eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
•😍• ڪت و شلوار دامادۍاش را تمیز و نو در ڪمد نگہ داشتہ بود😇 بہ بچہ‌هاۍ سپاه مےگفت: «براۍ اینڪہ اسراف نشود، هر ڪدام از شما خواستید داماد شوید، از ڪت و شلوار من استفاده ڪنید. این لباس ارثیہ‌ۍ من براۍ شماست.»😇 پس از ازدواج ما، ڪت و شلوار دامادۍ محمد حسن، وقف بچہ‌هاۍ سپاه شده بود و دست بہ دست مےچرخید😅😊 هر ڪدام از دوستانش ڪہ مےخواستند داماد شوند، براۍ مراسم دامادۍشان، همان ڪت و شلوار را مےپوشیدند.😅 جالب‌تر آنڪہ، هر ڪسے هم آن ڪت و شلوار را مےپوشید؛ بہ مےرسید!😢💚 °/🕊\° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ •💞• @Dokhtaran_shahid
•😍• °\💕/° بنده دو روز قبل از شهادت باهاشون صحبت ڪردم و از اونجایے ڪہ ایشون همیشہ دل منو قرص میڪردن ڪہ برمیگردن😊 من اصلا احتمال شهادت رو نمیدادم😞 البتہ میدونستم یه روز شهید میشن ولے فڪر نمیڪردم به این زودے باشہ!! یڪے از اقوام چهارشنبه شب با پدرم تماس گرفتن و خبر شهادت رو دادن💔 دیگہ برادرمم متوجہ شد و بہ مادرم گفت ولے به من چیزۍ نگفتن من صبح بیدار شدم یڪم متوجہ جو سنگین خونہ شدم ولے اصلا به فکرم نمیرفت🙄 حالم یہ مقدار بد بود تا خود سرڪار صلوات مےفرستادم و و براۍ همسرم حدیث ڪسا میخوندم😢📿 نزدیڪ ساعت ۹ بود پدرشوهرم تماس گرفت با من و گفت میگن روح اللہ زخمے شده دیگہ من سریع گوشے رو قطع ڪردم با پدرم تماس گرفتم پدرم گفتن مجروح شده داریم هے بهش میگیم بیا عقب ولے قبول نمیڪنہ🙁 پدرم گفتن شما مرخصے بگیر من الان میام دنبالت من بازم باورم نمیشد برادرم اومد دنبالم بازم تا خونہ بهم نگفت دیگہ توی پارگینگ خونہ ڪہ رفتم همہ فامیل اونجا بودن مادرم بغلم ڪرد و گفت روح‌الݪہ‌ات شهید شد💔😭 و خیلے سخت بود اون لحظہ... °/🕊\° من خود به چشم خویشتن دیدم کہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
°\💕/° •😍• گفت اگه منُ بےسر بیارن چیکار مےکنے؟🙄 _۶سالہ دارۍ میرۍ هیچیت نمیشہ😅 _حالا بگو چیکار مےڪنے؟ _چے بگم؟ میشینم نگاهت میڪنم نگاه ڪرد بہ شوخےگفت: آۍ اون لحظہ قیافت دیدنیہ😉 °/🕊\°من خود بہ چشمــ خویشتن دیدم ڪہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
•|😍|• °|💕|° همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے با محبت بود♥️ مثل یہ مادرۍ ڪہ از بچہ‌اش مراقبت ميڪنہ از من مراقبت میڪرد... یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم «من بہ گرما خیلے حساسم»🌞 خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شدم برق رفتہ☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... دیدم ڪمیل بالاۍ سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪہ بالاۍ سرم مےچرخونہ تا خنڪ بشم😌 ودوبارہ چشمم بستہ شد ازذفرط خستگے...😴 شاید نیم ساعت تا یڪ ساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدار شدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ رو مثل پنڪہ روۍ سرم مےچرخونہ تا خنڪ بشم...😳❤️😭 پاشدم گفتم: ڪمیل توهنوز دارۍ مےچرخونے!؟ خستہ شدۍ!🙁😓 گفت: خواب بودۍ و برق رفت و تو چون بہ گرما حساسے، میترسیدم از گرماۍ زیاد از خواب بیدار بشے و دلم نیومد🙈🙂 °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪـہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
•😍• °|💕|° ‌ از اول نامزدیمون💍 با خودم ڪنار اومده بودم ڪہ من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت💔 یہ روزۍ از دستش میدم😞 اونم با ... وقتے ڪہ گفت میخواد بره🚶 انگار تہ دلم، آخرین بند پاره شد💔 انگار میدونستم ڪہ دیگہ برنمیگرده... خیلے ناراحت بودم... ولے نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يہ سمت بود و يہ سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره❌ ولے ایمانم اجازه نمیداد ... یعنے همش به این فکر میکردم ڪہ چطور میتونم تو چشماۍ (ع)نگاه کنم و انتظار شفاعت داشتہ باشم😕 در حالے ڪہ هیچ ڪارۍ تو این دنیا نڪردم اشکامو ڪہ دید😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریہ و گفت😭 " دلمو لرزوندی ولے ایمانمو نمیتونے بلرزونیـــــا "😭 °/🕊\°من خود بہ چشم خویشتن دیدم کہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
°|💕|° •😍• ڪولہ پشتےاش رو گرفتم توۍ دستم، تا بغض چشمام رو دید😥 گفت: قول دادۍ بے تابے نکنے😞 من هم قول میدهم زود برگردم🙄 همیشہ قولش، بود👌🏻 سہ روز از رفتنش نگذشت ڪہ برگشت؛ با پلاڪے سوخته‌ 😭💔 °|🕊|°من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪہ جانم مےرود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
•♥️• °|💕|° گفت : تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام ازدواج کنم💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم🙄 مادرشم گفت : "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم☺️ لباس عروسے نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم💍😌 دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت😔 یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢 روزی که اعزام میشد گفت: تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهمـ😍 "زود برمیگردم" همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕 که خبر شهادتش رسید...😭 حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم...😔 حسرت یه روز... زندگی کامل با او....💔 °|🕊|° من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود😭 ✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓ @Dokhtaran_shahid
°|💕|° •😍• ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ، همیشہ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ڪرﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ مےرﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ، من اصلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣 ﻣﻌﻤﻮلا مےرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ مےﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮنہ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ یہ مدتی ﺍﺯ ڪرﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ مے گشت، ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ڪجام🤔 ﺑﻌﺪ بہ همہ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ مےﺯﺩ و ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ مےﮔﺸﺖ. مےﮔﻔﺘﻦ "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎطمہ ﺭﻭ ﮔﻢ ڪرﺩﻩ ..."😅😉 ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ یہ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮبۍ ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ؛🙄 ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ مےڪﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ سہ ﺳﺎﻋﺖ... ولے ﻣﻦ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎلہ ڪہ...💔 °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪھ جانم مےرود😭 @Farzandan_shahid
°|💞|° •😍• هروقت از میومد هیچ چیزی باخودش نمی‌آورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب(س)رو چرخونده باشن خرید نداره😭💔 °|🕊|° من خود به چشم خویشتن دیدم کھ جانم می‌رود😭 @Farzandan_shahid
•😍• °|💕|° هنوز ازدواج نکرده بودیم🙄 تو یکی از سفراش همراش بودم تو ماشین یه هدیه بهم داد... اولین هدیه‌ ش به من بود😌 خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم ، روسری بود... یه روسری قرمز با گلای درشت🤔😍 جا خورده بودم با لبخند و شیرین گفت: " بچه‌ها دوست دارن با روسری ببیننت " میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که بی حجابه با خودت میاری...؟!🙁☹️ خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک کنه... میگفت: " ایشون خیلی خوبن اینطور که شما فکر میکنید نیست! به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن... ان‌شاءالله خودمون یادش میدیم " نگفت این حجابش درست نیست...!😑 نگفت مثه ما نیست…!😑 نگفت فامیلش چنین و چنان هستن! این‌ رفتارش خیلی روم اثر گذاشت❤ اون منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد... نُه ماه زیبا با هم داشتیم😌❤ °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪھ جانم مےرود😭 @Farzandan_shahid
•😍• °|💕|° مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم ؛ گفت : از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت : یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه🙄😍 وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره ، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪھ جانم مےرود😭 @Farzandan_shahid
•😍• °|💕|° زمستـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💞💍 از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهای مرزے كردستان رفتم ، 23 سال زندگے مشتـرك را در فضايی آكنده از و در خانواده پاسداری در كنار هم تجربه كرديم😇 هر كدام از فرزندان مان👶🏻 در يكے از شهرهای مرزی متولد شده و با توكل برخدا و ياری خدا و با مشكلات جنگ و جبهه بزرگ شدند . زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣 به طوری كه امنيت مالے و جانے نداشتيم☹️ بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايی شـدن و شهادت پيش رفتيم😣 منتی نيـست ، هرچه بوده افتخارو خدمت بوده😇 برای پايداری و ، البته اگر خدا قبول كند😌💚 °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪھ جانم مےرود😭 @farzandan_shahid