#خداےمنـ
«إِيّاكَ نَعبُدُ وَإِيّاكَ نَستَعينُ»
پروردگارا تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم..🚶🏻♂♥️
- حمد/۵
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•📿 • #ثواب_یهویے
همین الان ۱۰ تا صلوت برای شفای همه بیماران ختم کن
اجرتون با مهدی صاحب الزمان
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت97
- شما همیشه به من لطف داشتید. کم به شما زحمت ندادم. زینب کم برام خواهری نکرده. بیشتر شرمنده ام نکنید.
- خیلی خب دیگه بهتره بشینید و کمی هم مراعات آقا محمد رو بکنید. بنده خدا دل تو دلش نیست.
همه با این حرف حاج آقا با خنده به محمد که کلافه شده بود نگاه کردن. همه نشستیم. من روی صندلی کنار محمد نشستم. حاج آقا نگاهی به مدارک هامون کرد و بعد صیغه محرمیت سه ماهه ای برامون خوند.
قبلت رو که گفتم سرم رو پایین انداختم ولی محمد نفس عمیقی کشید و با لبخند سرش رو کمی بلند کرد.
- اجازه میدی؟
محمد رو نگاه کردم از تو جیب کتش انگشتر نشون رو درآورد و با لبخند دستش رو گرفت سمتم. دستم که میلرزید رو گذاشتم تو دستش و انگشتر رو تو انگشتم کرد. دستام یخ بسته بود و نگام از خجالت جمع پایین بود. همه دست زدن و بهمون تبریک گفتن. تبریک ها و روبوسی ها که تموم شد همه از دفتر بیرون اومدیم. پدر و مادر محمد با پدر و مادر زینب خداحافظی کردن و از حضورشون تشکر کردن. منم دوباره زینب رو بغل کردم و ازش تشکر کردم.
- خوشبخت بشی ... من هنوزم خواهرتم هرمشکلی داشتی بهم بگو.
- ممنون اگه نمیومدی حتما یه دل سیر گریه میکردم.
- این چه حرفیه بجای این فکر ها برو پیش آقای دوماد که بدجور منتظرش گذاشتی.
نگاهم سمت محمد چرخید که به ماشین تکیه داده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد. سریع از زینب و پدر و مادرش خداحافظی کردم و سمت محمد رفتم. آقا صادق پشت فرمون نشسته بود و سکینه خانم کنارش. پس من و محمد باید عقب بشینیم.
- ببخشید منتظرت گذشتم
- من که خیلی وقت منتظرم
با لبخند کنار کشید و در رو برام باز کرد. منم جواب لبخندش رو دادم و سوار شدم.
- میشه برم ملاقات مادربزرگم؟
سکینه خانم سرش رو برگردوند و با محبت نگام کرد
- آره عروس گلم. الان همگی باهم میریم ملاقات مادربزرگت.
سرم رو پایین انداختم. سکینه خانم هم سرش رو برگردوند. محمد دستش رو آورد و دستم رو تو دستش گرفت. از خجالت سرم رو بیشتر پایین گرفتم. محمد سرش رو نزدیکتر کرد و تو گوشم گفت
- تو چقدر خجالت میکشی؟ ... اینجور نمیشه باید یخت رو آب کنم
سرم رو بالا آوردم و سوالی نگاهش کردم. دستش رو دور شونه ام انداخت و خودش رو بهم نزدیکتر کرد. با اینکارش تپش قلبم شدت گرفت و احساس کردم از درون میلرزم. با این حال از محبت محمد شادی عمیقی تمام وجودم رو پر کرد. هم سرخ شده بودم هم لب و چشمم میخندیدن.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت98
رفتیم بیمارستان. از پشت شیشه به مادربزرگ نگاه کردم. شده بود یه پوست و استخون. همینجور داشت آب میرفت. کسی چیزی بهم نمیگفت ولی خودم متوجه شرایط بودم. بخاطر محمد زیاد ملاقات رو طول ندادم. تمام مدت محمد دستم رو رها نمیکرد. سوار ماشین که شدیم در گوشش گفتم
- نترس فرار نمیکنم
ابرو هاش رو بالا داد و گفت
- مثل اینکه اثر کرده و داره یخت آب میشه.
لبخند منو که دید دستم رو بلند کرد و بوسید
- میدونی یکم تو این پنج سال عقده ای شدم. فکر نکنم حالا حالا ها دست از سرت بردارم.
محمد اصلا حضور پدر و مادرش رو درنظر نمیگیره. از اینکه پیش اونها اینقدر راحت برخورد میکنه خجالت میکشم ولی برام عجیبه که اینقدر آرومم و دلم میخواد همین رفتارش رو ادامه بده.
شوخی های محمد داره به زندگیم رنگ جدیدی میده. شاید گمشده زندگیم همین محبتهاست که نبض خو گرفته به سکوتم رو به تلاطم بندازه. غرق احساس خرج کردن های محمد بودم که آقاصادق ماشین رو نگه داشت. نگاهی به خونه شون کردم. باید پیاده میشدم و زندگی جدیدم رو شروع میکردم.
*******
دلم نمیخواست از سر سجاده بلند بشم. نمازم تموم شده بود . تسبیح رو برداشتم و برای بار دوم شروع کردم
- اللهم صل علی محمد وآل محمد
چند تقه به در خورد. بفرمایید گفتم و محمد در رو باز کرد. سرش رو تو آورد و گفت
- چقدر با چادرنماز قشنگ میشی.
لبم به خنده وا شد. از سر سجاده بلند شدم و سجاده رو جمع کردم. محمد کامل اومد تو و در رو بست.
- مامان میگه بیا تا شام آماده بشه کمی میوه بخور.
سجاده رو گذاشتم سر جاش. محمد لبه تخت نشست
- اینجا راحتی؟
- ممنون خوبه
نگاه شیطونی کرد و گفت
- البته من ترجیح میدادم بیای اتاق من. ولی چه کنم که مامان هوا تو داره.
دست به سینه گفتم
- دیگه چی؟
- دیگه ... دلم میخواست وقتی خواب بودی بهت سر بزنم مامان نذاشت.
با لبخند کنارش نشستم و نگاهش کردم
- چرا چادرت رو در نمیاری؟
- لباسم مرتب نیست. اگه یه لحظه بری بیرون آماده میشم میام.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#بیو_مذهبی |•🔗•|❥⇠
حال من با تنفس در هوای بین الحرمین خوش می شود🙃🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
دستتاماحکایتیدارد..(:
۶تیرسالروزسوءقصدبهجانِ
رهبریدرسال۶۰درمسجدابوذر
.
-اللهماحفظقائدناالامامالخامنهای🤍
#رهبر_انقلاب
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
-بَـچھهاے حآجے✨
-بَـچھهایحآجقاسِـم✨ حرفی ، سخنی ، انتقادی🌹 گوشِجآن؟ (: https://harfeto.timefriend.net/1695
سلام
امروز چالش داریم🍃
برادرشهید دارید؟
هرکس درمورد برادر شهیدش بگه
از ماجرای آشنا شدن با شهید بزرگوار تا کمک های که بهتون کردند و .......
در کانال قرار میدیدم✋🏻🍃
سلام
من میخوام یه خاطره از برادر شهیدم بگم🙃
برادر شهید بنده آقا محسن حججی هستند☺️
اکثرا ایشون رو میشناسید✨
خب اگه بدونید من چجوری با ایشون آشنا شدم؟
زمانی که ایشون به شهادت رسیدند بنده مشهد بودم
توی حرم بودم که....
که گفتند خانواده شهید محسن حججی اومدن حرم و مراسم هست🥲
بنده در مراسم حضور داشتم🙃
اونجا بود که با ایشون آشنا شدم و روز به روز بیشتر با ایشون آشنا شدم
و الان بعد از چندسال که ایشون به شهادت رسیدند برادر شهید بنده هستند و اکثر جاها به بنده کمک کردند🙂✨✋🏻
حتی ایشون چندبار به خواب بنده هم اومدن🥲🌻...
یاعلیمدد💚
[• #راوی_حماسه_ها•]
بهشتی دریایی بود که وقتی بر مسند قضا مینشست، هیچ چیز مانند عدالت او را آرام نمیکرد و مثل ظلم هیچ چیز او را متلاطم نمیکرد.
#حاج_حسین_یکتا
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd