#سبکزندگیشهدا
🔸ماشین دنبالش آمده بود.
پوتین هایش را واکس زده بودم.
ساکش را بسته بودم.
تند تند اشکهای صورتم را با پشت دست پاک می کردم.
مادر آمد.
گریه میکرد.
❗️«مادر! حالا زود نبود بری؟آخه تازه روز سوم زندگیتونه.»
خودش هم گریه اش گرفته بود...
دستم را کشید،برد گوشه حیاط.
🌷 گفت:«این پاکتها را به نشانی هایی که روش نوشتم برسون.وقت نشد خودم برسونمشون.زحمتش می افته گردن تو.»
✨پولهایی که برای کادوی عروسی اش جمع شده بود،تقسیم کرده بود؛هر پاکت برای یک خانواده شهید.
#شهیدمصطفیردانیپور
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅
🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴مـقـصـر
یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد.با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز می خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر شلوغ می کردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذر خواهی کرد.
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می خونده و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد.
رازونیازشهدا،ص68📚
#شهیدعباسبابایی🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴دیــــــنداریشـــــهدا
تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر! اگه یه چیزی بخوام برام میخری؟ با خودم گفتم؛ حتماً دستِ دوستاش یه چیزی- خوراکی¬ای دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر، چرا نخرم! گفت: کتاب نهجالبلاغه میخوام. اون موقع(دوران طاغوت) کم کسی پیدا میشد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهجالبلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمیگنجه؛ کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمیکردم برا خوندنش وقت بذاره؛ اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ.
دوقلوهای جنگ،ص72📚
#شهیدعلیاکبررحمانیان