم، پیش قدم نشد که نشد.
در یکی از روزهای گرم مدینه، او را دیدم. تا به حال، نورانی تر از خورشید به چشم ندیده بودم، اما آن روز...
مگر میشود انسانی اینقدر نورانی باشد؟
آهسته به سمت زرگر آمد و چیزی به او گفت.
به قیمت خوبی به آن مرد نورانی فروخته شدم.
از آن روز همراهش بودم. با نورش زلال تر و با هر نمازش خالص تر و خالص تر می شدم.
تا دیروز کسی نگاهم نمیکرد، اما از وقتی حسین(ع) خریدارم شد، همه عالم خریدارم شدند؛ سنگ انگشتر بودم، نگین خاتم شدم.
سال ها گذشت و گذشت تا اینکه به کربلا رسیدیم.
من همراه او بودم، وقتی علی اکبر (ع)را در آغوش کشید، وقتی علی اصغر (ع) را روی دستش بلند کرد، وقتی به نهر علقمه رفت وقتی به نبرد رفت وقتی ... خدایا! این انسان ها دارند نور حجتت را خاموش می کنند!
مرد کوفی به طمع غنیمت به سمت ما آمد؛ من را گرفت و با قدرت کشید. چه خیال کرده اید؟ خیال می کنید من حسین (ع) را رها میکنم؟ هرگز !
محکم تر از همیشه او را در آغوش گرفتم.
مرد کوفی خسته شد، دست در میان برد و خنجری بیرون کشید.
و ای کاش آن لحظه رهایش کرده بودم...
▫️#گروهتولیدمحتوایکوثر
✍🏼ف.ذبیحی
💐@farhangikowsar