«عملهها فریاد نمیزنند» ١
#بخش_اول
ایلی خوابش نمیبرد. چند وقتی میشد که از بستن پلکهایش میترسید. هر بار که چشمانش را میبست صحنههایی به ذهنش هجوم میآورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را میگشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشمهایش رژه میرفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بیخوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال میکرد که این سر و صدا از همسایههاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانهی همسایهست؛ درست در خانهی خودش!
با چشمهای قرمز نیمه باز، در خانه، دوره افتاد. پتو را خوب دور خود پیچید. طبعش سرمایی نبود ولی از فکر اینکه برایش به پا گذاشتهاند، به خود لرزید. مصاحبهی اخیرش به کام خیلیها خوش نیامده بود. میدانست دیر یا زود یکی را اجیر میکنند و عمله، جاسوسی که هیچ، دست به هر جنایتی خواهد زد. سوراخ و سمبهها را خوب گشت؛ نه خبری از زن بود و نه هیچ جنبندهی دیگری. صدا هم قطع شده بود.
خواب که از سرش پرید به افکارش خندید. با خود تکرار کرد:
«هی پسر! حتی یکی رو اجیر کنن نمیاد که داد بزنه، عملهها هیچ وقت فریاد نمی زنند و الا میمیرند!»
اگر چه آن شب را با هزار مکافات خوابید ولی
از آن موقع به بعد اوضاع بحرانیتر شد. دیگر حتی در بیداری صدای زن را میشنید. در حمام، اتاق خواب و حتی محل کار.
فریادهای زن دلخراش بود و بند دل هر شنوندهای را پاره میکرد. ایلی اما نمیتوانست دربارهی آن با کسی صحبت کند.
فقط سرش که خلوت میشد، شقیقههایش را محکم میگرفت و با خود زمزمه میکرد:
«پِیر لعنتی! این همه آدم چرا باید شبیه هیتلر میشدیم؟!».
انگار آدمها وقتی اشتباه میکنند از یک جایی به بعد دنبال یک نفر میگردند که تقصیرها را گردن او بیندازند و اگر کسی را پیدا نکنند به زمین و زمان فحشاش را میدهند. گرچه پِیر بیتقصیر نبود. اصلا از آن وقتی که شیفتهی هیتلر و فاشیست آلمانها شد تقصیرها دقیقا زیرِ سر او شد. مسیحیِ مارونی که سلبریتیِ فوتبال بود و توانسته بود حمایت مسیحیان لبنان را جلب کند. با این همه ظاهرسازی، باز هم استفادهی ابزاری از این عناوین مثل تیزی نور آفتاب پس از تاریکی، چشمها را میزد. همه خوب میدانستند که مرام و منش «قدیس مارونیِ» به کوه پناه برده با آن اخلاق حسنه، هیچ ارتباطی با شخصیت ستیزهجویی مثل پِیر ندارد. بیشتر از پیرو مارونی بودن، معروف بود به مرید مرام هیتلر.
بزرگی میگفت آدم به هر چیزی فکر کند مثل همان میشود. از بس به هیتلر ارادت داشت، شد نسخهی به روز شدهی هیتلر!
دست آخر آتش جنگ داخلی لبنان را خودش افروخت و فکر پاکسازی نسلها را بلند بلند جار زد؛ آن هم به روش هیتلر.
با تشکیل حزب فالانژیستها، حامی بی چون و چرای اسرائیل شد. زیر پوستی هر غلطی را که آنها میخواستند، کردند. هر مسلمانی به تورشان میخورد فرقی به حالشان نمیکرد لبنانی باشد یا فلسطینی و حتی ایرانی یا پاکستانی و ... به بهانههای مختلف، سربه نیست میکردند.
بعد از ترور پسرش «بشیر» توسط چند ناشناس، دیگر برای هدفش، نیازی به بهانه نداشت. هدفی به اسم نسل کشی مسلمانان!
در این مدت، ایلی برای اینکه خوابش ببرد، گذشتهها را از ذهن میگذراند. اما امشب نمیتوانست حریف خوبی برای بیخوابیاش باشد. خسته بود. روی تختخواب نشست. هوای اتاق برایش سنگین بود. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. سردی هوای ژانویه، به دلش چسبید. بیروت غرق در خواب بود. نفس عمیقش را کشیده نکشیده، سر و صدای ذهنش دوباره بلند شد. مستقیم به اتاق کارش رفت. سیگاری روشن کرد و گیلاس مشروبش را تا نصفه پر کرد. مطمئن نبود که این راه حلاش بگیرد ولی راه حل بود دیگر!
حداقلاش این بود که در میان یادآوری گذشته، صدای زن را دیگر نمیشنید. به قرار کاری فردا هم فکر کرد.
بعد از این همه سال نتوانسته بود بعضی چیزها را هضم کند:
«کی باورش میشه اسرائیل مدعیِ انتقامِ هولوکاست با فالانژیستها که خداشون هیتلره، جیک تو جیک شن و بشن مدافع هم!
بدبخت اون مردمی که این شوها باورشون شد»
به دود سیگاری که از لای انگشتانش بالا میرفت خیره شد:
«با رسانه باور هر دروغی راحت میشه»
این را از پِیر و شارون در عمل یاد گرفته بود.
بعد از ترور بشیر، این اسرائیل بود که با دم خود گردو شکست.
خونخواه بشیر شد و با همراهی رسانه، یک شبه با فالانژیستها دستهایشان را تا آرنج کردند تو خون آوارگان فلسطینی و آب از آب هم تکان نخورد...
✍ز،سبحانی
🍃ادامه دارد
@farooq313
➿🔹➿🔹➿🔹
🔹➿🔹➿🔹
➿🔹➿🔹
🔹➿🔹
➿🔹
🔹
«قراردادهای خونین»٣
✍ز. سبحانی
#بخش_اول
حساب شبهایی که او را مخفی کرده بودند داشت از دستش در میرفت. روزنامهها میگفتند که فقط نُه شب از این شبها، در آرژانتین مخفیاش کرده بودند و خدا میداند چقدر طول کشیده بود تا او را به اینجا بیاورند آن هم قاچاقی.
هفده سالی میشد که همه او را به اسم «نیکولاس کلیمن» میشناختند. شبهای اول به این فکر میکرد که چطور شناساییاش کردند؟!
این اواخر هم به این فکر میکرد که آخر عاقبتش چه میشود؟ و از حسابی که سر او برای پنهان کردن خیلی چیزها باز کرده بودند، بیخبر بود.
غائلهی قاچاقش در جهان تمام نشده بود که او را آوردند و نشاندند جلوی کلی آدم با ملیت ساختگی و جعلی.
دور و برشان هم پر بود از خبرنگارانی که مدام از این گوشه به آن گوشه میرفتند تا زاویههای مختلف جلسه را برای غایبان به تصویر بکشند.
فلش دوربینها، چشمهای آبی رنگاش را میآزرد. از پشت عینک، هم میشد جاخوردنش را از دیدن این همه دوربین و آدم، حس کرد. بیشتر از او، خود خبرنگارها متعجب بودند؛ هرجور حسابش را میکردند، آدم روبهرویشان با آن قدِ بلند و کلهی تاس و بینی باریک برگشته، هیچ رقمه به آدولف آیشمن، فرماندهی نازی فاشیستها شبیه نبود. عدهای هم درگوشی گفتند که قیافه و حتی حرفزدنش به یک کارمند سادهی بانک شبیهتر است تا یک فرماندهی عالیرتبهی SS؛ ولی جارچیها بلد بودند خیلی چیزهای عجیب و غریب را واقعی و معمولی جلوه دهند.
مخصوصا برای این روزها که حسابی دستشان خالی بود. آخر، تمام ترفندها و جارزدنهایشان هم نتوانسته بود جوابگوی ذهن پرسشگر جهان و حتی جوانهای یهودی باشد. از یک جایی به بعد، دیگر استدلالهایشان در حدی نبود که طبل هولوکاست را به فرسنگها دورتر یعنی فلسطینِ مسلمانِ بیربط با نازیها را مرتبط کند.
دوستان و همکاران اسحاق شامیر بودند که مثل منجی به دادشان رسیدند و آدولف را از آن سر دنیا یعنی آرژانتین، ربودند و قاچاقی برایشان به ارمغان آوردند. آن زمان، اسحاق شامیر از مأموران موساد بود.
با همهی اینها یک جای کار میلنگید و حساب کتابشان با آدولف جور در نمیآمد. شاید هم طبق قول و قرارهای پنهانی پیش میرفتند ولی ظاهرش هرچه بود، خوشایند نبود. نه خوشایند آدولف و نه خوشایند جارچیها و نه حتی خوشایند مخفیکارها...
آدولف نه فقط قیافهاش به نازیها نمیخورد بلکه حتی محاکمهاش هم شبیه هیچ یک از نازیها نبود.
با خودش فکر میکرد که آخر عاقبت تنها نازی که بیرون از دادگاه نورنبرگ محاکمه میشود؛ چه میشود؟ آن هم در دادگاه اسرائیلی که از قاضی گرفته تا دربان آن، برای سرپوش ملیت جدیدیشان، خون یهودیها را مطالبه میکردند. خواندن ته ماجرا، هوش زیادی نمیخواست، علیالخصوص اینکه خواهان پرونده، اسرائیل بود که در زمان هولوکاست مدعایش، اثری از آن بر روی نقشهی جهان نبود.
آدولف یک لحظه احساس کرد در بدمخمصهای گیر افتاده و آرزو کرد که با همقطارانش در همان نورنبرگ آلمان محاکمه میشد؛ خبر داشت که آنها قبل از محاکمه یا خودکشی کرده بودند یا از قبل مرده بودند و
چند نفری که بدون سرکاری محاکمه شده بودند، آنقدری مهلت داشتند که خاطرات مستند و بیسند در معیت هیتلر را بنویسند و بعد اعدام شوند. در نظر او خوبی آن دادگاه به این بود که داوران آنجا، سران متفقین بودند نه کسانی که به جرم آدمربایی و قاچاق او تحت پیگرد قانون بینالملل بودند؛ اما صدای درونش او را از این دلخوشی بیرون آورد: «بیخیال شو! اینا فرقی باهم ندارند همشون سر و ته یه کرباسن.. »
فلش دوربینها او را از افکار آشفتهای که به سرش چنگ میزدند، جدا کرد، سعی کرد حواسش را جمع سوالهای احساساتی دادستان یهودی کند که بدون مدرک و سند فقط در حال القای یک نمایشنامه بود...
سرجمع همهی جوابهایی که از دهان آدولف خارج شد، تأکید بر بیگناهیاش بود و گاهی هم «مأمور و معذور بودن» را به میان میکشید.
آدولف، هربار، با حرفهای دادستان، گذشته را ورق میزد. صدای اتوبوس و قطارهایی که برای جابه جایی یهودیان آلمان و لهستان فراهم کرده بود در سرش پیچید، گفت: «من میخواستم یهودیها زیر پای خود زمین محکم داشته باشند...»
اگر وراجی دادستان نبود، شاید تا فراخوان جذب یهودیان اروپا برای اتحاد با نازیها توسط آبراهم اشترن و اسحاق شامیر ماجرا را پیش میبرد و حتی از همکاریشان با نازیها در شرق اروپا پرده برمیداشت.
از بخت خوب یا بد او بود که «آبراهم» رهبر گروه «اشترن»، دنیا را از وجود خود راحت کرده بود؛ در عوض، اسحاق شامیر، جانشین او از کلهگندههای اسرائیل بود که میشد با استناد به این حقیقت، خودش را تبرئه کند؛...
🍃ادامه دارد
@farooq313