eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣 اما سمانه نمیتوانست، در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر، از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد، کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه، که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی، اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد، او فقط میخواست، کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه، سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد، سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل😭 کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد، و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند، زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت، نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست، خوشحال بود از این وصلت، چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید، خوشحال بود، کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd