•°🌱
یااباعبدلله✨
اَسیرِ عِشقِ
حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم🙃
بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ
حَقیِر میمیرَم💔
لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ🚶♀
اَگَر چِه نوٌکَرَم
اَماّ اَمیر میمیرَم😌🖐🏻
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
حضرتِ آقا امروز اولین مرحله از واکسن ایرانی را دریافت کردند.
با آرزوی صحت و سلامت و طول عمر بابرکت برای ایشان..(:
- تنت به ناز طبیبان نیآزمند مَباد💚
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
✨●﷽●✨
•💬• #کلام_اهل_نور
با دوستت آࢪام بیا، چه بسا که ࢪوزے دشمنت شود و با دشمنت آࢪام بیا، چه بسا که ࢪوزے دوستت شودツ
۞امام علے《؏》😌✨
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
همین امروز
همین الان
اتفاقی یه صوت که چندوقت پیش دانلود کرده بودم رو داشتم گوش میدادم🍃
بدجور دلم شکست
صوت درمورد غریبی و سختی هایی که امام زمان (عج) میکشند بود
میفرستم کانال
حتما گوش بدید
یه جای خلوت به این صوت گوش بدید و حتما بهش فکر کنید
ببینیم با خودمون چند چندیم؟
چیکار کردیم برای آقا؟😔
🍃دوست دارم همه گوش بدید🍃
👇🏻
1_541809078.mp3
5.69M
آدم از قله اورست پرت بشه
تکه تکه بشه
ولی از چشم های مهدی فاطمه نیوفته😔✋🏻
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#امامزمانۍ
دلـم♡جز هوایت هوایے ندارد↻
لبـم غیر نامت نوایے ندارد∞
وضو و اذان و نماز و قنوتـــ🤲🏻ــمツ
بدون ولایتــ∞ـــ بهایی ندارد∅
دلـی که نشد خانه ی یاس نرگس☆
خرابــ✨ـــ و است و ویران ، صفایے ندارد⇩
بیا تا جوانم بده رخ نشانم♥
که این زندگانے وفایی ندارد …🙁
#اللھمعجللولیکالفرج
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#امامزمانۍ
خداونـــ🤲🏻ــدا رسان از ما سلامش•🖐🏻•
به گوشـツ ما رسان یا رب کلامش•♥️•
به سوز سینـــ✨ــــه ی مجروح زهرا•🕊•
نما تعجیلــــ💫ــــ در امر قیامش•🦋•
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🕌• #سلامی_عاشقانه
امام رضا⃟💜
دلـمنـگـمشـدھگـࢪپیـداشـد
.
بسـپاࢪیـدامـانـاتـࢪضــا🌱
.
واگـࢪازتپـشـافتـاددلـمـ
.
ببـࢪیـدشـبـھملـاقـاتـࢪضــا💔
.
|✨°أسّلٰام عَݪیڪ یٰا علي
اِبنِ موسَی الرِضٰآ أَلمُرٺضٰے °✨|
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت93
- همین خونه است؟
با سر جواب مثبت دادم. محمد شیرینی به دست زنگ آیفون رو فشرد. به سکینه خانم نزدیکتر شدم و تقریبا پشتش قرار گرفتم.
کمی بعد در باز شد. سامان جلوی در ایستاد و متعجب به افراد ناشناس روبروش نگاه کرد. با دیدنش از شانس بدم شاکی شدم. آخه چرا این وقت روز خونه است؟
- بفرمایید امرتون؟
سکینه خانم دستش رو گذاشت پشتم و منو کمی به جلو کشوند.
- بخاطر فرشته جون مزاحمتون شدیم
سامان که تازه متوجه من شده بود چشم دوخت به من. عمیق و متعجب خیره چشمهام شد و من سریع نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین گرفتم. سامان هم نفسش رو بیرون داد و با لحن کلافه ای گفت
- بفرمایید داخل ... من جلوتر میرم خبر بدم.
سامان جلوتر داخل شد و با کمی مکث آقا صادق داخل رفت. پشت سر هم به سمت مبل ها رفتیم و نشستیم. محمد آخر از همه شیرینی رو روی میز گذاشت و روی مبل تکی کنار من نشست.
تو سکوت منتظر نشسته بودیم که سامان و پشت سرش مادرم از اتاق بیرون اومدن. مادرم شومیز و شلوار توسی رنگ پوشیده بود و شال سیاهی سرش بود. کنار هم روی مبل نشستند و سامان خوشامد گفت. ولی مادر در حالی که سلام میداد سریع نگاهش رو روی همه مون گردوند و رو من ثابت کرد. چند ثانیه نگاهم کرد و ازم چشم گرفت.
آقاصادق رو به سامان گفت
- میبخشید سرزده مزاحم شدیم. اگه اجازه بدید خودم رو معرفی کنم و علت مزاحمت مون رو بگم.
من صادق صولتی هستم و ایشون همسرم سکینه خانم. پسرم هم محمد همکلاس دانشگاه فرشته خانم هستند.
اضطراب داشتم و روی حرف هاشون متمرکز نبودم.
به گفته سامان، ماهان مدرسه بود و ملیسا مهد کودک. از مریضی مادربزرگ گفته شد و علاقه محمد به من. در آخر سکینه خانم پیشنهاد محرمیت رو مطرح کرد و تمام حواسم رو به جواب مادرم جمع کرد.
- فرشته خیلی وقته خودش برای خودش تصمیم میگیره و یه جورایی ما هیچ کاره اش هستیم. پدرش هم فوت کرده و تصمیم کامل با خودشه. ما هیچ دخالتی نمیکنیم.
احساس کردم نفس کشیدن برام سخت شده. حتی برای حفظ ظاهر هم سعی نکردن برام بزرگتری کنن. محمد و مادرش به هم اشاره ای کردن و بعد نگاهی به من انداختن. سکینه خانم از جاش بلند شد و گفت
- مثل اینکه حرف دیگه ای نیست. بهتره زحمت رو کم کنیم.
همه بلند شدیم و با خداحافظی مختصری از خونه خارج شدیم. دوباره محمد پشت فرمان نشست و از آینه به من نگاه کرد. ماشین رو که حرکت داد گفت
- به نظرم اومد حالت خوب نیست. به مادرم اشاره کردم زودتر پاشیم.
- ممنون الان بهترم.
ولی بهتر نبودم. از پدر و مادر محمد خیلی خجالت کشیدم. سکینه خانم که سکوت کرده بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد رو کرد به من و بدون حرفی دوباره روش رو برگردوند. نفس صداداری کشید و گفت
- آقا صادق الان باید چکار کنیم؟ اینا که از بس یخ بودن یه چای هم ندادن.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت94
- بی جهت دست دست نکنیم. بریم مسجد پیش حاج آقاصمدزاده. یه محرمیت بخونه تا وضعیت مادربزرگ فرشته مشخص بشه.
آقا صادق نگاهم کرد و گفت
- مادربزرگت خبر داشت؟ ... نظری نداشت؟
یاد حال مادربزرگ افتادم. با بغض جواب دادم
- میدونست. صبح منتظر شما بود ولی حالش بد شد.
سکینه خانم دست انداخت زیر چونم و سرم رو بلند کرد
- بغض نکن عروس خانم شگون نداره
نگاهی به چشم های مهربونش کردم و سعی کردم لبخند بزنم. درسته این تنهایی خیلی برام تلخه ولی انصاف نیست اوقات محمد و خانواده اش رو تلخ کنم.
تا اذان خودمون رو به مسجد رسوندیم. بعد از نماز تسبیحات میگفتیم که خانمی کنار سکینه خانم نشست و باهم گرم احوال پرسی کردن و مشغول صحبت شدن.
- معرفی نمیکنی؟
سکینه خانم با ذوق جواب داد
- اگه خدا بخواد عروسمه
- واقعا .... چه بی خبر....
- آخه هنوز مراسمی نگرفتیم.
صدای گوشی نذاشت سکینه خانم به حرفش ادامه بده
- فرشته جان پاشو آقایون بیرون منتظر ما هستن.
بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. سکینه خانم سریع پرسید که چیشد
- حاج آقا گفت بریم مدارک هامون رو بیاریم و عصری دفترش باشیم. اونجا محرمیت میخونه.
بعد رو به محمد کرد
- من و مادرت رو برسون خونه فرشته رو هم ببر مدارکش رو بیاره. اگه چیزی هم لازم میدونید بخرید.
محمد اولین کاری که بعد از رسوندن پدر و مادرش کرد این بود که جلوی یه رستوران نگه داشت
- اول بریم یه چیزی بخوریم
منتظر سفارش نشسته بودیم. سعی میکردم لبخند بزنم و روزشون رو خراب نکنم ولی شرایطم خیلی ناراحتم کرده بود و مطمئن بودم ناراحتیم از چشم هام معلومه.
سفارش رو رومیز گذاشتن. محمد گره دست هاش رو باز کرد و گفت
- میدونم بخاطر ماردبزرگت و رفتار مادرت ناراحتی. دست داشتی تو شرایط مناسب تری میومدم خواستگاری. ولی باور کن اشتباهه که منتظر شرایط دلخواهمون بشیم. تا اینجا که اشتباه بود. این همه صبر کردیم ولی همه چی بدتر شد. از من دلخور نباش. بخاطر خودت عجله میکنم.
نگاهی به محمد کردم که مثل من فقط لباش لبخند داشت ولی نگاهش کلافه بود
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت95
- از شما دلخور نیستم. این شرایط دست شما نبود ... همیشه به خودم دلداری میدادم که درسته تنهام ولی مادربزرگ هست. فکر نمیکردم تو روزهای مهم زندگیم اون هم تنهام بذاره
- اینو نگید. شما که میگفتید مهم ترین کس زندگیتون خداست. اگه به حرف هاتون ایمان دارید نباید اینهمه به تنهاییتون فکر کنید. نذارید خدا تو زندگیتون کمرنگ بشه.
حرف محمد بیشتر دلم رو آتیش زد. چرا اینهمه شاکی شدم. خدا اینهمه هوامو داشته. مادربزرگ پیرم رو اینهمه سال برام نگه داشته و بین من و محمد محبت قرار داده. چقدر آدم ناشکری شدم.
با بغض آهی کشیدم
- حق با شماست. آدم ناشکری شدم.
تو دلم به محبت های خدا فکر کردم و نعمت بزرگی که جلوی روم نشسته بود. چرا بجای شکر شکایت کنم؟
یاد خدا قلبم رو آروم کرد سکوت محمد هم کمک کرد با خودم کنار بیام لبخندی زدم و گفتم
- غذا سرد میشه. بهتره بخوریم.
محمد که دید حالم بهتره اشتهاش باز شد. قاشق به دست گرفت و شروع به خوردن کرد. منم دلم میخواست مثل محمد راحت بخورم ولی خجالت میکشیدم و آروم میخوردم.
غذاش که تموم شد تکیه داد و گفت
- خدا رو شکر ولی به دست پخت تو نمیرسید. دیشب پدر و مادرم هم از دستپختت خوردن. خیلی به هممون چسبید.
با لبخند نوش جان گفتم و چند قاشق باقی مونده غذام رو خوردم
*************
- چرا نمیای؟
- نمیدونم چی بپوشم مناسب تره
- مهم نیست الان میریم خرید فقط مدارکت رو بردار و چند دست لباس که خونه ما بپوشی.
با این حرف خیلی بی قرار شدم. میدونستم اینطور میشه ولی روم نشد دیگه حرفی بزنم
- فرشته .... چی شدی ...
سریع گفتم الان میام و گوشی رو قطع کردم. بی توجه به تپش قلبم سریع آماده شدم. وسایلم رو پشت گذاشتم و خودم جلو نشستم. با خجالت سلام آرومی دادم و به روبروم نگاه کردم. محمد لبخند به لب داشت و سرخی گونه هام رو به روم نمیآورد.
جلوی یه پاساژ نگه داشت تا بریم خرید کنیم.
- چی بخریم؟
- اول یه انگشتر نشون بگیریم. بعد هم یه مانتو و روسری مناسب یه تازه عروس. بقیه اش رو هم بریم تو پاساژ ببینیم از چی خوشت میاد و لازم داری.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت96
در ماشین رو که باز کردیم یهو یاد زینب افتادم. دستگیره در رو ول کردم و رو کردم سمت محمد. متوجه شد که میخوام چیزی بگم
- چیزی شده؟
- راستش همه چی سریع شد وقت نکردم به زینب اطلاع بدم ممکنه دلخور بشه. ماهان هم خبر نداره. شاید نتونه بیاد ولی خبرش کنم بهتره.
- خب یه تماس بگیر باهاشون صحبت کن.
- میشه تنهایی صحبت کنم
- این چه حرفیه من پیاده میشم تو تماس بگیر.
محمد به کاپوت ماشین تکیه داد و منتظر من موند. با زینب و ماهان تماس گرفتم و اتفاقات این دو روز رو براشون تعریف کردم. هردو ناراحت شدن ولی نمیتونستن بگن این کار رو نکنم. ماهان ازم معذرت خواست که نمیتونه بیاد پیشم. ولی زینب ازم آدرس خواست تا اگه بتونه بیاد.
********
همه وارد دفتر حاج آقا شدیم که درست کنار مسجد بود.
آقاصادق و حاج آقا باهم دست دادن و با سلام و احوالپرسی همه روی صندلی ها نشستیم.
- خب جناب صادقی اگه مدارک رو ....
با صدای در حرف حاج آقا نصفه موند
- بفرمایید
در باز شد و آقای حاجی زاده و همسر و دخترش زینب وارد شدن. با چنان ذوقی سمت زینب پرواز کردم و بغلش کردم که اگه خواهر واقعیم بود بیشتر خوشحال نمیشدم. آروم دم گوشش گفتم
- ممنون که اومدی
- برام کمتر از خواهر نیستی چرا نیام.
کمی از زینب فاصله گرفتم
- چه خوشگل پوشیدی؟
لبخند خجولی زدم و گفتم
- سلیقه محمده.
متوجه نگاه مادر زینب شدم. سلام کردم ولی پدر زینب با آقاصادق گرم گرفته بود و با هم احوال پرسی میکردن. حاج آقا گفت
- آقا صادق معرفی نمیکنید؟
- ایشون آقای حاجی زاده هستند. توفیق بود امسال باهم همسفر اربعین شدیم.
پدر زینب نگاهی کرد به من و گفت
- سلام دخترم
جوابش رو که دادم رو کرد به حاج آقا گفت
- راستش وقتی دخترم گفت که فرشته میخواد چکار کنه سریع خودم رو رسوندم که منصرفش کنم ولی با دیدن آقای صولتی خیالم راحت شد.
بعد دوباره رو کرد به من گفت
- دخترم شما با زینب برای من فرقی نداری. کاش ما رو در جریان میذاشتی. مطمئن باش از هیچ کمکی کوتاهی نمیکردیم.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
☘️
﷽
🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع)
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
السلام علیک یا امام الرئوف
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🌞✨•#طلوع
به تو از دور ســــ🖐🏻😃ـــــلام
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
✨●﷽●✨
•💬• #کلام_اهل_نور
كسے كه ما را دوســ♥️ـــت بدارد، از مـــ🖐🏻ـــا اهلــ∞ـــ بيت است•✌️🏻🕊•
۞امام حسین《؏》😌✨
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
[• #سیدناالقائد•]
✎تـو مـــــ🌜ــــاه زیباے روے زمینی
•🌍💫•
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#خداےمنـ
خدایی که به پرندگان مسیر را نشان میدهد انسان را نیمه راه رها میکند؟!
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
[• #راوی_حماسه_ها•]
دشمن قصد دارد با پول مردم و با حذف هیأتها و قشر مذهبی در جامعه جا باز کند و اگر جبهه انقلاب، حرفهای وارد میدان نشود عقب خواهیم ماند، پس اگر دیر به میدان بیاییم افراد دیگر میآیند و اگر بیاییم و نمانیم تاثیر مداوم نخواهیم داشت.
#حاج_حسین_یکتا
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#شہیدانھ
فقط یڪ بار ڪافے اسٺ از تہ دل خدا رو صدا کنید،
دیگر مالِ خودتان نیستید..
مال او میشوید!🌱
_شهیدامیرحاجامینی
.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd