eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
4.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•°
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 ☘️ ﷽ 🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️ 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
[☘] سلام‌امام‌زمانم صبحتون‌مهدوۍ🌤 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 📿 اݩدڪے صــفر فرج ݩزدیــڪ است😍🦋 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
نکات مهم سخنان رهبری🙃👇🏻
دادن وعده های تو خالی برای ریاست جمهوری جایز نیست باعث دلسردی مردم می شود و گناه حساب می شوند :) https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
مردم نسبت به نظام و انتخابات دلسرد می شوند. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بعضی ها شعار های می دهند که حتی خودشان هم در دل شاید به این شعار ها اعتقاد نداشته باشند و این درست نیست باید با مردم صادق باشند. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
نمایندگان و کسانی که سخن نافذی دارند مردم را برای انتخابات تشویق کنند. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
یک تذکر ضروری: یک امر دینی و انسانیست در جریان عدم احراز صلاحیت به بعضی از کسانی که احراز صلاحیت نشده بودند جفا شد و ظلم شد نسبت های به خودشان و خانواده هاشون داده شد و واقعیت نداشت خانواده های محترم حقیر ..... خب گزارش های غلطی بود و این هم ثابت شد معلوم بود که خلافه منتهی در دهن مردم پخش شد و در فضای مجازی بدون هیچ قید و بندی این چیز ها را منتشر کردند https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بھ نامِ خداۍ روح‌اللّٰھ . . مُحـال !: - تو بھ مـا یاد دادۍِ میشود دست خالـے جـنگید ؛ میشـود یڪ نفر یڪ دنیـا را تکان بدهد !! https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
اسلام و علیک یا روح الله(ره)🖤✨ 🥀✨ رحلت امام خمینی(ره)تسلیت باد.🌸 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🍃با صحبت هاى امروز آقا حجت بر همه ی ما تمام شد! اگر انقلابی هستی، اگر ادعای ولایتمداری داری باید تمام تلاشت رو برای حضور حداکثری مردم انجام بدی...✊ بلندشو رفیق! https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🕌• امام رضا⃟🦋 آقا کبوتر های حرمت🕊🌿 چقدر خوشبخت هستن ☺️✨ که هر روز شما را زیارت میکنند🥺🙂 |✨°أسّلٰام عَݪیڪ یٰا علي اِبنِ موسَی الرِضٰآ أَلمُرٺضٰے °✨| https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 چای رو روی میز روبروی مادربزرگ گذاشتم. مادربزرگ با محبت نگاهی به من کرد و ازم تشکر کرد. بعد از نماز اجازه نداده بودم مادربزرگ از جاش بلند بشه. خودم میز رو چیدم و بعد از غذا جمع کردم و شستم و چای دم کردم. حالا منتظر بودم تا جواب سوالم رو بشنوم - حسین تو محله خیلی تو چشم بود. همه دوستش داشتن و براش احترام قائل بودن. اهل مسجد و هیئت بود. سربزیر و با محبت بود. همه جا ازش تعریف میکردن. وقتی همسایه ها مهتاب رو پیشنهاد کردن فکر کردم که پدرش راضی نمیشه. آخه حاج شاکر آدم سرشناسی بود مال و مکنت زیادی داشت. مهتاب هم دختر زیبایی بود و تازه دیپلم گرفته بود و می خواست دانشگاه بره. ولی حسین بعد از دیپلمش رفت پی کسب و کار . منم یه زن بیوه بودم که از سه سالگی حسین، تک و تنها بچم رو بزرگ کرده بودم. همسایه ها خیلی با من صحبت کردن که تو این محله کسی به پسر تو جواب رد نمیده. منم دل زدم به دریا و حسین رو مجبور کردم بریم خواستگاری. ولی انتظار برخورد گرم و صمیمی حاجی رو نداشتیم. با خوشحالی از ما استقبال کرد. چند روز بعد هم جواب مثبت دادن. واقعا برامون عجیب بود. - خب چرا ؟ - خیلی گذشت تا علتش رو فهمیدیم. وقتی که مادرت تو رو حامله بود. مادربزرگ آهی کشید و چای اش رو سر کشید - مهتاب چند ماه بعد از فوت مادرش تو مسیر مدرسه با سامان آشنا میشه. سامان دانشجو بود و تو مسیر رفت و امدش مهتاب رو میبینه و عاشقش میشه. هی به مهتاب ابراز علاقه میکنه. مهتاب هم که تازه مادرش رو از دست داده بود دلش از محبت های سامان میلرزه و خاطرخواهش میشه. حاجی که میفهمه تحقیق میکنه میبینه سامان یه دانشجوی بیکاره و چیزی نداره. خانوادش هم توی روستا کشاورز هستن. حاجی شدید مخالفت میکنه. مهتاب رو تهدید میکنه و تحت فشار میذاره که به سامان جواب منفی بده. ولی مهتاب چیزی به سامان نمیگه. سامان هم از همه جا بی خبر تابستون رو برمیگرده روستا و با خانواده اش صحبت میکنه تا پاییز که برمیگرده دانشگاه از خانواده مهتاب برای خواستگاری وقت بگیره. ما هم بی خبر ،سامان که رفته بود رفتیم خواستگاری و فوری جواب مثبت گرفتیم. - مادرم چرا قبول کرده بود؟ - پدرش به زور کتک و تهدید ازش جواب مثبت گرفته بود. با نامزدی هم مخالفت کرده بود. ما هم قبول کردیم عقد و عروسی رو یکجا بگیریم. حاجی جشن بزرگی گرفت و همه چیز رو خودش به عهده گرفت. منم که زن تنهایی بودم و روم نمیشد تو کارهاشون دخالت کنم. همه چیز سریع پیش رفت و ما متوجه نارضایتی مهوتاب نشدیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 - مهتاب رو آوردیم توی همین خونه. منم رفتم زیرزمین رو آماده کردم و وسایل هام رو بردم تا مزاحمشون نباشم. روزهای اول مهتاب خیلی کم حرف و آروم بود. نه با من و نه با حسین گرم نمیگرفت. هر چقدر حسین بهش محبت میکرد و نازش رو میکشید باز هم مهتاب سرد برخورد میکرد. فکر میکردم چون خودش رو بالاتر از حسین میدونه مغروره ولی گاهی که چشمهای سرخش رو ازم مخفی میکرد فهمیدم که تو تنهایی هاش گریه میکنه. حسین رو کلافه کرده بود. نه حرف میزد که دردش رو بدونیم نه آروم میگرفت که فراموش کنیم. یک ماهی که گذشت کم کم شرایط رو قبول کرد و با محبت هایی که بهش میکردیم داشت دلبسته زندگیش میشد. دلیل رفتار هاش رو به ما نگفت حسین هم دیگه بروش نیاورد. تابستون داشت تموم میشد که فهمیدیم مهتاب بارداره. همه خوشحال بودیم. خانواده اش هم بهش سر زدن. همه چیز به نظر خوب بود. ولی فقط یه هفته طول کشید. بعد یهو همه چیز خراب شد. ******* مهتاب تمام هفته به خودش گفته بود که تو دیگه مادر شدی و باید به فکر بچه باشی. دیگه نباید بخاطر این ازدواج اجباری اوقات خودت و شوهر و بچه ات رو تلخ کنی. البته خوبی های حسین و مادرش پذیرفتن موقعیتش رو براش راحت تر کرده بود. داخل یخچال رو نگاه کرد دلش یه چیز ترش میخواست ولی پیدا نکرد. حسین خونه نبود چادر سر کرد تا بره سوپری. به سمت انتهای کوچه قدم برمیداشت ولی نمیدونست چه اتفاق تلخی قرار زندگیش رو زیر و رو کنه. چند قدمی به انتهای کوچه مونده بود که با دیدن سامان نفسش حبس شد. سامان قدمی به سمت مهتاب برداشت و با صدایی که بغض و حرص توش موج میزد گفت - مهتاب ... چطور تونستی این کار رو با من بکنی؟ مگه قلبت از سنگه؟ مهتاب فکرش رو نمیکرد که سامان سراغش بیاد. بهت زده به سامان خیره شده بود و نمیدونست چی باید بگه. انتظار داشت سامان با شنیدن خبر ازدواجش برای همیشه فراموشش کنه. ولی سامان روبروش ایستاده بود و ازش توصیح میخواست. صدای سامان کمی ملتسانه شده بود و این به دل مهتاب چنگ میزد - چرا صبر نکردی؟ چرا منو راحت کنار گذاشتی؟ گفتم عاشقتم. مگه نگفتی باشه منتظر می مونی؟ سامان دیگه از حرص نفس نفس میزد و مهتاب به سختی سرپا ایستاده بود. چرا سامان دنبالش گشته بود. که چی بشه. کار از کار گذشته بود. مهتاب شوهر داشت و کودکی در وجودش. مهتاب اشکهایی که بی اختیار از چشم هاش جاری شده بود رو با دست پاک کرد و گفت 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 - سامان من بد کردم. ولی به اختیار نبود. نمیگم منو ببخش ولی فراموشم کن و برو. - میفهمی چی میگی؟ میفهمی عشق چیه؟ یک هفته است شنیدم ازدواج کردی فقط به این امید که دروغه دنبالت گشتم ... نه تو نمیفهمی تو که عاشق نیستی. - به چه حقی با زن من درباره عشق حرف میزنی؟ مهتاب با شنیدن فریاد عصبی حسین به پشت سرش نگاه کرد. احساس کرد الانه که قلبش از تپش بایسته. حسین از عصبانیت کبود شده بود و دست هاش رو مشت کرده بود. از کنار مهتاب رد شد و روبروی سامان ایستاد. ناگهانی دست مشت شده اش رو به گونه سامان کوبید. سامان که غافلگیر شده بود تعادلش رو از دست داد و نقش زمین شد. حسین رو به مهتاب که رنگ از رخسارش پریده بود با صدای بلند و تحکم وحشتناکی گفت - گم شو برو خونه تا تکلیفت رو مشخص کنم. مهتاب با ترس به حسین خیره بود و قدرت حرکت نداشت. سامان بی توجه به دردی که تو صورتش میپیچید به چهره وحشت زده مهتاب نگاه کرد و نگران از اتفاقی که ممکنه برای مهتاب پیش بیاد با التماس به حسین رو کرد و گفت - اشتباه میکنید. مهتاب گناهی نداره. من فقط... حسین با عصبانیت حرفش رو برید و فریاد زد - دهنتو ببند و اسم زن منو به زبون نیار بعد عصبی رو به مهتاب کرد و با خشم داد زد - چرا هنوز اینجایی؟ تا وسط کوچه سیاه و کبودت نکردم برو خونه لرز به تن سامان افتاد با مهتاب چکار کرده بود. حسین شوهرش بود و معلوم نبود چه برخوردی ممکنه با مهتاب بکنه. صداش رنگ التماس گرفت - باور کنید دروغ نمیگم. من بی خبر اومدم سراغش. باورم نشده بود که ازدواج کرده دنبالش میگشتم. حرفهایی که زدم فقط از عصبانیت بود. قسم میخورم دیگه مزاحمتون نشم. سامان نگران به حسین چشم دوخت تا ببینه با حرفهاش تونسته از عصبانیت حسین کم کنه یا نه. هرچند هنوز چهره اش کبود بود ولی به نظر رنگ نگاهش عوض شده بود. دیگه جرات نداشت حرفی بزنه. با تمام وجود از روزهایی که پیش روی مهتاب بود واهمه داشت. فکرش رو هم نمیکرد اینجور مهتاب رو تو شرایط اتهام قرار بده. حسین با خشمی که توصداش مشهود بود جواب داد - حرفهات رو باور میکنم. به شرطی که آخرین باری باشه که تو این محله میبینمت. بعد رو به مهتاب که وحشت زده با دست به دیوار تکیه کرده بود نگاه کرد. معلوم بود مهتاب نمیتونه قدم از قدم برداره. قدمی سمتش برداشت که مهتاب لرزی کرد و کمی خودش رو جمع کرد. حسین زیر لب استغفر الله ای گفت و بازوی مهتاب رو گرفت میخواست دنبال خودش بکشدش ولی دلش رضا نداد تا مهتاب حامله بیشتر از این بترسه. صداش که تمام مدت بلند و عصبی بود رو کمی آروم کرد و گفت - بیا بریم کاریت ندارم. حسین مهتاب رو به سمت خونه میبرد و تو دلش التماس خدا رو میکرد تا این آتیش رو تو قلبش خاموش کنه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 مهتاب به سختی قدم برمیداشت. درحالی که حسین بازوش رو گرفته بود و به سمت خونه هدایتش میکرد. هیچ کدوم حال خوشی نداشتند. مهتاب بخاطر دل شکسته سامان و غرور و غیرت له شده حسین عذاب وجدان داشت ... حسین که فهمیده بود چرا مهتاب ماه اول ازدواج غمگین و سرد بود قلبش به درد اومده بود ... سامان که تحمل رفتن مهتاب رو نداشت سرش رو بین دستهاش گرفته بود و چشمهاش رو بسته بود. حسین کلید انداخت و در حیاط رو باز کرد - برو تو... مهتاب داخل شد و پشت سرش حسین. مادر وسط حیاط ایستاده بود و با اومدن پسر و عروسش نگاهی به اونها کرد. چهره مهتاب رنگ پریده بود و چهره عصبی حسین کبود. با نگرانی گفت - چی شده حسین؟ - ببخشید مادر من، واقعا حالم خوب نیست. شب برمیگردم با هم حرف میزنیم. حسین به سمت موتورش رفت و با موتور از حیاط خارج شد. مهتاب هم با سر پایین از کنار مادرشوهرش رد شد و وارد خونه شد. مادر نگران و بی خبر وسط حیاط ایستاده بود. با دلهره به در بسته حیاط خیره شد. به سمت در رفت و در رو باز کرد نگاهی به کوچه انداخت ولی خبری از حسین نبود. دلشوره تمام وجودش رو گرفته بود. خواست به داخل برگرده ولی چند تا از همسایه ها صداش کردند و به سمتش اومدند و تمام اتفاقاتی که شاهد بودند رو با آب و تاب براش تعریف کردند. ******** مادر بزرگ سکوت کرد و چشم دوخت به چشمهام. - اون آخرین باری بود که تو چشم های پسرم نگاه کردم. وقتی در رو بست و رفت دلم لرزید. وقتی همسایه ها گفتند که چه اتفاقی افتاده فهمیدم که چرا دلشوره دارم. همسایه ها که رفتند در رو بستم و به در تکیه دادم. مهتاب از پشت پنجره نگاهم میکرد. نگرانی تو چشمهاش موج میزد. دلم براش سوخت. دلم برای پسرم هم سوخت. حتی برای سامان. ولی نمیدونستم که دلم باید برای خودم بسوزه که دیگه قرار نیست پسرم رو ببینم. حسین وقتی داشت از چهارراه رد میشده تصادف میکنه و .... چشمهای مادربزرگ خیس اشک شد و دیگه ادامه نداد. - ببخشید باعث شدم یاد گذشته ها بیافتید - بچم اونقدر ناراحت بود که نتوتسته بود موتور رو کنترل کنه وشدید تصادف کرده بود. وقتی باباش فوت کرد فقط سه سالش بود. از اون موقع دست تنها بچم رو بزرگ کرده بودم. از دست دادن تنها بچه ات که به تنهایی بزرگ کردی کمر آدم رو میشکنه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•°
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 ☘️ ﷽ 🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️ 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd